فقدان کار گروهی در تاریخ شفاهی
در سرزمینهای تولیدکنندۀ دانش، انجام امور پژوهشی به صورت گروهی همواره مورد توجه اهالی اندیشه بوده است، زیرا در آنجا اعتقاد بر آن است که کسب نتیجة مطلوب با تلاش فراوان و همکاری و همیاری کارشناسان متعدد به دست خواهد آمد. چراکه در یک نتیجهگیری منطقی روشن است که کار گروهی، به ویژه در زمینه تحقیقات علمی، از نتیجه و دستاورد بهتر و غنیتری نسبت به کار انفرادی برخوردار خواهد بود. اما آنچه همواره ذهن ایرانی روشنفکر را به خود متوجه کرده است نبود یا کمبود کارهای تحقیقاتی گروهی در ایران است. یعنی مشخصاً باید گفت که سالهاست در نشستهای کوچک و بزرگ دوستانه یا رسمی این سخن بارها شنیده شده است که چرا درکارهای پژوهشی در ایران، از جمله در تاریخ و تحقیقات وابسته به آن، کاری گروهی که عدهای با هم و در کنار هم به منظور تحقق هدفی معین و مشخص، با یکدیگر انجام دهند صورت نمیپذیرد تا نتیجهای ارزشمندتر، مفیدتر، و پرمحتواتر به دست آید. این گفته زمانی توجه ما را بیشتر به خود جلب میکند که بدانیم صرف نظر از چند کار دانشنامهای همچون دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، دانشنامه جهان اسلام، دانشنامه دانشگستر، دائرهالمعارف تشیع، دائرهالمعارف فارسی (مصاحب)- که البته در آن ها هم مداخل معمولاً نام یک نفر را به عنوان نویسنده بر خود دارند- نمیتوان متجاوز از انگشتان دست، به کارهای منتشرة تحقیقاتی که حاصل کار گروهی باشند، اشاره نمائیم. شاید بتوان آثارمنتشرۀ بنیاد ایرانشناسی به مدیریت دکتر حسن حبیبی را آخرین نمونه ای دانست که برآمد همیاری گروهی از پژوهشگران تاریخ در کنار هم است. اما غیر از موارد گفته شده سئوال این است که چرا ما نمیتوانیم کارجمعی نمائیم؟ آیا وجود حس خودبزرگبینی و سرآمد دیگران بودن در این امر مؤثر بوده است تا فرد یا افراد دیگری را شایستة همکاری ندانیم؟ آیا روحیة قهرمان شدن و شیفتگی به این که ناممان به عنوان بزرگمرد تاریخ بر سر زبانها و رسانهها بیفتد، عامل این امر نیست؟ آیا نوع ساختارهای فرهنگی و مناسبات علمی و پژوهشی حاکم بر جامعه و محیطهای تحقیقاتی دخیل در پدید آمدن این وضعیت گشته است؟ و سر آخر آیا مسائل مالی و منافعی که از کنار کارهای فردی نصیبمان میشود باعث شده تا از حضور در کارهای جمعی خودداری نمائیم؟ از این رهگذر ضروری است تا اهمیت کار پژوهش گروهی را در تاریخ شفاهی دریابیم و برای اجرایی شدن آن تلاش نمائیم. به این مسأله بیندیشیم که میتوان طرحهای مختلف تاریخ شفاهی را که از توان یک نفر به تنهایی خارج است، با همراه کردن عدهای اهل فن به مرحلة اجرا رسانده و دستاوردهایی بزرگ کسب نمائیم. لازم است آگاه باشیم در این زمان محدود که برای کار در زمینة تاریخ شفاهی به ویژه درباره انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در اختیار داریم، باید از افراد بیشتری بهره بگیریم تا هرچه سریعتر و افزونتر اطلاعات موجود در سینهها را ثبت و منتشر نمائیم. بنابراین باید توجه کرد ضرورت کار گروهی در تاریخ شفاهی بیش از سایر عرصهها احساس میشود و لازم است برای عملی شدن آن دو چندان تلاش کرد. در پایان نکته مهم قابل ذکر آن است که در جستوجوهای بنده در میان کتابهای منتشره با موضوع تاریخ شفاهی درباره تاریخ معاصر ایران اعم از انقلاب اسلامی و جنگ هیچ کتابی نیافتم که حاصل کار گروهی عدهای از پژوهشگران باشد؛ به عبارت دیگر تا به امروز اثری برخاسته و زائیده فعالیت جمعی محققان در تاریخ شفاهی نداشتهایم. البته شاید بتوان بر این اساس به فعالیت گروهی برخی مؤسسات مانند تاریخ شفاهی آستان قدس رضوی (مشهد) اشاره کرد؛ اما هنوز اثری از آنها منتشر نشده است؛ مرکزی که مدعی است، گروههای مصاحبهگر متعددی را برای تهیه اطلاعات درباره تاریخ سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی مشهد به کار گرفته است؛ تا در آینده چه شود!
