حفظ صدا؛ یک ضرورت هر کدام از منابع تاریخنگاری، کابردها، جاذبهها و لذتهای خاص خود را دارند؛ برای مثال اسناد، در پسِ ظاهر کهنهشان بسیار قابل توجه هستند. از این جهت که بازتاباننده روزگار خویش هستند و خواننده، یا بهتر بگویم، پژوهشگر تاریخ را از وقایع محفوظ درون خود آگاه میسازند؛ اما سربرگها، مُهرها و امضاها نیز برای خود، عالمی دارند و میتوانند حتی در تجزیه و تحلیل درباره موضوع سند، با پژوهشگر خود سخن بگویند و همینطورند هامشها، حاشیهها و به قول امروزیها پارافها. اما در میان منابع تاریخنگاری، خاطرات شفاهی جاذبهای دو چندان دارند؛ بهویژه آنگاه که صدای گوینده خاطره در گوش شما قرار گیرد. این صدا چنان میتواند در تدوین یک اثر پژوهشگر را یاری رساند که اگر غیر از این بود، بیشک آن اثر، رنگی دیگر داشت. وقتی شما صدای گوینده خاطره را میشنوید، گویی در کنارش نشستهاید و چهبسا خود را در فضا و حتی در افعالش سهیم میبینید و این احساس، گاه چنان قوی است که میتوان در لحظات پرتنشِ آن وقایع، صدای قلب خود را شنید. من این احساس را در شنیدن خاطرات یکی از آزادگان خلبان، آنگاه که بر فراز خیابان الرشید بغداد Eject کرد و در زمین و آسمان چند لحظهای بیهوش شد، درک کردهام. بگذریم از اینکه بارها دستانش را در ذهنم بوسیدم؛ همان دستانی که عراقیها برای پیوند استخوانهایش بهجای پلاتین دست، با پلاتین ساق پا آنها را پیوند داده بودند. این همهٔ ماجرا نیست. باید این تجربه حسی، و البته شخصی، را به خواننده منتقل کرد. ولی چگونه؟ ما در تدوین خاطرات شفاهی می کوشیم تا متنی پالوده تحویل خواننده دهیم اما گاه فراموش میکنیم که در حال انتقال اطلاعات تاریخی نسلی به نسل دیگر هستیم. شاید سر وسامان بخشیدن به سخنان کسی که خاطراتش را از پس سالها سرد و گرم روزگار بیان میکند، کار درستی باشد و البته تا حدی باید این اتفاق بیفتد اما ما در مقام سامان دهندگان (تدوینگران) یا در واقع حلقه میانی انتقال این تجربیات تاریخی نباید از وظیفه اصلیمان غافل بمانیم. وظیفه اصلی ما در برابر تاریخ انتقال درست مفاهیم، وقایع و احساسات است؛ پس باید بکوشیم این انتقال به درستی صورت پذیرد. خاطرات شفاهی که ما حلقه واسط آنها هستیم، در زمره منابع دست اول میگنجند و باید بدانیم این منابع نباید در همین آغاز مسیر، مخدوش و شبههانگیز باشند؛ چراکه آیندگان بخشی از شناختشان را از ما و گذشتگان به دست می آورند و از همین مجرا با حقایق و وقایع تاریخ روبهرو میشوند؛ پس باید مطمئن باشند که این منابع در عالم واقع نیز دست اول هستند و میتوانند بدان اعتماد کنند. از اینرو من ترجیح میدهم مراکز، نهادها وپژوهشگران عرصه خاطرات شفاهی (و البته تاریخ شفاهی) در درجه اول به خاطرات شفاهی یا همان روایت، پایبند باشند و در تبدیل آن به خاطرات کتبی وفادار بمانند؛ بهویژه آنجا که با حسن سلیقهشان ادبیات راوی را دستخوش تغییرات میکنند و این خود، آسیبی جبرانناپذیر است. در مرتبه دوم پیشنهاد میکنم، همان مراکز و افراد دستاندرکار در کنار آن نوشتار، صدای گوینده خاطره را نیز قرار دهند تا در دسترس همگان و بهخصوص پژوهشگران باشد. این دغدغه از اینرو است که گاهی خاطرات نوشته شده از همان فراز و فرود خاطرات شفاهی برخوردار نیست و یا آنجا که ما ادبیات راوی را دستخوش تغییرات میکنیم در آینده شاید نتوانیم از پس آن نوشته به شخصیت راوی پی ببریم؛ جایگاه او، موقعیت و حتی سطح سواد و طبقه اجتماعیاش نادیده گرفته خواهد شد. و این همه شاید از کاستی پژوهشگر باشد بههر روی به دو نکته باید توجه کرد: نخست آنکه منابع تاریخنگاری ما نباید مخدوش شوند و دوم آنکه در فرایند تبدیل خاطرات شفاهی به خاطرات کتبی، جایگاه پژوهشگر نباید با رماننویس و داستانسرا عوض شود.
