باید و نباید های تدوین در تاریخ شفاهی
تاریخ شفاهی در ایران یکی از منابع جدید تاریخ نگاری است که با انقلاب اسلامی متولد شد. تاریخ شفاهی، با بهره گیری از روشها و ابزار خاص خود به جمعآوری و حفظ دادههای تاریخی حاصل از تجارب شخصی افراد و گروههای اجتماعی میپردازد. این دادههای تاریخی در بستر فرهنگی خاص و از تعامل و توافق میان مصاحبهشونده و مصاحبهگر پُرسا حاصل میگردد. نقش مصاحبهگر فعال در هدایت و بیان ناب این خاطرات تأثیر بِسزایی دارد. ممکن است سؤالات مطرح شده بر حسب موضوع پژوهش یا محوریت خاطرات یک فرد، از پیش، طراحی شده باشند. خاطرات هر فرد و گروه میتواند منحصر به فرد باشد آنهااز دیدگاه و منظر خود، خاطرات را از ذهن بر زبان جاری مینمایند. با توجه به این امر، مصاحبهگر میبایست شرایط و امکانات خاص خود را داشته باشد تا بتواند یک مصاحبهی موفق انجام دهد. اما آنچه در این وجیزه مد نظر است نقش تدوینگر در دادههای به دست آمده از مصاحبهها است؛ این که تدوینگر در مقام یک مورخ به چه بایدها و نبایدهایی توجه کند و در کار تدوین از چه معیار و ابزاری استفاده کند. بهویژه اگر تدوینگر اِشراف بر موضوع نداشته و خودش مصاحبهکننده وجمعآوری کننده دادههای تاریخ شفاهی نباشد، سختیِ کار او دوچندان خواهد بود. باید توجه کرد که مصاحبهشونده در معرض آسیبهایی چون مصلحتنگری،خودمحوری، فراموشی و... است و اگر به این آسیبها ومشکلات توجه نشود، چه بسا تاریخ شفاهی به تاریخسازی منجر گردد. اینجا است که تدوینگر باید دست به بازنگری تاریخی بزند و رَویهای انتقادی درتمام مراحل کار داشته باشد. او میبایست در دادههای به دست آمده بین دیدهها وشنیدههای صاحب خاطره، تفاوت قائل شود. چه بسا نیاز به مصاحبه تکمیلی و مجدد پیدا کند تا در ارزیابی این مطالب از نقل به نقد برسد و بتواند با مستندنگاری منبعِ قابل اعتمادی به آیندگان ارائه دهد. در بیانِ جایگاه و وظیفه تدوینگر در تاریخ شفاهی میتوان موارد زیر را در نظر گرفت؛ اینکه: تدوینگر و مصاحبه شونده تاریخ شفاهی در معرض چه آسیبها ومشکلاتی قرار دارند؟ تدوینگر ازچه ابزار و معیارهایی میباید برخوردار باشد و اینکه او تا چه حد خود مصاحبهگر وجمعآوری کننده دادههای تکمیلی است و تا چه حد میتواند وارد مرحله تاریخنگری وتاریخنگاری شود. در پاسخگویی به این نیازها باید اهداف و رویکردهای در نظر گرفته شده برای بروندادِ نهایی را به خوبی درک کرد و همزمان با شناخت آسیبهای احتمالی در مصاحبه و استفاده درست از ابزار و معیارهای تدوین درتاریخ شفاهی و همچنین توجه به جایگاه اسناد و تصاویر درتکمیل خاطرات بیان شده و میزان استناد آنها، کاری درخورِ توجه ارائه کرد.
