همگانی کردن تاریخ شفاهی؛ فرصت یا تهدید
امروزه آنچه ما خواسته یا نخواسته در محورها و موضوعات متنوع در قالب مصاحبه، به عنوان "تاریخ شفاهی" جمع آوری می کنیم؛ کمکی است تا تاریخ، از انحصاری بودن خارج شود، عموم مردم دربازگویی وقایع مشارکت کنند و در ثبت تاریخ، سهیم باشند. اما این گونه تاریخ نگاری با آسیب های جدی همراه است. امروزه سطح دانش عموم نسبت به تاریخ شفاهی ضعیف است و اغلب، تعابیر نادرست و گوناگونی نسبت به مفهوم تاریخ شفاهی دارند که یکی از دلایل امر، عدم اطلاع رسانی صحیح است. به خصوص اگر بخواهیم این مسأله را در مدارس و یا سطح متعارف جامعه مورد تحلیل قرار دهیم، بهتر می توان ضعف های آن را دید. در این میان، سؤالاتی مطرح است: عموم طبقات مختلف چه تفکر و یا دیدگاهی نسبت به تاریخ شفاهی دارند؟آیا شناختی راجع به کاری که یک شفاهی کار انجام می دهد دارند؟ لزومی دارد که عموم این آگاهی را داشته باشند؟ یا اینکه به واسطه تخصصی بودن موضوع تشریح این مطلب فقط در اختیار متخصصان و افرادی است که با آن سرو کار دارند؟ دنیای مدرن امروز و گسترش علم و فضاهای مجازی که ما تحت عنوان اینترنت می شناسیم، وجود نشریات الکترونیکی، روزنامه ها و هفته نامه هایی که از مجاری وب در اختیار عموم قرار می گیرد، فضایی را به وجود آورده است تا نیازهای مختلف مردم آسان تر برطرف شود. این وسایل ارتباط جمعی توانسته به صورت مناسبی مشکل اطلاع رسانی را حل کند. بنابراین محدود ماندن تاریخ شفاهی معنایی ندارد وباید فعالان این عرصه در این راستا تلاش کنند تا با عمومی و فراگیر کردن تاریخ شفاهی، سطح برداشت ها و تحلیل های عموم نسبت به این مسأله را افزایش دهند. آنچه به عنوان مشکل اغلب شفاهی کاران است، نبود درک درست برخی مصاحبه شوندگان از تاریخ شفاهی می باشد. ابزاری مانند دوربین فیلمبرداری، ضبط صوت، استودیو و... در ذهن عموم به عنوان یک رسانه متبلور است و یکی از ادراکات نادرست این است که مصاحبه های تاریخ شفاهی در راستای سیاست های رسانه های تفسیر و تحلیل می شود. حتی با توضیحات و تشریح معانی و مفاهیم تاریخ شفاهی برای این عده باز هم ذهنیتی که نسبت به رسانه دارند، در برخی موارد مصاحبه را از جریان اصلی خود دور می کند و یک تریبون نقادی برای مصاحبه شونده تلقی می شود. چنین به نظر می رسد اگر تاریخ شفاهی را بتوان همگانی کرد؛ و شناخت سطح اطلاعات عموم را از معنی و مفهوم تاریخ شفاهیارتقا داد، آنگاه یکی از مشکلات جدی که مصاحبه کنندگان تاریخ شفاهی با آن روبرو هستند برطرف می شود. جامعه ما هر لحظه با موج انفجاراخبارو اطلاعات موثر رورو است و بسیاری از وقایع سیاسی- اجتماعی در افکار مردم نقش به سزایی دارند. این موضوع آسیب جدی برای مطالعات تاریخ شفاهی است.عمومی شدن این کار(تاریخ شفاهی) سطح بینش و دیدگاه طبقات مختلف نسبت به موضوعات تاریخ شفاهی را افزایش داده و شفاف می کند. اکنون برای هفته نامه تاریخ شفاهی مهم این است که در عالم مجازی باتشریح معنی و مفاهیم خاص این روش نوظهور، سطح آگاهی عموم را نسبت به تاریخ شفاهی بالاببرد. اگر این هفته نامه علاوه بر مخاطبان خاص خود بتواند جایگاهی در بین عموم کاربران داشته باشد به طور قطع یقین توانسته است به یکی از اهداف اصلی اش دست یابد. همگانی شدن تاریخ شفاهی ومشارکت عموم در بازسازی تاریخ کشور یکی از فرصت های مغتنم است که باید سیاست گزاران تاریخ شفاهی از این فرصت به نحو مطلوب استفاده کنند. در واقع تاریخ شفاهی فرصتی باشد برای بیان دیدگاه ها،تحلیل ها و زوایای گمشده تاریخ معاصر...
