چرا سربازان تگزاسی؟
در شماره 46 مطلبی داشتیم با عنوان «سربازان تگزاسی در بازداشتگاههای نازی» که محتوای آن خبر از حمایت مالی دانشگاه بایلور از یک طرح تاریخ شفاهی برای گردآوری خاطرات سربازان تگزاسی در جریان جنگ جهانی دوم میداد. یکی از خوانندگان گرامی در نظری که بی نام و نشانی الکترونیک ثبت کرده بود، تذکر داده بودند که درج چنین مطالبی در سایت ما دور از مسلمانی و حمایت از دیدگاه غرب درباره موضوع هولوکاست است. نظر این عزیز بدون نام و نشان درج شده بود و به همین خاطر از فعال ساختن آن معذور بودیم، اما تذکر ایشان مرا بر آن داشت تا مواردی را برای آگاهی این عزیز و دیگر خوانندگان گرامی بیان کنم. سایت تاریخ شفاهی ایران یک رسانه تخصصی است و تلاش دارد تا به قدر بضاعت خود با نگاه علمی و پژوهشی به موضوع و اخبار تاریخ شفاهی در جهان بنگرد و از درج مطالبی با جانمایههای سیاسی، پوپولیستی و تبلیغاتی که عموماً جز لطمه زدن به فرهنگ عمومی جامعه نتیجهای در بر ندارد، پرهیز کند. از چنین منظری، دیگر نمیتوان با نگاه ایدئولوژیک به قضایای تاریخی نگریست. هر موضوعی، جدا از اینکه چه گروه یا تفکری در آن دخیل است، صرفاً به عنوان موضوعی که دستمایه یک طرح پژوهشی است نگریسته میشود. واقعیت این است که با گذشت شش دهه از پایان جنگ جهانی دوم، موضوعات مرتبط با این واقعه تاریخی، از جمله نسلکشی یهودیان، از مهمترین موضوعاتی هستند که همچنان با بودجههای کلان و از سوی مؤسسات و دانشگاههای بزرگ، معتبر و با سابقه با جدیت دنبال میشوند. موضوع سربازان تگزاسی در جریان جنگ جهانی دوم نیز از همین دست است. دانشگاه خصوصی بایلور با قدمت بیش از 165 سال به دنبال ته مانده کهنه سربازانی است که در دهه هشتم یا نهم زندگی خود ممکن است از آن رویدادها چیزی به یاد داشته باشند. هدف ما از پرداختن به این موضوع دقیقاً در همین نکته نهفته است. اینکه خبر دهیم در آن سوی زمین برای موضوعی که موزههای متعدد، مؤسسات پژوهشی مختلف، آثار بیشمار نوشتاری، نمایشی و سینمایی وجود دارد، همچنان برنامهریزی و هزینه میشود و این کار، توسط بزرگترین، معتبرترین و با سابقهترین دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی صورت میگیرد. آیا جای آن نیست، که در کشور ما نیز دانشگاهها وارد عرصه شوند و برای حفظ تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، بسیار فراتر از آنچه که در یکی دو دانشگاه دولتی به طور محدود صورت گرفته، برنامهریزی و هزینه کنند؟ آیا شایسته است در کشوری با این سهم بزرگ از میراث فرهنگی بشر، بعد از دو دهه از پایان جنگ تحمیلی، موضوعی با چنین اهمیتی شگرف، تنها دستمایه معدودی از پایان نامههای ارشد یا دکتری، آن هم صرفاً با علاقه شخصی دانشجو باشد؟ چرا بخش اصلی فعالیتهای این عرصه با بودجههای دولتی صورت میگیرد و بخش خصوصی میلی به حضور، فعالیت، برنامهریزی و هزینه کردن در این باره ندارد، و اگر داشته باشد با موانع متعدد و پیچیده در دستگاههای فرهنگی کشور روبهرو است؟ آیا جای آن نیست، دانشگاهها برای این دو حادثه بزرگِ تاریخ معاصر کشورمان، همتای دانشگاههای خصوصی غرب برنامهریزی بلندمدت کنند؟
محمد کریمی
زیتون سرخ (۴۸) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
گفتم: «زائو من هستم!» از آنجا كه شكمم خيلي كوچك بود، اصلاً معلوم نبود كه باردارم. آن خانم با پرخاش گفت: «خانم ما را مسخره نكن، برويد بيرون!» ـ شما را به دينتان سوگند، بياييد مرا معاينه كنيد. بچه دارد به دنيا ميآيد. مرا معاينه كردند، ديدند راست ميگويم! فوراً بستريام كردند. تا دكتر بالاي سرم آمد، بچه خودش به دنيا آمد. دكتر بچه را گرفت و گفت: «دختر است!» دوست داشتم فرزندم پسر باشد. با خودم فكر ميكردم كه اگر فرزند دوم هم پسر باشد، با روزبه همجنس ميشود و بزرگ كردن دو پسر و تربيت آنها راحتتر است. اما دختر بود. نام دخترم را لاله گذاشتم. دو روز بود كه از بيمارستان مرخص شده بودم. روزبه نميتوانست به تنهايي به دستشويي برود. بايد حتماً يكي او را ميگرفت. جثه قوي و سنگيني هم داشت و من كه به تازگي زايمان كرده بودم بايد او را بغل ميكردم و به دستشويي ميبردم. فشار زيادي روي دل و كمرم ميآمد، اما چارهاي نداشتم. كسي نبود كه به من كمك كند. روزبه هم فقط نزد خودم آرام ميگرفت. چند روز بعد، از اداره به من زنگ زدند. گفتند: «خانم چرا نميآيي سر كارت.» ـ من وضع حمل كردهام. روز پنجم شهريورماه. رئيسم گفت: «عجب آدم زرنگي هستي. اگر ميدانستم بارداري حكمت را براي سه ماه ديگر ميزدم. حالا سه ماه حقوق مفت و مجاني ميگيري.» خنديدم و گفتم: «حقم است!» حقوقم در ماه، دههزار و پانصد تومان بود كه در سال 1360 حقوق خيلي خوبي بود. با اين حقوق ميتوانستم به راحتي زندگي كنم. البته مادر و خواهر علي با كار كردن من مخالف بودند اما من به نظر آنها توجه نكردم. شهريور، مهر و آبان را در مرخصي با حقوق بودم. لاله جثه ضعيفي داشت. خيلي نگران بودم كه بر اثر قرص و آمپولهايي كه مصرف كرده بودم خداي نكرده ناقص باشد. مدتي بعد او را نزد دكترم بردم. بچه را از من گرفت، بالا برد و دستانش را پايين آورد. لاله از آن بالا در دستان دكتر افتاد. دكتر گفت: «خانم خدا را شكر كن. بچهات سالم و باهوش است. فقط كمي ضعيف است.» خدا را از صميم قلب شكر كردم.
فصل هفدهم
قبل از اينكه لاله را به دنيا بياورم، براي دريافت گواهي راهنمايي و رانندگي ثبتنام كردم. ماشين علي را از اهواز به شاهرود برده بودند. اگر من گواهينامه ميگرفتم ميتوانستم از آن استفاده كنم و بسياري از مشكلاتم نيز حل ميشد. چهار، پنج روز پس از تولد لاله اسمم براي امتحان درآمد. من هيچ تمرين عملي نداشتم و حتي كتاب آييننامه را هم نخوانده بودم. پدرم گفت: «برو امتحان بده!» ـ من چيزي بلد نيستم. ـ ياد ميگيري! ـ روزبه و لاله چه ميشود؟ ـ آنها را من نگه ميدارم. |