کوچکی ما، بزرگی انقلاب
برای جامعهای كه تكیهگاههای محدودی دارد و با فراوانی دوستان فراموش كار رو به روست، نگهداری از دستاوردهای بزرگ اجتماعی سخت است. نگهداشتن طعم شیرین این دستاوردها زیر دندان جامعه، با گذشت دههها آسان نیست. دلسوزی میخواهد، اما بیشتر از آن، دوراندیشی و آیندهنگری طلب میكند. پیروزیهایی كه در برخی برههها نصیب یك ملت میشود، گرمایی دارد كه تا سالها خانهنشین دلهاست. اما این حرارت جاودانه نیست؛ اگر هم باشد، به اندازه عمر آدمهایی است كه شریك به دست آوردن آن رخداد بزرگ بودهاند. وقتی این آدمها نباشند، از گرمای دلشان، یعنی آن شور پیروزی هم خبری نیست. در چنین موقعیتی نگهداری از پیروزیها چه سرنوشتی مییابد؟ نسل نو با همان نگاه بیواسطه پدرانشان به پیروزیها نمینگرند. آنها از سنگلاخهای دوران مبارزه، قلبهای پرتپش پنهان شده در مخفیگاهها، از چشمهای بستهای كه در كمیته مشترك باز میشد، از شكنجههای تن سوز، از تبعیدها، زندانها، اعدامها، از خفقان توزیع شده در گلوی آدمها، از نگاه سراسر تحقیر یك مستشار چشم آبی، از بیغولههایی كه كارگران نفت جزیره خارك در آن به سر میبردند، خبر ندارند. آنها نمیدانند كه قدرت تلفنهای دو سفارتخانه امریكا و انگلیس از حاكم كاخ نیاوران بیشتر بود. چشم سیاسی نسل نو زمانی باز شد كه بیست سال پس از پیروزی انقلاب، صدای حیدریها و نعمتیها بالا رفت. این صدای ناخوشآیند نمیتوانست آگاهیبخش باشد. كتابهای درس تاریخ هم سدی است برای پریدن از آن و رسیدن به نمره. این كتابها نمیتوانند روشنی انقلاب را روی تخته سیاه ترسیم كنند. نگاه به تلویزیون هم خود مجاهدتی است در عصر ماهوارهها كه اگر نسل نو به آن تن دهد، آن چه نصیبش میشود، پوسته ای است آویزان از گیره مصلحتها. در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی هستیم. از این رخداد بزرگ چگونه یاد كنیم تا حق بزرگی آن ادا شود؟ برگی كه در نیمه دوم سال 1357 در این فلات كهنسال ورق خورد، فقط جا به جایی حكومت، امری كه در پهنه تاریخ ایران، پی از پی هم روی داده است، نبود. كسی نرفت تا فرد دیگری جایش بنشیند. ایلی جای طایفه دیگری را نگرفت. تاج و تخت دست به دست نشد. ملتی فرودست، نظامی را كه فرادستی خود را به ارث میگذاشت به زیر كشید و برای نخستین بار اهرمهای قدرت را به دست گرفت. این ملت اگر پیش از دوره پهلوی، رعیت پادشاهانی بود كه خود را واسطه بین آسمان و زمین میپنداشتند، در زمان پهلوی، محكوم دو شاهی بود كه با دستان كودتا تاجگذاری كردند؛ حاكمانی كه امتیاز استقلالشان صفر بود و در وابستگی، شاگردانی ممتاز بودند.
بهای انقلاب اسلامی برای ملت ایران به اندازهای بود كه در هنگامه جنگ هشت ساله بیش از دویست هزار پاره تن خود را فدای آن كند. آیا نشانی آشكارتر از این برای نگهداری از این دستاورد بزرگ میتوان یافت؟ این جانباختگان دیروز ما و همسایگان امروز خدا، شركای بلافصل انقلاب بودند. گرمای آن پیروزی بزرگ در قلبشان بود. آنها طعم گس وابستگی را چشیده بودند و قدر شیرینی استقلال را میدانستند. آنها جای چنگال خفقان را در گلوی خود حس كرده بودند و قیمت نوازش آزادی، دستشان بود. آنها میدانستند كه اگر فرش همگانی جمهوریت جای تخت یك نفره دیكتاتوری را گرفته، چه هزینهای بالای آن رفته است. بازمانده این نسل در میانسالی خود همچنان گرمای پیروزی را در تپشهای قلب خویش نگاه داشته است. نشان دادن بزرگی انقلاب و بهایی كه برای نگهداری آن پرداخت شده، غیرممكن نیست. هر چند زمان به زیان این خواست حركت میكند، اما میتوان چشم نسل نو و نسلهای بعدی را به آن چه كه پدرانشان دیدند روشن كرد. ما نیازمند فرماندهان فرهنگی هستیم؛ آدمهای هوشمندی كه قدرت به دوش گرفتن پیام را داشته باشند؛ بتوانند آن را حمل كنند؛ از گذشته به امروز و از امروز به فردا؛ آدمهایی كه وسعت دیدشان فراتر از جلو پایشان باشد؛ آدمهایی كه سینهزن حیدریها و نعمتیها نباشند. اگر این فرماندهان باشند ـ كه هستند ـ و اگر اراده گماردن آنها بر كارها باشد ـ كه معلوم نیست چنین ارادهای هست یا نه ـ با برچیدن سفره ظاهرسازان و تعطیلی كارخانه ریاكاران، میتوان گرمای پیروزی را كه در قلب و روح نسل انقلاب به جای مانده، در جان نسل نو پراكند.
