درباره «خاطره» و «تاریخ شفاهی»
خاطرات معمولاً به خودی خود بُنمایه تاریخی دارند، اما تاریخ نیستند؛ به تنهایی تاریخ شفاهی هم نیستند و به یک اثر/متنِ خاطره-گفته/نوشته نمیتوان عنوان تاریخ شفاهی نهاد. این آثار ممکن است خمیرمایه و پایه پژوهشها و تتبعات تاریخی مستند و علمی قرار گیرند. تاریخ شفاهی یعنی برآمد مجموعه روایتهای شاهدان عینی از یک حادثه یا رویداد تاریخی که آن را از زوایای گوناگون و به زبانها و نگرشهای مختلف واکاوی میکنند و ابعاد پنهان و پیدای آن را با بهره گیری از مشاهدات خود به تحلیل مینشینند. در این میان نقش مصاحبهگر و تدوینگر (تاریخ پژوه) متن شاید فراتر از نقل راویانی است که هر کدام به گوشه و برههای از حادثه مورد نظر احاطه و تسلط دارند و رویداد را از منظر ذهن و زبان خود اظهار کرده اند و تدوین گر است که با مطالعه و پژوهش در موضوع، نقشه راه به دست و با تبحر پارههای گم شده یک صحنه یا رویداد را با بهرهگیری دقیق، درست و منطقی از روایت شاهدان عینی ـ با یک دید تاریخی و در موارد ضروری بهره گیری از دیگر اسناد و مدارک ـ کنار هم میچیند و آن حادثه و رویداد تاریخی را به تصویر میکشد. اما خاطرات واگویهها یا همان رسوبات ذهنیاند که از سندیت مورد اعتنایی برخوردار نیستند و گرچه؛ تدوینگر با بهرهگیری از مستندات و منابع دیگر به راستیآزمایی و مستندسازی برهههایی از خاطرات توفیق مییابد اما نهایت تلاش او ارتقاء متن به جایگاه استناد «نسبی» است و همچنان فاقد اعتبار و استناد علمی است. تاریخ شفاهی از این نظر که در کشور ما روشی نوپاست، مراقبتهایی را میطلبد. درباره این روش نوپا و در عین حال جذاب سخنها گفته شده و تعاریف مستند و علمی زیادی ارایه شده است و به نظر میرسد هنر ما نباید این باشد که از نبود یک تعریف دقیق و علمی از «تاریخ شفاهی» و «خاطرات» و نبود «سیم خاردار»ی بین این دو بنالیم مگر میشود در شاخهای از علوم انسانی حد و مرزی به سختی سیم خاردار کشید و برای آن دو مرز شفافی قائل شد؛ طرفه آنکه درباره این دو موضوع با فراوانی تعاریف، دیدگاهها، نگرشها و مباحث نظری روبروییم. «تاریخ شفاهی» و «خاطرات» در انعطاف و تعامل با هم هستند؛ شاید بتوان رابطه بین آن دو را رابطه جزء و کل و از نوع «علاقه»های صنعت «مجاز» در ادبیات دانست؛ به این تعبیر که «تاریخ شفاهی» را «کل» و «خاطره» را «جزء» تلقی کرد. نمیدانم، شاید «عوامزدگی» در انتخاب درستترین و علمیترین تعریف از «تاریخ شفاهی» و آسانی روش خاطرهنگاری بر سختی شیوه پژوهش در حوزه تاریخ شفاهی سبب شده که پیشرفت این روش در عمل کند باشد. با نگاهی به گذشته و کارنامه علمی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی پی میبریم که این دفتر به جز یک اثر منتشر شده (تاریخ شفاهی جنبش دانشجویی تبریز) و یکی دو طرح در حال انجام (تاریخ شفاهی تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و...) خیز چندان چشمگیری با روش «تاریخ شفاهی» انجام نداده و همچنان حرکت خود را بر پایه انتشار آثاری از نوع «خاطره» استوار ساخته است، که در نوع خود ارزشمند است؛ گرچه نمیتوان از کوشش این دفتر در ارایه مباحث نظری در موضوع تاریخ شفاهی چشم پوشید؛ مباحثی که نشاندهنده «راه» و «روش» در «تاریخ شفاهی»اند.