جعفر گلشن روغنی، دانشجوی دکترای تاریخ ایران اسلامی
زیتون سرخ (۳۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
... ـ بابا با مجيد ميخواهم بروم كار دانشگاهم را انجام بدهم و برگردم. مجيد شوهر خواهرم بود. فردي مذهبي و مخالف شاه بود و مدتي هم به زندان سياسي رفته بود. پدرم به او بيشتر از من اعتماد داشت. به مجيد گفت: «ناهيد راست ميگويد؟» ـ بله! ـ خيلي خوب زود برگرديد. خيابانها خيلي خطرناك شدهاند. بياعتنا به حرفهاي پدرم فعالانه در مبارزه عليه شاه شركت ميكردم و شعار ميدادم: «توپ، تانك، مسلسل ديگر اثر ندارد، شاه به جز خودكشي راه دگر ندارد!» و يا: « مرگ بر سلطنت پهلوي» منزل ما در مسير اصلي راهپيمايي مردم تهران بود. به اتفاق مجيد از خيابان نصرت عبور كرديم، از خيابان بهبودي هم گذشتيم و به طرف شادمان ميرفتيم كه ناگهان گارديها به ما حمله كردند. بچههاي تشكيلات ما همگي حضور داشتند. حمله كردند و براي متفرق كردن ما گاز اشكآور زدند. همه شروع كرديم به دويدن. مجيد را گم كردم. در حين دويدن، در يكي از كوچهها، صاحب يكي از خانهها در منزلش را براي ما باز كرد و من و چند نفر ديگر كه پشت سرم ميدويدند، به آن خانه رفتيم. وارد خانه كه شديم ديديم چند نفر زخمي و تيرخورده داخل خانه هستند. معلوم شد صاحبخانه خودش انقلابي است و منزلش پناهگاه زخميها و فراريها است. منزل دوطبقه بود و در چند اتاق، افراد زخمي روي زمين خوابيده بودند و ناله ميكردند. همراه من دختري هم بود كه خيلي هراسان به نظر ميرسيد. صاحبخانه به ما گفت: «شما كه سالم هستيد، از پشتبام خانهها فرار كنيد. اينجا نمانيد! هر آن ممكن است اين خانه لو برود و گارديها شما را دستگير كنند و با خودشان ببرند.» من و چند نفر ديگر بلافاصله بالاي بام رفتيم و از روي بام خانهها عبور كرديم و از در خانهاي خود را به كوچه خلوتي رسانديم. دختري كه همراه من بود گفت: «فردا يادت نره!» ـ چه خبر است؟ ـ در ميدان ژاله تظاهرات است. به هركس هم كه ميشناسي بگو بيايد! مجيد منتظر من مانده بود اما چون پيدايم نكرده بود، تنها به خانه رفته بود. وقتي پدرم او را تنها ميبيند، ميپرسد: «پس ناهيد كو؟!» ـ گم شده؟ ـ چي! ـ گارديها حمله كردند. فرار كرد. نميدانم كجا رفت! ـ مگر شما در تظاهرات بوديد! ـ نه! كنار آنها راه ميرفتيم. ـ دروغ نگو! راستش را بگو. من به تو اطمينان كردم. مجيد ناچار حقيقت را ميگويد. پدرم عصباني ميشود و ميگويد: «اين دختر خام بالاخره سرش را بر باد ميدهد.» بيخبر از همه جا تقريباً شب بود كه به خانه رسيدم. پدرم خيلي عصباني بود. تا مرا ديد گفت: «بهبه! خانم انقلابي! رسيدن به خير! شاه را كشتي؟!» ـ من دانشگاه بودم. ـ لازم نيست به من دروغ بگويي. مجيد همه چيز را گفته. ـ من مجيد را گم كردم. ـ بله. ميدانم. ميخواهي سر من شيره بمالي! همان ساعتي كه پايت را از خانه بيرون گذاشتي فهميدم كه كجا ميخواهي بروي. ـ وقتي ميداني چرا مانع ميشوي! ـ دختر! احمق نشو! خودت را به كشتن ميدهي. ـ من هم مثل بقيه. اين رژيم بايد سرنگون شود. ـ حتماً بايد به دست تو هم سرنگون شود! ـ به دست همه ما! مادرم مدتي بود انقلابي شده بود. هر كتابي كه به خانه ميآوردم، او هم ميخواند. تا صداي تظاهرات را ميشنيد، چادرش را سرش ميانداخت و به مردم ميپيوست. آهسته به مادرم گفتم: «فردا قرار است در ميدان ژاله تظاهرات شود!» ـ جدي! ـ بله. ـ كي؟ ـ فردا صبح. ـ با هم ميريم! پدرم پچپچ ما را شنيد. صبح روز هفده شهريور 1357، شاد و خرم از خواب بيدار شدم. دلم شور ميزد و ميخواستم هرچه زودتر خودم را به ميدان ژاله برسانم. مادرم هم صبحانه را درست كرده و به بچهها داده بود تا راحت بتواند با من بيرون بيايد. ولي متوجه شديم كه پدرم در خانه را قفل كرده است. مادرم گفت: «در را چرا قفل كردي؟»
ـ از در خانه بيرون برويد، بلايي بر سرتان ميآورم كه تا حالا نديده باشيد. |