حصار تاریخ شفاهی
مردم جنگدیده از موضوعهایی برخوردارند كه به فراوانی در اختیار دارند. مردمی كه همه چیز را بیواسطه تجربه كردهاند و علاقمنداند روزی این حقایق منعكس شود تا دیگران بدانند چه بر سر آنان آمده است. گرچه چنین مردمی دیر به گذشته خود بر میگردند و تن به این مهاجرت درونی نمیدهند، اما وقتی لب از لب باز میكنند گوشههای تاریكی از جنگ را روشن میكنند و این باور را به وجود میآورند كه جنگ با همه سرسختیاش همراه و همدمی جز انسان ندارد. هم در ادبیات جنگ و هم در سینمای جنگ بیشتر درامها فردی است، اما کارشناسان علوم انسانی بخصوص در تاریخ شفاهی از طرحهایی استفاده میكنند و اثر را طوری بیان میكنند كه در چهره این فرد، سیمای یك ملت دیده میشود. به بیان دیگر هر سرباز یا مردم عادی نمونهای از ملتی است كه میجنگد و از هرآنچه كه دوست دارد دفاع میكند. آنها میگویند ما چنین ملتی هستیم! درست میگویند؛ زیرا ملتها را در زمان جنگ میتوان شناخت. گرچه ورق تقویمها خاطرات جنگ را در موقعیت فرّاری قرار میدهد، اما روششناسی تاریخ شفاهی میتواند با حصاری كه دور خاطرات میكشد، جریان فراموشی را تا حد زیادی به سینه سپید كاغذها هدایت كند و آنها را نگه دارد. چنین رفتاری كه ورق خوردن تقویمها را ناكام میگذارد، یك منفعت هنگفت ملی برای ادبیات و هنر به دنبال دارد.
مرتضی سرهنگی
زیتون سرخ (۳۹) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
اگر درست به خاطر داشته باشم شانزدهم آذرماه 1359 بود كه علي آمد و بعد رفت. كمي بعد از رفتن او متوجه شدم كه باردار هستم. تا بهمنماه در شاهرود ماندم. در اين مدت روزبه با محمد، برادر علي، خيلي انس گرفته بود. محمد او را به گردش ميبرد و سرگرمش ميكرد. اگرچه علي مرتب تلفن ميزد اما نگرانش بودم و دورياش را نميتوانستم تحمل كنم. دائم در فكر او بودم. چند شب پشت سر هم كابوسهاي عجيب و غريب و وحشتناكي ميديدم. خواب ميديدم كه علي كشته شده است. اين خوابها نگراني و اضطرابم را بيشتر ميكرد. يكي، دو هفته بود كه آرام و قرار نداشتم.
فصل سيزدهم
نيمة دوم بهمنماه بود كه علي آمد به او گفتم: «من ديگر اينجا بمان نيستم. با تو ميآيم اهواز.» ـ صبر كن. آنجا خطرناك است. تازه، تو هم بارداري. ـ باشد. هرطور شده من اين بار بايد با تو بيايم. ـ يكي، دو ماه ديگر صبر كن، بعد از عيد تو را ميبرم. شايد تا آن موقع جنگ هم تمام بشود. ـ نه! با هم ميرويم اهواز. هر خطري باشد، تو در كنارم هستي. همين براي من كافي است. 20 يا 21 بهمن 1359 بود كه من و روزبه و علي از شاهرود به تهران رفتيم. يكي، دو روز هم تهران مانديم و از آنجا به طرف اهواز حركت كرديم. ميدانستم در اهواز شير تازه پيدا نميشود. روزبه هنوز شير ميخورد. در تهران دوازده سيزده تا پاكت شير گاو مثلثشكل خريدم تا روزبه مشكل شير نداشته باشد. چون دوماهه باردار بودم، نميتوانستم شير خودم را به روزبه بدهم. روزبه آن موقع يك سال و يك ماه داشت. بچه زرنگ و پر جنب و جوشي هم بود. روز 24 بهمن وارد اهواز شديم. علي من و روزبه را به خانهمان برد و خودش سر كار رفت. اهواز طبق معمول چند ماه گذشته ساكت و خلوت بود. جمعيت كمي آنجا بود. عراقيها مرتب با بمب، توپ و خمپاره شهر را ميزدند. در مدتي كه نبودم، باز موشها آمده بودند. يكي، دو روز مشغول گردگيري و تميز كردن خانه بودم. روزبه هم براي خودش بازي ميكرد. همه لباسهايش را كثيف كرده بود. من همه را شستم و روي بند آويختم. آن روز مرتب صداي تقتق ميآمد. فكر ميكردم صداي برخورد حلبيهاي پشتبام است! درحاليكه دشمن اهواز را ميزد. روز 27 بهمن 1359 صبح علي سر كار رفت. عصر كه آمد به او گفتم: «بايد براي روزبه شير بخريم. شير ندارد!» اصلاً يادم نبود كه آنهمه شير با خودم از تهران آوردهام. عجيب آنكه علي هم يادش رفته بود! علي ماشين را روشن كرد و رفت اما چند دقيقه بعد برگشت. گفتم: «برگشتي!؟» ـ ماشين بنزين