هدایتالله بهبودی
زیتون سرخ (۵۹) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فيزيك درس ميدادم، گاهي هم رياضي. گاهي وقتها كه يك زنگ كلاس تعطيل بود، به خانه ميرفتم و كارهاي عقبمانده خانه و رفت و روب و شست و شو را انجام ميدادم و به مدرسه برميگشتم. از صبح كه بيدار ميشدم تا شب كه ميخوابيدم دائم در كار و تلاش و دوندگي بودم. يك بار در خيابان نزديك خانهمان پليس مرا متوقف كرد. گفتم: «خلافي مرتكب شدهام؟» ـ بله. ـ چه خلافي؟ ـ از خيابان يكطرفه عبور كردهاي. خلاف آمدهاي. ـ اين خيابان يكطرفه است؟ من يك سال است كه ميروم و ميآيم چطور متوجه نشدهام! خلاصه پليس مرا جريمه كرد. آنقدر سرم به كار و زندگيام گرم بود، كه پاك محيط اطرافم را فراموش كرده بودم. در اين دو، سه سال اخيري كه من سرگرم زندگيام بودم در مملكت اتفاقات زيادي رخ داده بود اما من غرق در احوالات شخصي خودم بودم و حتي توجهي به مسائل سياسي روز هم نداشتم. برخي روزها فرصت نميكردم سري به مهدكودك بزنم. روزبه و لاله ناچار بودند غذا را از دست ديگران بخورند. وقتي به خانه ميبردمشان مثل قحطيزدهها غذا ميخوردند. خوشحال بودم كه چقدر بااشتها شدهاند و علاوه بر غذاي مهدكودك، غذاي اضافي ميخورند. بعدها روزي روزبه به من گفت كه مسئول آنها غذاي روزبه و لاله را به بچههاي خودش ميداده است و بچههاي من گرسنه ميماندند. يك روز صبح براي خريد شير رفتم. صف طولاني بود. در صف ايستادم. مدتي بعد همسايهام آمد و گفت: «برو خانه. غوغا است!» به سوي خانه دويدم. در اتاق را كه باز كردم ديدم روزبه گريه ميكند. لاله هم خودش را كثيف كرده بود؛ مدفوعش را به سر و صورتش ماليده و حتي خورده بود. صحنة عجيبي بود. هر دو گريه ميكردند. روزبه با صداي بلند ميگفت: «مامان ما گم شد... مامان ما گم شد.» نشستم كنار اتاق و از ته دل گريستم. روزبه و لاله گريه ميكردند، من هم گريه ميكردم؛ بر بدبختي و بيكسي خودم گريه ميكردم. از آن به بعد صف شير را رها كردم و شير را آزاد خريدم. وضع مالي خوبي نداشتم. حقوقم نسبت به كار قبليام كمتر بود. وزارت آموزش و پرورش سه هزار و نهصد تومان حقوق به من ميداد. دو هزار تومان هم شرکت صنايع فولاد خوزستان بابت حقوق علي به من ميداد. خرج بچهها زياد بود. پول مهدكودك و خريدن كوپن بنزين در بازار آزاد هم بود. اين بود كه گاهي اوقات كم ميآوردم.
زمستان سال 1361 خيلي به من سخت گذشت. آن سال تهران بسيار سرد بود و هوا حتي تا پانزده درجه زير صفر هم رسيد. برف بسياري هم باريد. خانه ما تازهساز بود و ديوارها سرما را از خود عبور ميداد. نفت هم كوپني بود و كفاف نميداد. بايد نفت را از بازار آزاد تهيه ميکردم. از مدرسه كه برميگشتم، بچهها را با دو گالن بيست ليتري برميداشتم و در صف طولاني نفت ميايستادم. گاهي نفت گيرم ميآمد و گاهي هم نميآمد و دستخالي به خانه سردم بازميگشتم. كسي نبود نفت را برايم حمل كند. خودم مجبور بودم چهل ليتر نفت را در دو دستم بگيرم و به خانه بياورم. جلوي خانه ما هم چاله بزرگي كنده بودند. ميرفتم توي چاله و از آنطرف بيرون ميآمدم. راه هم طولاني بود و فشار زيادي به دل و كمرم ميآمد. هوا خيلي سرد بود و نفت هم به اندازه كافي نبود. داييام مقداري گازوئيل برايم آورد. نفت را قاطي گازوئيل ميكردم و در بخاري ميريختم. در نتيجه كاربراتور بخاري خراب شد و گاهي آتش ميگرفت. من بچهها را در آن سرما به حياط ميبردم و خودم ميرفتم سر وقت بخاري. |