تاریخ شفاهی و ضرورتهای پیش رو
چندی پیش با یکی از استادان رشته تکنولوزی آموزشی درباره علوم انسانی و مباحثی که اخیراً درباره این موضوع در رسانهها و مطبوعات، مطرح است، گفتوگو میکردم. او معتقد بود شرایطِ پیش آمده و آسیبی که جوامعی چون جامعه ما از این علوم به ویژه در عرصه فرهنگی میبینند، امری ناگزیر است. بخش زیادی از آثار اساتید علوم انسانی ما را ترجمه اندیشههای غربی تشکیل میدهد، زیرا زمانی که تولیدکننده علم نباشیم مجبور به وارد کردن آن هستیم. جریان زندگی انسان امروزین به گونهای است که اگر دستاوردی در یک سوی زمین به دست آید، سوی دیگر نمیتواند از آن چشم بپوشد. این وضعیت درباره طیف وسیعی از دانشها برقرار است؛ روانشناسی، اقتصاد، مدیریت، زبانشناسی، ارتباطات، علوم رسانه و ... اما اندیشیدن درباره راهکارهای جلوگیری از عواقب فرهنگی این طیف گسترده علوم وارداتی وظیفه کیست؟ اهل دانش یا اهل سیاست؟ در اینجا مجال پاسخ به این پرسشها نیست و من نیز درصدد پاسخ نیستم. قصدم از طرح این موضوع پرداختن به جایگاه تاریخ شفاهی ایران در این عرصه است. تاریخ شفاهی در کشور ما مبنایی تجربی دارد و از دل انقلاب و جنگ بیرون آمده و حرکتی خودجوش و بدون دخالت مراکز علمیبوده است. این نحوه شکلگیری آفاتی داشته که خود موضوع مفصلی برای بحث و بررسی است، اما در عین حال امتیازی که بر آن مترتب است، بومی بودنِ آن است. اینکه در نشریات تخصصی تاریخ شفاهی جهان نامی از شفاهیکاران ایران نمیبینیم، یا در همایشهای بینالمللی تاریخ شفاهی معمولاً نامی از ایران در فهرست ارایهکننده مقالات دیده نمیشود، حکایت از آن دارد که تاریخ شفاهی ایران هنوز یک جریان تاریخی و داخلی است و بروز بین المللی نیافته است. اما در سالهای اخیر رفتهرفته با گسترش و فراگیری ارتباطات فردی و سازمانی در دنیای مجازی، ورود ناگزیر و البته ضروری دانشگاهها به عرصه تایخ شفاهی و به تبع آن رو به فزونی گذاشتن ترجمه آثار تاریخ شفاهی آن سوی آبها، به ویژه در مباحث نظری، این فضا تغییر خواهد کرد و ضروری است پیش از آنکه وزن آثار ترجمه شده نظری تاریخ شفاهی بر دیگر آثار این عرصه در ایران بچربد، شفاهیکاران داخلی پا را از تدوین خاطرات افراد فراتر برده و تجربیات خود را در حوزه روشها، رویکردها و راهبردهایی که در آثار خود به کار گرفتهاند، مدون ساخته و مبانی نظری ویژه تاریخ شفاهی ایران را برای دانشجویانی که به زودی در دانشگاهها طالب آن خواهند بود، ارایه دهند.
