لزوم نگرشي نو در برداشت از مفهوم شفاهي راه اندازي مجله الكترونيكي تاريخ شفاهي اتفاق مباركي است كه مي تواند نقش مهم در آگاهي مراكز و محققان از كارهاي صورت گرفته در حوزه تاريخ شفاهي داشته باشد. در دو ماه گذشته (شهریور و مهر)، دو اتفاق مهم در زمينه تاريخ شفاهي روي داد. برگزاري اولين همايش پژوهش دفاع مقدس كه قسمتي از آن مرتبط با تاريخ شفاهي بود و دومين همايش ملي تاريخ شفاهي با رويكرد جنگ كه در تاريخ 7 و 8 مهرماه در سازمان اسناد برگزار شد. برآيند مسائل مطرح شده در اين دو همايش به خصوص دومي، طرح موضوعاتي بود كه طی سالیان سال، دغدغه افراد علاقه مند در اين زمينه بوده است. لازم است این موضوعات، توسط كارشناسان تاريخ شفاهي طي نشست هاي تخصصي، مورد نقد و بررسي بيشتري قرار گيرد. برخي از اين دغدغه ها عبارتند از: 1- مهم ترين مسأله اي كه به نظر نگارنده هنوز براي بسياري از افراد مرتبط با تاريخ شفاهي روشن نشده اين است كه تاريخ شفاهي يك هدف نيست، بلكه ابزار پژوهشي است كه مي توان از آن از در زمينه هاي مختلفي استفاده نمود. تغيير نگرش به تاريخ شفاهي به عنوان يك وسيله كارآمد در راستاي مستندسازي حوادث تاريخي مي تواند خيلي از اختلافات را كم رنگ نمايد.استفاده از تاريخ شفاهي بايد با اهداف علمي و نبايد در راستاي توجيه برخي از مواضع يا انتقاد از برخي از رويه ها باشد. 2- نگاه به داده هاي حاصل از تاريخ شفاهي به عنوان شواهد شفاهي و نه اسناد است. قطعاً نمي توان با نگاه آرمان گرايانه مصاحبه هاي شفاهي را اسناد بدون نقصي دانست كه خدشه اي بر آن وارد نیست، يا آن را داده هاي خامي دانست كه فقط با شك و ترديد بايد به آن نگريسته شود. شواهد شفاهي مي توانند در كنار ساير مستندات تاريخي در روشن سازي جوانب يك واقعه مورد توجه قرار گيرند. 3- از مناقشات تحقيقات در حوزه جنگ، مسئله خاطرات و تاريخ شفاهي است. این مسئله نقطه اختلاف بين منتقدين كتاب هاي چاپ شده در زمينه خاطرات و نويسندگان و به خصوص افرادي است كه به صورت تجربي به نگارش پرداخته اند. این افراد كه در همايش تاريخ شفاهي نیز مقالات خود را با محوريت جنگ، ارائه کردند. شكي نيست كه تاريخ شفاهي در ايران با جنگ شروع شد و چاپ خاطره مهم ترين قالب چاپ مطلب در حوزه جنگ تاكنون بوده است. چرا اين زمينه كاري اين قدر مورد توجه نويسندگان قرار گرفته است؟ سؤالی است كه بايد در كارگا ه هاي تخصصي بيشتر مورد توجه قرار گيرد؛ در گام نخست چند فرض در پاسخ به این سؤال، قابل طرح است: 1ـ قابليت ارتباط بيشتر با مخاطبان و دربرگيري گستره عمومي جامعه 2ـ قابليت انتقال راحت تر مفاهيم و احساسات به ویژه مذهبي 3ـ رهايي از چنبره گفتمان رسمي در جامعه 4ـ قابليت به کار گيري حوزه گسترده فردی از نويسندگان در سطوح مختلف، حتی مبتدی توانايي تاريخ شفاهي در پيوند بين مبتدیان با محققان دانشگاهي نكته اي است كه در تحقيقات جنگ موضوعيت كامل دارد و برداشت صحيح يا غلط از آن مي تواند نقطه تلاقي اين نگاه را دور يا نزديك نمايد. پيوند اين دو در عرصه تحقيقات جنگ گامي مهم به شمار مي رود. از يك طرف محققان دانشگاهي و كارشناسان تاريخ شفاهي بايد نگاه مردمي به جنگ را پذيرفته و كارهاي انجام شده را نه با نگاه نفي بلكه با نگاه نقادی به چالش بكشند. زيرا نويسندگان آنها نسلي از تاريخ جنگ هستند كه دوست دارند تاريخ جنگ را از زبان خود به نگارش درآورند. از طرف ديگر افراد غيرحرفه اي درگير در حوزه خاطرات جنگ كه اكثراً در زمينه تاريخ شفاهي مبتدی به حساب می آیند و نقش غالبی در مراكز مرتبط با جنگ و جامعه دارند، بايد با درك اهميت اطلاعاتي خاطرات جنگ و جنبه هاي مختلف تأثير آن بر تاريخ حال و آينده، سعي نمايند تا با رويكرد علمي به خاطرات، زمينه انجام كارهاي دقيق تر را فراهم نمايند.
