منابع شفاهی و تنوع زبانی آن
زبان را باید یکی از وجوه تمایز منابع تحقیق تاریخی محسوب نمود. آنچه به عنوان منابع مکتوب شناخته میشود نتیجه جریان تبدیل محتوای دادههای نبشته بر کتیبهها، الوح، اسناد و متون تاریخی به زبان نوشتاری رایج و مرسوم هر دورهای است. این زبان، جدا از سبک و سیاق نوشتاری، علامتهای سجاوندی، املا و انشای هر دوره، از نوعی وحدت ساختاری، دستوری و حتی خوانش برخوردار است. این ویژگیها در آنچه تحلیل و ارزیابی خوانده میشود نیز تأثیرگذار است. بدین معنا که برغم نسبی بودن تحلیل و ارزیابی علمی، نوعی وحدت در برداشت اولیه افراد مختلف مشاهده میشود. از دیدگاه ماهیتی، این وحدت منتهی به ایجاد نوعی محدودیت در میدان تفکر و اندیشه خواهد شد. در سوی دیگر، مدارک و منابع شفاهی اعم از دادههای خاطرات، گفتوگوها و مصاحبههای تاریخ شفاهی، نقطهی مقابل وضعیت بالا هستند. این مدارک، نه تنها بر تنوع و تعدد منابع پژوهش تاریخی افزودهاند بلکه با توجه به زبانِ گفتاری آن، خوانش و در نتیجه امکان تحلیل و بررسی متنوع، متفاوت و نامحدود از آنها به وجود میآیند. از آنجا که حوزه استفاده از مدارک شفاهی بسیار گسترده است؛ هر صاحب تجربهای(فردی و جمعی) فرصت بیان و ارائه آن را در فرایندی معین(مونولگ و دیالوگ)مییابد. از این رو، تمامیِ اقشار و طبقات اجتماعی و سطوح مختلف جامعه، اعم از فرودستان تا فرادستان، حجم انبوهی از دادههای تاریخی را تولید کرده و به تولید، بازخوانی و حفظ انواعی از زبانِ گفتاری یاری میرسانند. برای فهم بهتر موضوع، تنها کافی است نیمنگاهی به حوزه تاریخ سیاسی ایران معاصر افکنده شود. بخشی از این برش تاریخی به پیروزی انقلاب اسلامیبهمن1357 و نیروهای مبارز دخیل در آن(مذهبی، چپ، ملی) اختصاص دارد. عناصر و بخشهای تشکیلدهنده هر گروه نیز قابل تشخیص هستند: سطوح پایینی، سطوح میانی و سطوح بالایی جامعه، هرکدام با درصد و میزانی از بهرهمندی و برخورداری از بلوغ فکری و فرهنگی شرکت دارند. همچنین نقش و جایگاه افراد در هر گروه نیز قابل توجه است. نکته مهم آن است که حتی در محدوده رهبری یک جریان مبارز، با توجه به پایگاه اجتماعی و برخورداری فرهنگی، کاراکترهای متفاوت به چشم میخورند. البته باید وضعیت راوی در زمان تولید داده شفاهی را نیز در نظر گرفت. زیرا به طور مسلم، شخصیتِ راویِ زمان رویداد و تجربه با شخصیتِ راویِ زمانِ روایت متفاوت است. حال به توجه به آنچه بیان شد معلوم میگردد که نتیجه تولید دادههای شفاهی از نظر زبانی و زبان گفتاری چه خواهد بود. مجموعهای از زبانهای گفتاری تولید شده که هرکدام در جایگاه خود از ارزش خاصی برخوردار است و افزون بر تحقیقات تاریخی میتوان از آن در پژوهشهای مربوط به زبانشناسی، روانشناسی شخصیت، روانشناسی تاریخی(روان/تاریخ) و جامعهشناسی استفاده کرد.