غلامرضا آذری خاکستر کارشناس تاریخ شفاهی مرکز اسناد آستان قدس رضوی
زیتون سرخ(۵)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
ادامه فصل دوم:
... يك شب كه دايي و مادرم رفته بودند آجردزدي، نگهبان با داييام درگير و گلاويز شد. نگهبان با آجر، سر داييام را شكست. دايي با سر خونين به خانه برگشت. مادرم بلافاصله به سراغ نگهبان رفت و با لنگه كفش تا جايي كه ميتوانست او را كتك زد. بعد هم تفي روي صورتش انداخت و گفت: «برو شكايت كن و بگو از يك زن کتک خوردم.» براي يك مرد، ناگوار، بلكه آبروريزي بود كه از دست يك زن شكايت كند و بگويد كه از او كتك خورده است. از اين رو آن نگهبان هرگز جرئت نكرد از مادرم شكايت كند. هرطور بود ما با آن آجرها يك توالت بزرگ و يك مرغداني ساختيم. خروسي داشتيم كه وحشي بود و روي ديوار و همسايهها ميپريد. هيچ غريبهاي جرئت نداشت به خانه ما نزديك شود. جوي آبي از جلوي خانه ما عبور ميكرد. روزي من لباسم را عوض كرده بودم و بيرون از خانه كنار جوي آب نشسته بودم. ناگهان خروس روي سرم پريد و به سرم چنگ زد. خيلي ترسيدم. غروب كه ميشد آن خروس، مرغها را رهبري ميكرد تا به لانه بروند. يك گله مرغ داشتيم و روزانه دهها تخممرغ ميگذاشتند. مادرم مقداري از تخممرغها را مصرف ميكرد و بقيه را به همسايهها ميفروخت. يك مرغ داشتيم كه گلباقالي بود. عادت داشت كه داخل اتاق و نزد ما تخم بگذارد. ميآمد پشت در و با نوكش به در ميزد. در را برايش باز ميكرديم، ميآمد داخل اتاق و همانجا تخم ميگذاشت. آن مرغ را خيلي دوست داشتم. سرش هم كچل بود. وقتي پير شد، مادرم آن را كشت. من پاي آن را چال كردم و روي قبرش هم در شامپوي داروگر، كه به شكل كله آدم بود، دفن كردم. با خودم ميگفتم كه به زودي در اينجا درخت مرغ و آدم سبز ميشود! هر شب به آن آب ميدادم! اما هرگز از آن چاله نه مرغ سبز شد و نه آدم! من در همين خانه شروع كردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. نزديك خانه ما مسجدي بود كه مرتب به آنجا ميرفتم و نماز ميخواندم. عاشق تخم شربتي مسجد بودم. مزه آن شربت هنوز در خاطرم مانده است! گاهي خادم مسجد مرا راه نميداد و ميگفت: «چرا آمدهاي مسجد!» ميگفتم: «ميخواهم نماز بخوانم.» او با تشر ميگفت: «برو با بزرگترت بيا!» اما بزرگترهاي خانه ما اهل مسجد و نماز نبودند. پدرم هيچوقت پا به مسجد نميگذاشت. تنها يك بار به مسجد آمد كه خاطره جالبي هم از آن دارم. ماه محرم بود و در مسجد مراسم عزاداري برپا بود. زنها در طبقه دوم مسجد بودند و مردها در طبقه اول. طبقه دوم نرده داشت. من براي آنكه مراسم سينهزني و عزاداري را ببينم جلو و كنار نرده نشستم. سرم را داخل نرده كردم و خوابم برد. پدرم كه براي اولين بار در عمرش به مسجد آمده بود مرا از آن پايين ديده بود. هرچه اشاره كرده بود كه كلهام را از داخل نردهها بيرون بياورم، چون خواب بودم، متوجه نشده بودم. پدرم به ناچار يكي را بالا فرستاده بود تا مرا متوجه كند. جالب آنكه كلهام داخل نرده گير كرد و با زحمت بسيار بيرون آمد.
پایان فصل دوم |