دیوار نوشت معروف
جمله معروفی که عراقیها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند، به یاد دارید: «جئنا لنبقی» یعنی آمدهایم که بمانیم. شاید خیلیها تفسیرهای گوناگونی از این جمله داشته باشند؛ شاید خیلیها هم تا امروز که این کلمهها را میخوانند، ندانند عراقیها چنین جمله جسورانهای را روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند. اما هرچه هست، این جمله یک سند تاریخی است و پاسخی که به این جمله داده شد بسیار تاریخیتر و با ارادهتر از آنی بود که نوشته شده بود. وقتی نیروهای ایرانی وارد خرمشهر میشوند، یک فرمانده جوان خرمشهری به نام بهروز مرادی، با دیدن این دیوارنوشته فوراً دستور میدهد برای حفظ این جمله یک پست نگهبانی بگذارند. او نگران بود که مبادا در آن گیرودار و هیجان ناشی از آزادی خرمشهر کسانی بیایند و بدون اینکه به ارزش سندی و تاریخی این جمله آگاهی داشته باشند، شعارهای دیگری روی آن بنویسند و این سند را از بین ببرند. بهروز مرادی در آن شرایط حساس و دشوار ارزش این دیوارنوشته را میدانست و دوست داشت در آینده با سند و مدرک درباره جنگ حرف بزند و دیگران را با ارائه این اسناد از آنچه در میدان جنگ گذشته است آگاه کند. با تدبیر او این دیوارنوشته ماند و عکسهای زیادی از آن در آرشیو عکاسان جنگ باقی مانده است. هر روز که میگذرد ارزش این سند بیشتر روشن خواهد شد. هوشمندی این معلم خرمشهری در حفظ این جمله خلاصه نمیشود. او چند روز پس از آزادی خرمشهر، تابلویی در آستانه ورودی خرمشهر نصب میکند و روی آن مینویسد: خرمشهر، جمعیت 36 میلیون نفر. او با نوشتن این جمله تعریف دیگری در برابر شعار عراقیها قرار میدهد. شاید اگر جمله بهروز مرادی را سرآغاز دیگری برای ادبیات پایداریمان قلمداد کنیم بیراه نرفتهایم. او با این زبان به دنیا و حتی به خودمان فهماند که این جنگ، جنگ اراضی و رودخانههای مرزی نیست. جنگ تفکری است علیه آرمانهای مردم ایران و حساب تفکر و اندیشه از شعار و هیاهو جداست. او میگوید آزادی خرمشهر بیش از آنکه آزادی یک بندر باشد، نمایشی زیبا از وحدت ملی یک ملت است؛ وحدتی که میتواند به همه مشکلات این مردم غلبه کند و راههای یک زندگی شریف و سربلند را پیشپایشان بگستراند. در دوران هشت ساله ما از این گونه ظرافتهای ادبی و شیوههای خلاقانه کم نیست. وحدت ملی یک نیاز دائمی و قطعی هر جامعهای است که در شرایط دشوار و روزهای بحرانی ضرورت آن بیشتر احساس میشود. در دوران جنگ یک بسیج جهانی برای از پای درآوردن مردم ایران صورت گرفت که شاید این همه سرمایهگذاری برای نابودی یک ملت سابقه نداشته است. دریای امکاناتی که برای بعثیهای عراقی فراهم شد برای اضمحلال منطقهای مانند خاورمیانه کافی بود. گرچه ما برای استقلال خود و روی آوردن به آزادی حقیقی هزینههای سنگینی پرداختیم که جز در سایه وحدت ملی امکان به دست آمدن آن وجود نداشت. حرف ما این است: امروز وقتی بیشتر دهانهای سیاسی باز میشود، بیش از آنکه بخواهد چتر وحدت ملی را گستردهتر کند، به کوچک شدن آن کمک میکند. اما رزمنده جوانی مانند بهروز مرادی بیست سال پیش تعریف ادیبانهای از وحدت ملی میدهد که شاید لازم باشد بسیاری از صاحبان این دهانهای کوچک برای درک آن تعریف، روزی چند صفحه مشق کنند.