دکتر مهدی ابوالحسنی دبیر و مدرس درس تاریخ
زیتون سرخ (۵۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
آن شب خيلي دلم شكست. بيصدا گريه كردم؛ طوري كه با گريه به خواب رفتم. در خواب علي را ديدم. علي گفت: «چرا گريه ميكني؟» ـ لاله شير ندارد. ـ برايش ميخرم. ناراحت نباش. صبح روز بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. فكر كردم خواهرم روياست، كه زودتر آمده است. در را باز كردم. فريبرز بود. جعبهاي هم همراهش بود. گفتم: «فريبرز اين چيست؟» ـ شيرخشك است! فكر كردم لاله لازم دارد. فريبرز در كارخانه توليددارو كار ميكرد. شروع كردم به گريه كردن. دستپاچه شد. گفت: «ناهيد! چرا گريه ميكني!» ماجراي شب گذشته و خواب علي را برايش تعريف كردم. گفت: «دختر! به من زنگ ميزدي. برايت ميآوردم.» ـ تو در خاطرم نبودي. آن روز فريبرز آمد داخل خانه و با روزبه بازي كرد. برايش شعر «پرياي» شاملو را خواند و رفت. مثل اين بود كه همه دنيا را به من دادهاند. فريبرز چند بار ديگر هم به ديدن ما آمد. شعري براي روزبه گفته بود كه به من داد. من اين شعر را خيلي دوست داشتم. آن را مدتها نگاه داشتم؛ اما الان نميدانم کجاست. مدتي است آن را گم کردهام. يك ساعتي ماند و رفت. كمي بعد فاطمه خانم آمد. ماجراي جعبة شير را به او گفتم. گفت: «نگاه كن خدا چقدر دوستت دارد.» ـ خدا اين بچهها را دوست دارد. از آن به بعد تا اندازة زيادي مشكل شيرخشك لاله حل شد. براي پاي روزبه نياز بود كه كسي به هلالاحمر مراجعه كند. من هم كه كسي را نداشتم. ناچار بودم يك يا دو روز در هفته مرخصي بگيرم و روزبه را به هلالاحمر ببرم. پروتز اول پاي روزبه را يك آلماني ساخت. پروتز را كه به پاي روزبه وصل كرد، او بلافاصله به راه افتاد. آن مرد خيلي تعجب كرد. گفت: «برايم خيلي جالب است. اين اولين موردي است كه تا پروتز را به پاي بچهاي وصل كردم، بدون آموزش راه افتاد.» از پاي روزبه عكس گرفت. گفت: «ميخواهم با خودم ببرم آلمان. مورد جالبي است!» رفتن به هلالاحمر با يك بچة يك پا و نوازد چند ماهه، خيلي برايم دشوار بود. غرورم اجازه نميداد از كسي كمك بگيرم. لاله را در آغوشم ميخواباندم و روزبه را به مددكاران هلالاحمر ميدادم تا ببرند و برايش پا درست كنند. بعد از مدتي همه كاركنان هلالاحمر مرا ميشناختند. ساخت يك پا حدود دو ماه طول ميكشيد. روزبه چون در حال رشد بود، ناچار مرتب بايد پايش را عوض ميكردند. بنابراين، من دائم در هلالاحمر بودم. يادم هست روزي روزبه را برده بودند براي ساخت پروتز، لاله را در آغوش گرفته بودم، روسريام را رويش انداخته بودم و به او شير ميدادم. آنقدر خسته بودم كه همانجا و در همان حالت خوابم برد. خواب عميقي كردم. ناگهان بيدار شدم. لاله نبود. با صداي بلند گفتم: «بچهام! نيست!» مسئولي كه آنجا ايستاده بود گفت: «نگران نباش. لاله را بردهايم آنجا خواباندهايم. ديديم تو خوابي، گفتيم ممكن است ناگهان بچه از دستت رها شود و بيفتد.» كارمندان هلالاحمر آنقدر با من صميمي بودند كه موقع ناهار، به من ناهار ميدادند. ديگران بايد خودشان ناهار تهيه ميكردند، اما به من مجاني ميدادند. با شوخي ميگفتند: «تو، روزبه و لاله از اعضاي كادر دائمي هلالاحمر هستيد!» براي روزبه و لاله خيلي نگران بودم. دائم ميترسيدم بلايي سرشان بيايد يا يكي آنها را از من بدزد! شبها كه ميخواستم بخوابم، روزبه را يك طرف و لاله را طرف ديگرم ميخواباندم. يك شب از خواب بيدار شدم، ديدم لاله نيست. هرجا را نگاه كردم، نبود. حتي زير تخت را نگاه كردم، اما خبري از لاله نبود. يقين كردم كه دزد آمده و لالهام را با خودش برده است. نيمهشب با گريه و زاري رفتم سراغ فاطمه خانم. بنده خدا هراسان از خواب بيدار شد و پرسيد: «چه شده؟ چرا گريه ميكني؟» |