محمد قبادی- پژوهشگر
زیتون سرخ (۲۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فصل هشتم
پس از آنکه من و علي ليسانس گرفتيم، در همان سال 1354 با قطار از اهواز به تهران رفتيم. خواهر علي ساکن تهران بود. علي مدتي نزد او زندگي کرد. خواهر ديگري داشت که در زاهدان ماما و مسئول زايشگاه بود. خرج تحصيل علي را نيز همين خواهر ميداد. ماهي پانصد تومان براي علي ميفرستاد که آن موقع پول هنگفتي بود. علي با اين پول خيلي راحت زندگي ميکرد و حتي در اهواز کرايه خانه را هم خودش ميداد و به خسرو و فريبرز هم کمک مالي ميکرد. گاهي اوقات هم من به علي کمک ميکردم. من خيلي علي را دوست داشتم و مايل بودم او همسر آيندهام باشد. اما خانوادهام و به خصوص پدرم راضي نبودند؛ چون سطح طبقاتي خانواده علي خيلي با ما اختلاف داشت. پدرم ميگفت: «تو بايد به درس و تحصيلت ادامه بدهي. اگر ازدواج کني، همه چيز تمام ميشود.» علي بايد به سربازي ميرفت. رفت و اسم نوشت. قرار شد سال بعد او را به سربازي ببرند. من هم رفتم و در دانشگاه پليتکنيک (امير کبير) شروع به کار کردم. اغلب اوقات بيکاري دور از چشم پدرم با علي بودم. حکم مرا به عنوان «هيئت علمي» زدند. متصدي آزمايشگاههاي نور، الکترومغناطيس و مکانيک بودم و با دانشجويان کار ميکردم. از بهمنماه 1354 در دانشگاه پليتکنيک مشغول کار شدم و تا مردادماه 1355 آنجا ماندم. در اين فاصله خودم را براي ادامه تحصيل در دورة كارشناسي ارشد آماده ميکردم. ديدار با علي هم جزء لاينفک برنامه زندگيام شده بود. دانشگاه ماهانه چهارهزار و دويست تومان به من حقوق ميداد که در آن سالها حقوق خيلي بالايي بود. كتابهاي زيادي خريدم و به خواهرانم کمک ميکردم. گاهي به علي هم پول ميدادم و چند هزار تومان هم پسانداز کردم. اولين حقوقم را که دادند براي پدرم يک جفت کفش خريدم!
در نيمه اول سال 1355 امتحان كارشناسي ارشد دادم و قبول شدم. از دانشگاه كه فارغالتحصيل شدم، در شرکت «مهاب» شروع به کار کردم. مدتي بعد علي هم به سربازي رفت. دوران آموزشي او در تهران بود. هروقت که به او مرخصي ميدادند ميآمد نزد من و با هم به پارک و سينما ميرفتيم و درباره آينده مشترکمان صحبت ميكرديم؛ چه حرفهاي شيرين و چه خيالهاي خوشي! در دانشگاه در رشته فيزيک هستهاي، دانشجوي رتبه اول شدم. همة صد نمره را گرفتم. براي اساتيد دانشگاه تهران خيلي عجيب بود که دختري از دانشگاه اهواز بتواند چنين رتبه و نمرهاي کسب کند. علاوه بر اين در رشته ژئوفيزيک دانشگاه تهران نيز قبول شدم. جالب آنکه در دانشگاه تهران در رشته فيزيک کاربردي هم قبول شدم. يعني همزمان در سه رشتة فيزيک هستهاي، ژئوفيزيک و فيزيک کاربردي قبول شدم. |