ابوالفضل حسن آبادی کارشناس تاریخ شفاهی و دانشجوی دکتری رشته تاریخ محلی دانشگاه اصفهان
زیتون سرخ(۶)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
فصل سوم
شش ساله بودم و در مهرماه 1337 به كلاس اول دبستان پا گذاشتم. نام مدرسه ما شكوفه بود. در كلاس اول، سه، چهار ماه نخستِ سال كلاس ما مختلط بود. يعني پسرها و دخترها يك جا بودند. پسرهاي تنبل و درسنخوان يا كساني را كه شيطنت ميكردند، فلك ميكردند. يعني آنها را روي زمين ميخواباندند و با چوب به كف پاهايشان ميزدند. براي تنبيه دخترها، با چوب به كف دستشان ميزدند. هروقت كه به كف دست من چوب ميزدند تا يك هفته دستم درد ميكرد و با درد آن را باز و بسته ميكردم. مدتي بعد پسرها را از دخترها جدا كردند. خانم معلمي داشتيم كه دخترش هم، شاگردش بود. هميشه، همه توجهش به دخترش بود. او را پاي تختهسياه ميبرد. به ما توجه نميكرد. من از خانم معلم و درس و كلاس بدم ميآمد. دلم ميخواست بيرون از كلاس درس باشم و با بچههاي همسايه و محل ليليبازي و طناببازي كنم. من و ميرزايي، دوستم، ته كلاس مينشستيم و با هم بازي ميكرديم. با ميرزايي تا كلاس ششم دبستان همكلاس بودم. ميرزايي، كه اسم كوچكش از يادم رفته، سالها بعد دچار سرنوشت هولناكي شد. در همان آغاز جنگ، او كه ازدواج كرده بود و فرزنداني هم داشت، ساكن خرمشهر بود. شنيدم كه يكي از تانكهاي عراقي داخل خانه آنها رفته بود و خودش، شوهرش و بچههايش زير تانك له شده بودند. پدر آن دختر با پدرم همكار بود و همو به پدرم اين خبر را داده بود. از سال اول دبستان چيز زيادي در خاطرم نمانده است. فقط يادم هست صبح و بعدازظهر به مدرسه ميرفتيم؛ صبح تا ساعت دوازده و بعدازظهر از ساعت دو تا چهار. از كلاس و درس فراري بودم و سال اول چيزي ياد نگرفتم. بعدازظهرها معمولاً دلدرد ميگرفتم و هرطور بود از كلاس غيبت ميكردم. اگر به خانه ميرفتم، مادرم مرا دعوا ميکرد. اطراف مدرسه با بچهها بازي ميكردم و ساعت چهار عصر به خانه ميرفتم. نمرههاي درسيام معمولاً دو يا سه بود! خيلي هم شلخته بودم. يك روز هرچه گشتم دفتر مشق شبم را نيافتم. شروع كردم به گريه كردن. مادرم گفت: «چه شده؟ چرا گريه ميكني؟» گفتم: «دفتر مشقم نيست.» مادرم گفت: «انداختمش تو سطل آشغال!» سراغ سطل آشغال رفتم. ديدم بله! مادرم دفتر مشقم را در آشغالها انداخته است! كاملاً كثيف شده بود. آن را با آب تميز كردم و برگهايش را اتو كشيدم! صبح روز بعد كه دفتر را به دست معلم دادم، آن را بر سرم كوبيد و گفت: «اين را از سطل آشغال پيدا كردي؟» نميدانم او از كجا به اين راز پي برده بود! متعجبم كه چطور آن سال قبول شدم و به كلاس دوم رفتم. از سال اول دبستان خريد نان صبح با من بود. يعني بايد صبح خيلي زود بيدار ميشدم و ميرفتم نانوايي، نان ميخريدم، به خانه ميآمدم، صبحانه ميخوردم و به مدرسه ميرفتم. اين كار هر روز من بود. وقتم را طوري تنظيم ميكردم كه نان را ميخريدم و سر ساعت كه خانم هاتفي در راديو براي بچهها برنامه داشت زير پنجره يكي از همسايهها كه