نسبت خاطره جنگ با توسعه چیست؟
مدتی پیش در جلسهای شرکت کردم که یکی از روشنفکران بنام کشورمان سخنرانی داشت. عنوان سخنرانیاش که بسیار من را به خود جلب کرد این بود : «آیا گذشته، چراغ راه آینده است؟» ایده، بحث، استفاده ما ایرانیان از مقوله تاریخ بود. حتماً شما هم مشابه این جملهها را شنیدهاید که «تاریخ نشان داده هر کس آمده وضعیت را تغییر بدهد وضع را بدتر کرده» یا اینکه «دو هزار و پانصد سال پیش کوروش چنین و چنان کرده است.» این هر دو جملههای تیپیکی هستند که اگرچه یکی ما را در انتهای جدول میبیند و دیگر در صدر آن، اما هر دو از تاریخ برای نفی وضع موجود و هر گونه آینده استفاده میکنند. در پرسش و پاسخ بعد از سخنرانی یکی از مستمعان گفت در زمانهای که مردم سرخورده از وضع موجود و ناامید از آینده هستند این تمسک به تاریخ بسیار فراگیر میشود. پیشنهادش آن بود که وارد این بازی نشویم. سخنران محترم هم اشاره کرد که اگر تاریخ را کنار بگذاریم از مسائل خیلی اساسی مانند تمامیت ارضیمان هم نمیتوانیم دفاع کنیم. این سؤال هنوز در ذهن من مانده که با تاریخ، چه باید بکنیم. یکی از استفادههای نادرست و غیر سازنده از تاریخ، کوبیدن دوران نوسازی اقتصادی و پس از آن، سیاسی بعد از جنگ، آن هم با خاطره جنگ است. در دو دههای که از جنگ ایران و عراق گذشته است، آنان که خود را مدافع ارزشهای جنگ و جبهه میدانستند در جناح منتقد دولت توسعه قرار گرفتهاند. نکتة مهم این است که این نوسازیها توسط فرمانده جنگ و رئیس ستاد تبلیغات جنگ صورت گرفته و کسی این روند را مختل کرده است که بودنش در جبهههای جنگ زیر سؤال است. اما فراتر از این بسیاری از مدیران دوره سازندگی و اصلاحات و روشنفکران حامی این اصلاحات از «بچههای جبهه» بودهاند. بنابراین دست کم این را میتوانیم بگوییم که نزاع بر سر توسعه و نوسازی، نزاع جبهه رفتهها و جبهه نرفتهها نیست. بنابراین این سؤال مطرح میشود که چرا خاطره جنگ منتقد دولت توسعه است؟ بسیاری در پاسخ میگویند در فرآیند نوسازی و اصلاحات، مقوله عدالت و برابری فراموش شد و بنابراین محذوفین این دو پروژه سیاسی – اقتصادی با تمسک به خاطره جنگ به مخالفت با آن برخاستند. اما باز این سؤال باقی می ماند که چرا این محذوفین و در حاشیه ماندهها کار دیگری نکردند؟ چرا فیالمثل حزبی سوسیال دموکرات تشکیل ندادند که بتوانند به طور مؤثر از ایده عدالت دفاع کنند؟ چرا ما همیشه این نوع استفاه از تاریخ را به هر گونه فعالیت مدتی و سیاسی ترجیح میدهیم؟ خیالتان راحت که نمیخواهم به این پرسشها پاسخی بدهم. اتفاقاً شاید تلاش برای پاسخ دادن به این سؤال ما را در همان دام استفاده نامطلوب از تاریخ بیاندازد. چنانکه چنین هم شده است و موج رد و نفی جنگ و توبه از آن نمونهای است از همین در دام افتادن تاریخ. شاید راهحل، کنار گذاشتن تاریخ باشد. اما این دومی هم امکانپذیر نیست. یکی از کارکردهای تاریخ مشروعیتبخشی است و هیچ نیروی اجتماعی از خیر این منبع سرشار مشروعیتبخشی نمیگذرد. شاید راهحل این باشد که آن را از آنِ خود کنیم و از آن سرمایهای بسازیم برای فعالیت مدنی. این یکی را هنوز امتحان نکردهایم.