ندارد. با تاكسي ميروم. روزبه به علي خيلي علاقه داشت. تا علي را ديد گفت: «بابا ... بابا...!» تازه زبان باز كرده بود و «بابا» و «مامان» ميگفت. علي او را بغل كرد و بوسيد و گفت: «روزبه را هم با خودم ميبرم.» ـ روزبه لباس ندارد. همه لباسهايش را شستهام و روي بند است. ـ چيزي تنش كن. ـ پس من هم ميآيم. خودم تنها در اين خانه وحشت ميکنم. دلم هم نميآيد شما را تنها بگذارم. هر سه با هم ميرويم. منزل ما همان فلكه دو در منطقه كيانپارس بود. من شلواري را كه دو پاچهاش هنگام خشك كردن روي بخاري سوخته بود، بر تن روزبه كردم و آماده رفتن شديم. جلوي در يكي از دوستان علي سر رسيد و كتابش را، كه علي امانت گرفته بود، خواست. علي گفت: «ناهيد! كتاب روي تلويزيون است. برو آن را بياور.» رفتم. اما كتاب روي تلويزيون نبود. برگشتم و به علي گفتم: «كتاب نيست!» علي روزبه را به من داد و خودش رفت. حدود ده، پانزده دقيقه گشت تا كتاب را پيدا كرد و به دوستش داد. او هم خداحافظي كرد و رفت. علي روزبه را از من گرفت و با هم به خيابان رفتيم و منتظر تاكسي شديم. كمي جلوتر از ما آقايي، يك تاكسي خالي را متوقف كرد و خواست عقب تاكسي سوار شود. من ناگهان در يك حركت غيرارادي، دويدم، آن مرد را هُل دادم و پس زدم و خودم ته تاكسي در صندلي عقب نشستم. علي هم آمد كنارم نشست. آن مرد هم ناچار كنار علي قرار گرفت. علي از حركت من ناراحت شد و گفت: «اين چه حركتي بود؟ چرا اين آقا را هل دادي و سر جايش نشستي؟» ـ نميدانم. دست خودم نبود. بياختيار اين كار را كردم. علي به خاطر كار زشت من از آن مرد عذرخواهي كرد. كمي جلوتر، تاكسي دو نفر ديگر را هم جلو سوار كرد. ظرفيت تاكسي تكميل شد. من درباره حركت زشتي كه كرده بودم فكر ميكردم. علي به من گفت: «من هفت، هشت سال است كه تو را ميشناسم، هيچگاه چنين حركت زشتي از تو نديده بودم. اين چه كاري بود كه كردي!» ـ خودم هم نميدانم. از آن آقا معذرتخواهي كردم. گفت: «خواهر اشكال ندارد. شما بچه داري!» تاكسي يكي، دو خيابان رفت. به فلكه سهدختر رسيد. همينطور كه با علي صحبت ميكردم ناگهان صداي وحشتناك انفجار از صندوق عقب تاكسي بلند شد. دنيا در ديدهام تاريك شد. عصر تنگي بود كه اين اتفاق افتاد. آفتاب هنوز سوسو ميزد و دامنش را از زمين برنچيده بود. احساس كردم ضربه محكمي به پاي راستم خورد. پاي چپم به شدت به در تاكسي خورد. چشمانم به شدت ميسوخت و همهجا را تاريك ميديدم. صداي گريه روزبه به گوشم رسيد. كمي دقت كردم، از آنچه ديدم وحشت كردم و بر خودم لرزيدم؛ مردي كه كنار علي نشسته بود سر نداشت و خون از رگهاي بريده گردنش فواره ميزد. سر علي هم شكافته بود و قسمتي از سفيدي مغزش بيرون ريخته بود. علي زنده بود و صداي خِرخِرش را ميشنيدم. بوي بنزين داخل تاكسي را فراگرفته بود. دو مسافر جلوي تاكسي هم كشته شده بودند. راننده داشت آه و ناله ميكرد. به شدت زخمي شده بود. فكر كردم كه به زودي تاكسي بر اثر نشت بنزين منفجر ميشود. به راننده گفتم: «در ماشين را باز كن. تو را به خدا باز كن. الان ماشين منفجر ميشود!» راننده به زحمت از تاكسي بيرون آمد، در طرف مرا باز كرد و همانجا كف خيابان افتاد. فكر ميكنم مُرد! شايد هم بيهوش شده بود. نميدانم. در تاكسي كه باز شد بلافاصله روزبه را از بغل علي بيرون آوردم و از تاكسي خارج شدم. دو، سه جوان خودشان را به صحنه حادثه رساندند. چشمانم درست نميديد اما صداي مردم را ميشنيدم كه با هيجان حرف ميزدند. ـ چه شده! ـ باك تاكسي خمپاره خورده و منفجر شده. ـ كسي هم طوري شده. ـ بله. چند نفر شهيد شدهاند. ـ اين خانم را ببريد بيمارستان! ـ بچه را از او بگيريد. ـ مواظب باشيد... روزبه يكدم گريه ميكرد. ـ اينها را بريزيد داخل ماشين. حالشان خراب است! ـ اين سه نفر كه سر ندارند. مردهاند. ـ اين مرد را ببريد. زخمي است. اين هم زن و بچهاش هستند. ـ زود برسانيدشان بيمارستان. حالشان وخيم است. |