راديو داشت ميايستادم و برنامه خانم هاتفي را گوش ميدادم و سپس نانها را به خانه ميبردم. مدرسه نزديك خانه بود و پياده ميرفتم. مدير مدرسه ما زن بسيار بداخلاق و ترشرويي بود به نام خانم ترکماني. همه ما از او ميترسيديم. چند سال قبل شنيدم كه در خانه سالمندان زندگي ميكند. چند بار تصميم گرفتم به ديدارش بروم؛ اما نميدانم چرا نرفتم. شايد هنوز از او ميترسم! كلاس دوم هم باز دلدردهاي بعدازظهر بود و ليليبازيهاي سرگرمكننده. در كلاس دوم چيزي ياد نگرفتم، چون از پايه ضعيف بودم. حتي حروف را نميشناختم و نميتوانستم بخوانم و بنويسم! حياط مدرسه ما خيلي بزرگ بود. ته حياط يك انبار قرار داشت كه ميگفتند داخل آن يك ناقالي زندگي ميكند و هركس را كه به انبار نزديك شود ميخورد! من جرئت نميكردم كه به انبار مدرسه نزديك شوم. كودكيام در محاصرة ناقاليها و ترس و دلهره از آنها سپري شد! نمرههاي ناپلئونيام را در خانه از ترس مادرم و پدرم اينجا و آنجا قايم ميكردم. البته در ورزش و دو ميداني نفر اول بودم و كسي به پاي من نميرسيد. متخصص ليليبازي هم بودم. اما در زمينه درس، چيزي بلد نبودم. فقط در درس رياضيات موفق بودم. اين استعداد را به طور ژنتيكي از پدرم به ارث برده بودم. به هر حال كلاس دوم را هم به هر طريقي بود گذراندم و رفتم كلاس سوم. كلاس سوم دبستان معلم دلسوز و مهرباني داشتيم به نام خانم پورچي. در همان مهرماه يرقان گرفتم و به مدرسه نرفتم. از اينكه مريض شدم خيلي خوشحال بودم! چون درس و مدرسه تعطيل شده بود. حدود يك ماه در خانه بستري بودم. پس از آنكه كاملاً خوب شدم، يك هفتهاي به مدرسه رفتم اما اين بار سرخك گرفتم و يك ماه ديگر را در خانه سپري كردم. ظاهراً ويروسها و ميكروبها هم هوايم را داشتند و در امر نرفتن به مدرسه ياريام ميكردند! آذرماه بود كه ديگر بهانهاي براي نرفتن به مدرسه نداشتم. هر اندازه دعا كردم كه سيلي، زلزلهاي يا طوفاني بيايد و مدرسه را خراب كند، خبري نشد. ناچار با دلي مالامال از غم و اندوه به كلاس سوم رفتم. چون هنوز كاملاً خوب نشده بودم، معلم يك صندلي به من داد و مرا جدا از دانشآموزان ديگر نشاند. در همان روزها معلم يك مسئله رياضي داد و از دانشآموزها خواست آن را حل كنند. مسئله درباره استخر آب بود و ميزان ورود فلان ليتر آب در دقيقه. من بلد نبودم صورتمسئله را كه خانم پورچي به طور شفاهي ميگفت، بنويسم. آن را به حافظهام سپردم و بدون آنكه در ورقهام صورتمسئله را نوشته باشم، آن را حل كردم و در دفترم نوشتم. خانم پورچي آمد بالاي سرم. ديد صورتمسئله را ننوشتهام اما آن را حل كردهام. اول فكر كرد تقلب كردهام. اما اولاً فاصله من با بچهها زياد بود و ثانياً دو دانشآموز دو طرفم مسئله را حل نكرده بودند. گفت: «از كجا تقلب كردي؟» آن روزها زبانم ميگرفت، با لكنت زبان گفتم: «خ... خ... خ... خانم... خو...دم... ح... ح... حل... ك... ك... كردم.» ـ دروغ ميگويي! تو دختر متقلبي هستي! ـ نـ ... نـ ... نـ ... نه! ـ برو پاي تخته. من ميگويم و تو پاي تخته مسئله را حل كن. |