ابوالفتح مؤمن
زیتون سرخ (۵۶) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
در همين ايام وزارت نيرو موافقت كرد كه به وزارت آموزش و پرورش منتقل شوم، به شرطي كه وزارت آموزش و پرورش مرا بخواهد و بپذيرد. با خودم گفتم: «من فوقليسانس فيزيك هستهاي هستم. در دبيرستانها ليسانس باشي كافي است. خيلي هم استقبال ميكنند.» به آموزش و پرورش منطقه رفتم. مرا به واحد گزينش معرفي كردند. ضمناً گفتند كه براي كار در آموزش و پرورش حتماً بايد چادر بپوشم. من تا آن موقع مانتو و شلوار و روسري ميپوشيدم. روز موعود چادري سرم كردم و به واحد گزينش رفتم. آنجا از نام امامان، اصول و فروع دين، نمازهاي روزانه پرسيدند. همه را پاسخ دادم. بعد آن آقايي كه با من مصاحبه ميكرد گفت: «نماز ميت بخوان!» ـ چه؟! ـ نماز ميت خواهر! ـ بلد نيستم. ـ كفن چند تكه است؟ ـ نميدانم. ـ غسل ميت واجب كفايي است يا ضروري و عيني! ـ نميدانم. با خودم فكر كردم نكند مرا به جاي مردهشور اشتباه گرفته است. من ميخواهم معلم شوم نه مردهشور. ـ قوم لوط چه كرد و چرا مورد غضب الهي قرار گرفت؟ تاوان قوم لوط را هم من بايد ميدادم! خلاصه به چند سؤال جواب دادم و چند سؤال را هم جواب ندادم. مرا رد كردند. فايده نداشت. ناچار دست به دامن دايي بزرگم شد. وي مردي قدبلند و تنومند بود كه اگر لازم ميشد، کتککاري هم ميکرد و همهجا را به هم ميريخت! او با پارتيبازي و گردنكلفتي از وزير آموزش و پرورش وقت گرفت و نزد او رفت. بعد از مدتي جر و بحث، به وزير گفت: «آقاي وزير! يا خواهرزاده مرا ميپذيريد يا او، دو بچه شهيد و خودم را جلوي همين ساختمان آتش ميزنم، امتحانش مجاني است، نكنيد و ببينيد!» به هر حال وزير موافقت كرد. قرار شد در منطقه چهار تهران به مدرسهاي بروم و درس بدهم. رئيس منطقه چهار آقايي بود. او با حالت خاصي به من گفت: «تو ميخواهي از شهيد بودن شوهرت سوءاستفاده كني!» ـ آقا! چه سوءاستفادهاي! من فوقليسانس اين مملكتم، ميخواهم بروم به جاي ليسانس درس بدهم؛ فقط به خاطر دو تا بچهام. من الان يازده هزار تومان حقوق ميگيرم درحاليكه شما سه هزار و نهصد تومان به من ميدهيد. به اين ميگوييد سوءاستفاده؟ همانجا خيلي دلم شكست و گريهام گرفت. وقتي از اتاقش بيرون آمدم با خود گفتم: «الهي تو هم يك شهيد بدهي تا بداني من چه زجري دارم ميكشم.» چندي بعد پسرش شهيد شد. خيلي مرا آزار داد. اواخر شهريورماه 1361 كارهاي اداري را انجام دادم و از اول مهرماه شروع به تدريس در يكي از دبيرستانهاي دخترانه در ناحيه چهار آموزش و پرورش تهران کردم. منزلي كه بنياد شهيد به ما داده بود ويلايي و زيبا بود. دوخوابه بود و جادار. از آن منزل خيلي خوشم ميآمد. فاصله زيادي هم با مدرسه نداشت، اما طوري هم نبود كه بشود پياده مسير خانه تا مدرسه را طي كرد. بنابراين، محمد ماشين تويوتاي علي را كه بياستفاده در شاهرود مانده بود، به تهران آورد. دلم نميآمد سوار آن شوم. از اين رو آن را صد و چهل هزار تومان فروختم و به جايش پيكان خريدم. پول پيكان صد و هشتاد هزار تومان شد. كارهاي خريد و فروش را شوهر خالهام انجام داد. پيكان كه خريداري شد متوجه شدم اگرچه گواهينامه دارم اما رانندگي بلد نيستم! شوهر خالهام گفت: «سوار شو!» ـ چي؟ ـ سوار ماشين شو. ـ من ماشين راندن بلد نيستم. ـ مگر گواهينامه به تو ندادهاند؟ ـ دادهاند، اما من هنوز فرصت نكردهام رانندگي ياد بگيرم. شوهر خالهام که سرهنگ بازنشسته راهنمايي و رانندگي بود، گفت: «بنشين پشت فرمان، من يادت ميدهم.» ـ باشد براي بعد. ـ نه. الان اگر ننشيني، تا آخر عمر ياد نميگيري. ـ ميترسم. ـ ترس ندارد. بنشين. پشت فرمان ماشين نشستم. شوهر خالهام هم كنارم نشست. راهنماييام كرد، سپس گفت: «ماشين را راه بينداز و حركت كن.» ماشين را با ترس و لرز روشن كردم و به راه افتادم. شوهر خالهام گفت: «برو به طرف ميدان فوزيه!» ـ كجا؟ ـ شنيدي! ـ آنجا خيلي شلوغ است. رانندگي من در حد صفر است. ـ گفتم حركت كن. برو. به طرف ميدان فوزيه (امام حسين) راه افتادم. دست و پايم ميلرزيد اما سعي كردم بر خودم مسلط باشم و رانندگي بكنم. به ميدان فوزيه كه رسيديم جناب سرهنگ مرا به خيابانهاي وليعصر، طالقاني، حافظ و آن حوالي برد! همان جاهايي كه مجبور بودم براي پاي روزبه مرتب به آنجا رفت و آمد كنم. در خيابان شهيد نجاتالهي پشت يك چراغقرمز ماشين زير پايم خاموش شد. هرچه استارت زدم ماشين روشن نشد. ماشينهاي پشت سرم مدام بوق ميزدند. |