محمد کریمی
زیتون سرخ (۴۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
خانوادهام مرا كه ديدند به شدت گريستند. بيشتر از همه مادرم گريه ميكرد. چشمان پدرم هم سرخ بود. مادرم بعدها برايم تعريف كرد كه يك شب قبل از حادثه خواب ديده كه مادر مرحومش آمده و روزبه را بغل كرده تا با خودش ببرد. در خواب مادرم جلوي او را گرفته و گفته «نه! نوهام را نبر. نميگذارم او را با خودت ببري.» مادر مادرم هم با عصبانيت روزبه را به طرف مادرم پرت ميكند و ميگويد: «اين هم براي تو!» مرا به بيمارستاني در خيابان شهيد نجاتالهي بردند. كنار آنجا بيمارستان چشم بود. دكتر معالج چشم برادر زنعمويم بود. چشمانم را معاينه كرد و طي يك عمل جراحي همه تركشها و شيشههايي را كه در چشمانم رفته بود، بيرون آورد. چند جاي قرنيه هر دو چشمم آسيب ديده بودند. دكتر چشمانم را پانسمان كرد و گفت: «چشمانت مدتي بايد بسته باشند. اگر كوچكترين ضربهاي به سرت بخورد، براي هميشه كور ميشوي. مطلقاً نبايد ضربهاي بخورد. گريه هم برايت خطرناك است. اگر گريه كني هم ممكن است كور شوي. آنوقت نميتواني بچهات را بزرگ كني!» نگران علي بودم. از زنعمويم سراغ او را گرفتم. ـ علي كجاست؟ ـ با خودمان آورديم تهران. بستري است. ـ حالش چطور است؟ ـ خوب است. عملش كردهاند. ـ ميخواهم او را ببينم! ـ نميشود! ـ چرا؟ ـ تو كه فعلاً نميتواني جايي را ببيني. او هم زياد حالش خوب نيست. ـ زنعمو! اگر رفتي عيادتش، سلام مرا به او برسان. چشمانم ميسوخت و خيلي درد داشت. چند روزي چشمانم بسته بود. روزبه را نزد من آوردند. دائم گريه ميكرد. مثل اينكه از آن ماجرا شوكه شده بود. شش ماه طول كشيد تا كمكم ترسش از تاكسي نارنجيرنگ ريخت. در بيمارستان، حاضر نبود يك دقيقه مرا رها كند. اگر ميخواستند او را از من جدا كنند جيغ ميزد. دائم نزد خودم بود. خوشبختانه عمل پاي راستش هم خوب بود و مشكلي نداشت. پس از حدود يك هفته كه من در بيمارستان بستري بودم، خانواده علي آمدند. معلوم نبود اين يك هفته كجا بودند. محمد، برادر علي، به اتاقم آمد. تا مرا ديد شروع كرد به گريه كردن. گفتم: «چرا گريه ميكني. الحمدالله همه چيز به خير گذشت.» ـ روزبه... ـ روزبه چه؟ پايش؟ مانعي ندارد. خدا را شكر كه سالم است! اگر نخاعش قطع شده بود چه؟ اينهمه بيپا هست، روزبه هم يكي از آنها. مسئلهاي نيست! همينطور گريه ميكرد. مدتي ماند و بعد رفت. در اين مدت خالهام نزدم بود. از من مواظبت ميكرد. به من گفت: «خانواده علي رفتند شاهرود.» ـ چرا پيش من نيامدند! ـ نميتوانند تو و روزبه را در اين حال ببينند. ـ محمد هم رفت؟ ـ نه! او در اتاق ديگري نشسته و براي روزبه گريه ميكند. ـ روزبه كه گريه ندارد. دكتر گفت خوب عمل شده و مسئلهاي ندارد. اينكه گريه ندارد. ـ بالاخره عمو است. دلش براي پسر برادرش ميسوزد! بعد از خالهام پرسيدم: «چرا آقا جون و مادرم به عيادت من نميآيند!» ـ ميداني كه آنها از اول با اين ازدواج مخالف بودند، حالا هم كه اين بچه اينطور شده، دلشان نميآيد تو و او را در اين حالت ببينند! از پدر و مادرم خيلي ناراحت شدم. با خود گفتم: «من به اين وضع افتادهام اما هنوز مرا به خاطر ازدواجم با علي نبخشيدهاند.» از خالهام پرسيدم: «تو چه!» ـ من خالهجون پيش تو هستم. كاري هم به اين خانواده و آن خانواده ندارم. تو دختر خواهر من هستي، تا هروقت كه لازم باشد پيش تو ميمانم. دو هفته چشمانم بسته بود و جايي را نميتوانستم ببينم. روزبه هم نزد من بود. در اين مدت چند تن از دوستان من و علي به عيادتم آمدند. رسول سروش هم آمد. مرا دلداري داد و گفت: «واقعيتهاي زندگي همين است! سعي كن روحيه خوبي داشته باشي. دنيا همين است. سعي كن بچههايت را خوب تربيت كني. ... |