متین غفاریان منبع: مهرنامه، شماره 15، صفحه 164
زیتون سرخ (۴۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
با برانكاردي كه روي آن خوابيده بودم مرا نزد روزبه بردند. بچهام را به من دادند. او را بغل كردم و بوسيدم. دستم به پايش خورد، ديدم يك پا نداد. باز باورم نشد! صداي نفسهاي علي از پشت پردهاي كه آويزان بود به گوشم رسيد. خيالم راحت شد كه زنده است و حالش هم خوب است. پرفسور مولوي آمد و گفت: «شوهرت هم همينجاست.» ـ بله. صداي نفسهايش را ميشنوم. ـ دعا كن عصب و ماهيچة پاي بچهات كار بيفتد. خيلي مواظب باش پايش عفونت نكند. كمي درنگ كرد و سرانجام گفت: «ميخواهم يك حرف جدي به شما بگويم. خوب گوش كن!» ـ بفرماييد! ـ اين صداي نفسهاي شوهرت است. تركش به سر شوهرت خورده و مقداري از مغزش بيرون ريخته است. تو دوست داري يك فلج كامل يا يك ديوانه، يك عمر شوهرت باشد! يا نه، دلت ميخواهد هميشه تصوير خوبي از شوهرت در ذهن داشته باشي؟ ـ چرا اين حرفها را ميزنيد. ـ خانم! ما تمام تلاشمان را ميكنيم كه شوهرتان زنده بماند؛ اما اگر هم بماند، يا فلج ميشود يا ديوانه. دوست داري يك ديوانه را تا آخر عمرت نگه داري! ميخواهي خاطرات خوش با او بودن از ذهنت برود و براي هميشه شوهري ديوانه جلوي چشمانت باشد؟ تحمل ديوانه شدن علي برايم تصورناپذير بود. گفتم «نه. اما سعي كنيد شوهرم خوب شود.» ـ ما سعي خودمان را ميكنيم. اما شوهرت اگر هم خوب شود، ديوانه خواهد بود. با ديوانه كه نميخواهي زندگي كني. ـ نه! ـ شما را همين حالا به اصفهان ميبرند. اينجا جاي ماندن نيست. ساعت حوالي دوازده شب يا يك بامداد بود. گريستم. پرفسور مولوي گفت: «چرا گريه ميكني!» ـ آقاي دكتر تو را به خدا مرا به اصفهان نفرستيد. ـ شوهرت را هم ميفرستيم. ـ نه. اصفهان نه. من هيچكس را در اصفهان ندارم. مرا به تهران بفرستيد. خانوادهام آنجا هستند. شوهر خواهرم هم پرستار است. ميتواند مواظب من و پاي بچهام باشد. ـ باشد. تو را ميفرستم تهران.
فصل چهاردهم
صبح روز بعد آمبولانس من و روزبه و عدهاي مجروح ديگر را به فرودگاه برد. در فرودگاه يك هواپيما آماده پرواز بود. ما را داخل هواپيما بردند. صندليهاي آن را برداشته بودند و آن را به صورت آمبولانس هوايي درآورده بودند. همهجا را تار ميديدم. حالم بد بود. گاهي به هوش بودم و گاهي بيهوش ميشدم. مدتي در هواپيما مانديم. ناگهان اعلام كردند كه هواپيماهاي عراقي در آسمان اهواز ظاهر شدهاند. بلافاصله ما را از هواپيما بيرون آوردند. اين قصه از صبح تا عصر آن روز چند بار تكرار شد. بالاخره شب بود كه هواپيما به پرواز درآمد. ساعت يك بامداد بود كه به تهران رسيديم. زنعمويم هم همراهم بود. در فرودگاه پدر، مادر، خواهرانم و داييام حاضر بودند. نميدانم چه كسي به آنها خبر داده بود. به داييام گفتم: «دو، سه روز است كه روزبه چيزي نخورده. يك شيشه شير برايش بخر.» شير را به روزبه دادند و او با ولع خورد. |