جواد کامور بخشایش
زیتون سرخ (۴۷) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
با حالت حزين و خاصي اين سرود را ميخواندند. همانجا و در همان وقت از نظر روحي تغييري در خود حس كردم و دلم براي خدا و نماز خواندن تنگ شد. حقيقت اين است كه من از سال دوم دانشگاه در اهواز، نماز را رها كرده بودم. با شنيدن آن سرود مذهبي، باز نور خدا در دلم روشن شد. بلافاصله وضو گرفتم و با خدا و نماز آشتي كردم! با خودم گفتم: «اگر فرزندم دختر شد، حتماً اسم او را لاله ميگذارم.» مردادماه 1360 به وزارت نيرو رفتم و گفتم: «ميخواهم برگردم سر كارم.» فرزندانم يتيم بودند. نميخواستم فقير هم باشند. ميخواستم كار كنم تا بتوانم زندگي خوبي برايشان تأمين كنم. گفتند: «شما نميتوانيد كار كنيد.» ـ چرا؟ ـ يك سال پيش نامهاي برايت فرستاديم و اخطار كرديم كه سر كار برگردي اما شما به نامه پاسخ نداديد. ـ چه نامهاي؟ رونوشت نامه را نشانم دادند. گفتم: «من در منطقه جنگي بودم و چنين نامهاي به دستم نرسيده است. امضاي رسيد اين نامه را از من داريد؟» ـ نه نداريم. اما ما نميتوانيم تو را قبول كنيم. در كارگزيني دوستي داشتم كه با تشكيلات ما رابطه داشت. نزد او رفتم. وقتي ماجراي اهواز را تعريف كردم خيلي ناراحت شد. گفت: «راهي به تو ياد ميدهم. اين حق تو است. بايد به حقت برسي. بگو يا امضاي مرا نشانم بدهيد يا شما را به دادگاه اداري ميكشانم. مطمئن باشيد آنها ميترسند. حتي بايد حقوق ماههايي را كه نبودهاي، به تو بدهند؛ چون در منطقه جنگي بودهاي. البته از من نشنيده بگير.» رفتم و براي برگشت بر سر كار پافشاري كردم. رئيس اداره ما سرانجام قبول كرد كه سر كارم برگردم. اما گفت: «بازگشت شما به كار يك شرط دارد و آن اين است كه از حقوق مدتي كه نبودي صرفنظر كني؛ به اين شرط با بازگشت شما به كارتان موافقت ميكنم.» چارهاي نداشتم. مجبور شدم قبول كنم. حكم بازگشت من به كار را زدند. حقوق معوقهام حدود هشتاد هزار تومان ميشد كه در سال 1360 پول هنگفتي بود. آن هم براي من كه همه چيز را از صفر شروع كرده بودم و پولي نداشتم. به هر حال مجبور به معامله شدم. حكم بازگشت به كارم را از چهارم شهريورماه 1360 زدند. شب همان روزي كه حكم مرا زدند احساس كردم حالم خوب نيست. دكترم گفته بود كه حدود بيستم شهريور زايمان خواهم كرد. اما دردم زودتر شروع شد. من و روزبه تنها در آن خانه زندگي ميكرديم و اگر درد زايمانم شروع ميشد كسي نبودم مرا به بيمارستان ببرد. شبانه به منزل خواهرم رفتم. دردم بيشتر شده بود. به بيمارستان روسها (شهريار) كه در خيابان آزادي بود، رفتيم. جمشيد، شوهر خواهرم، همراهم بود. سوار آسانسور بيمارستان شديم. آسانسور گير كرد! من و جمشيد هم داخل آن بوديم. به جمشيد گفتم: «عجله كن. بچه دارد به دنيا ميآيد.»
هرطور بود در آسانسور را باز كرد. به زور از آسانسور بيرون رفتم. لحظه به لحظه دردم بيشتر ميشد. وقتي وارد اتاق زايشگاه شدم، ديدم تعداد زيادي زن را روي تخت خواباندهاند. ترسيدم. با خودم گفتم: «اگر بميرم چه كسي روزبه را بزرگ ميكند! اينجا كسي به فكر كسي نيست. جاي خوبي براي زايمان نيست.» به جمشيد گفتم: «من اينجا نميمانم؛ جاي خوبي نيست. به بيمارستان طوس برويم. آنجا خصوصي است.» به بيمارستان طوس رفتيم. خانمي مسئول آنجا بود. گفت: «بفرماييد!» جمشيد گفت: «زائو داريم!» |