مرتضی سرهنگی
زیتون سرخ (۲۵) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
مادرم به من شک کرده بود. شب که به خانه ميرفتم ميپرسيد: «تا حالا کجا بودي؟» ـ سر کار! ـ سر کار يا با اين پسره بودي؟! ـ کدام پسر! ـ همين علي. ـ علي! بيچاره سربازي است. او کجا بود که با من باشد. ـ خر خودتي. اگر پدرت بفهمد با او بودهاي، عصباني ميشود. دوره آموزشي علي تمام شد. به بيرجند رفت تا دوران خدمتش را سپري کند. در اين مدت ما قول و قرارهايمان را گذاشتيم که با هم ازدواج کنيم. همه چيز درست بود و تنها يک مشکل کوچک وجود داشت؛ خانوادهام با اين وصلت مخالف بودند. پدرم ميگفت: «اين پسر براي تو مناسب نيست. تو بايد بروي درس بخواني.» ولي هرطور بود پدرم را راضي کردم. مادرم هم حرفي نداشت. اگرچه او هم چندان راضي نبود. اوايل اسفند 1355 به علي گفتم: «حالا وقت مناسبي است! بيا خواستگاري!» علي تنها آمد. خوب يادم هست که علي به پدرم گفت: «من آمدهام خواستگاري دخترتان!» پدرم گفت: «من چه بگويم؟ شما دو نفر همه حرفهايتان را با هم زدهايد و من و مادر اين دختر آخرين افرادي هستيم که در جريان قرار گرفتهايم!» بعد رو به من کرد و گفت: «اين دختر آنقدر چشمسفيد شده که اگر من نه هم بگويم، قبول نميکند!» و از علي پرسيد: «چه داري؟» ـ هيچ! من سربازم و هيچچيز هم ندارم. اخمهاي پدرم در هم رفت و گفت: «اينجور كه نميشود. بالاخره خواستگاري هم براي خودش رسم و رسومي دارد. تو کس و کاري نداري که خودت تنهايي آمدي براي خواستگاري از دختر من؟» ـ من آمدهام تا اگر قبولم داريد، خانوادهام را بياورم. ـ چه بگويم. خودتان بريدهايد و دوختهايد! وقتي علي رفت پدرم با عصبانيت گفت: «اين ديگر كيست؟ نه كار دارد، نه جا و مكان. عاشق چه چيزش شدي!» شكوه و شكايتهاي پدر و مادرم را به جان خريدم و هرطور بود آنها را راضي كردم. علي سرباز بود و آه در بساط نداشت. اما من كار ميكردم و در اين مدت مقداري پول پسانداز كرده بودم. خواهر علي از من خوشش نميآمد. روزي كه جواب آزمايش خون خودم و علي را نزد خواهرش بردم تا به او خبر بدهم كه جواب آزمايش مثبت است، گفت: «كاشكي جواب منفي بود تا اين ازدواج سر نميگرفت!» از همان اول زندگي بناي ناسازگاري را با من گذاشت. مقداري پول به علي دادم تا براي خودش لباس بخرد و همه خرج جشن ازدواجمان را هم خودم دادم. البته به خانوادهام گفتم كه علي پول اينها را داده است. روز 25 اسفند 1355 من به عقد علي درآمدم. با علي توافق كرده بوديم كه مهريهام صد جلد كتاب باشد؛ اما عاقد گفت: «نميشود. بايد قيمت مشخص باشد. كتاب ممكن است جلدي يك تومان يا هزار تومان باشد. قيمت بايد مشخص باشد.» علي گفت: «ناهيد! تو يك قيمتي بگو.» خواهر علي گفت: «كتاب يعني چه؟ سه صفحه بتهوون مهريهات باشد!» خيلي ناراحت شدم اما چيزي نگفتم. پدر و مادرم هم خيلي ناراحت شدند. جرئت نميكردم به صورت پدرم نگاه كنم. بحث ادامه يافت و ناگهان صبر پدرم لبريز شد و فرياد زد: «اين چه وضعي است. مسخرهبازي درآوردهايد. دختر بلند شو!» مجلس به هم ريخت. ميخواستم از کنار علي بلند شوم؛ اما او گفت: «بنشين!» بالاخره مهريهام يك خروار گل محمدي شد! من و علي به عقد هم درآمديم؛ اما مجلس به هم خورد. لباس عروس نخريده بودم و لباس شب عروسي خواهر علي را قرض كرده بودم. پدرم قهر كرد و رفت. خواهر علي هم قهر كرد. لباسم را عوض كردم. علي گفت: «بلند شو برويم بيرون.» از آنچه پيش آمده بود خيلي ناراحت بودم. در خلوت گريه كردم اما نگذاشتم پدرم بفهمد. با علي بيرون رفتم. در خيابان بغضم تركيد و حسابي گريه كردم. علي هر كاري ميكرد كه آرام بگيرم، نميتوانست. آن شب، شب تلخي بود. شوهر خواهرم دوربين آورده بود و عكس گرفته بود اما هيچگاه عكسها را به من نداد زيرا در همه صحنهها دعوا بود و گريه. جالب اينكه در فاصله بهمن 1355 تا ارديبهشت 1356 پوران، من، مينا و ناديا ازدواج كرديم. فشار مالي و عصبي زيادي به پدر و مادرم وارد شد. ازدواج چهار دختر شوخي نبود. عيد نوروز سال 1356 را من و علي در شاهرود سپري كرديم. نخستين باري بود كه به شاهرود ميرفتم. عيد خوبي برايم نبود. فروردين 1356 علي براي گذراندن خدمت سربازي به بيرجند رفت. من هم در خانه پدرم بودم و شروع كردم به درس خواندن و كار كردن. |