هشتاد و دو
ژنرال عراقي وفيقالسامرايي مرد اول اطلاعات ارتش عراق و مشاور امين صدام در كتاب خاطرات خود جملهاي از صدام نقل ميكند كه قابل مطالعه و تحقيق است. او در صفحه 98 و 99 كتاب ميگويد " صدام درباره سال 1982 گفته است؛ سال 82 و تو چه ميداني كه سال 82 چيست؟ با اين تعبير سعي داشت دشواري شرايط اين سال را بيان نمايد ." وفيق كمي پس از عقبنشيني ارتش عراق از كويت، در سال 1994 توانست از طريق كردستان فرار كند و به سوريه برود. او اين فرصت را به دست آورد كه خاطرات خود را در كتابي با عنوان "ويراني دروازه شرقي" بنويسد و اين اعتراف صدام را بازگو كند. وفيقالسامرايي كه يك ايران شناس نظامي است و بعدها مقيم لندن شد، در كتاب خود پرده از اسرار زيادي بر ميدارد. كه هر كدام از آنها براي تاريخ و ادبيات دوران دفاع ما اهميت زيادي دارد. سال 1982 ميلادي مطابق با سال 1361 شمسي است كه ارتش عراق در جبهههاي نبرد با طوفاني از حملههاي نيروهاي ايراني روبرو شد. از فروردين ماه اين سال تا بهمن ماه، نيروهاي ايراني 9 عمليات بزرگ و كوچك عليه ارتش عراق انجام دادند كه مهمترين آن عمليات بيتالمقدس بود كه حدود 24 روز طول كشيد و منجر به آزادي خرمشهر شد. در اين سال صداي شكستن ستون فقرات ارتش عراق را دنياي قدرتمند به خوبي شنيد، دنيايي كه دست صدام را براي حمله به ايران گرم كرده بود. نكته قابل تأمل اين است كه پس از آزادي خرمشهر نيروهاي ايراني هفت عمليات ديگر انجام دادند كه با موفقيت كامل همراه نبود، حتي بعضي با شكست روبرو شد. در اين باره دو نظر وجود دارد؛ اول اين كه عراقيها دست نيروهاي ايراني را خوانده بودند و ميدانستند شيوه عملياتهاي آنها چگونه است، به همين دليل راههاي مقابله با آن را به كار ميبستند و مانع پيشروي و موفقيت ايرانيها ميشدند. بعد از اين سال زمين جنگ عوض شد و فرماندهان ايراني آبهاي هور را براي حمله به عراقيها انتخاب كردند كه تحولاتي را در روند جنگ بوجود آورد. دوم اين كه دنياي قدرتمند كه صدام را براي حمله به ايران گسيل كرده بود و ميخواست ايران را گرفتار جنگي تمام عيار كند كه منجر به تجزيه ايران شود، دريافت اين صدام است كه گرفتار شده، به همين دليل يك بسيج جهاني براي پشتيباني از صدام به وجود آورد. آنها چنان پشت صدام را بستند كه تا چهار سال ديگر يعني تا 20/11/1364 كه نيروهاي ايراني توانستند پا به بندر مهم فاو بگذارند و دنيا را به حيرت وادارند، در كارنامه جنگي نيروهاي ايراني عمليات كاملاً موفقي نميبينيم، گرچه ضربههاي سختي به ارتش عراق وارد كردند. اعتراف صدام به اينكه سال 1982 سالي بوده است كه او را به مرزهاي سقوط و نابودي نزديك كرده است اين نكته را بار ديگر براي ما روشن ميكند كه هر جنگي به طور كلي دو طرف دارد و مطالعه و تحقيق درباره گفتهها و نوشتههاي هر دو طرف زمينههاي رازگشايي از جنگها را فراهم ميكند. به يقين درباره اين جمله صدام تفسيرها و نظريههاي ديگري وجود دارد كه مطرح شدن آنها به شناخت بيشتر ما از جنگ كمك ميكند و باعث ميشود فصل تحقيق و پژوهش رونق تازهاي پيدا كند. دفاع هشت ساله ما بيش از آن كه مستحق تبليغ باشد شايسته تعقل است.
مرتضی سرهنگی
زیتون سرخ (۲۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
گاهي اوقات علي خانه نبود. من با خسرو و فريبرز دربارة مسائل مختلف حرف ميزدم. غافل از اينكه بهروز زاغ سياه مرا چوب ميزند. حتي از روي ديوار سرک ميکشيد و مرا ميپاييد. يک بار که من و خسرو نشسته بوديم و حرف ميزديم، بهروز نزد علي رفته بود و گفته بود: «از ناهيد خبر داري؟» ـ چه خبري؟ ـ با خسرو روي هم ريخته! ـ مزخرف نگو! علي با عصبانيت به خانه آمد. من و خسرو به او گفتيم: «چه شده!» ماجراي بهروز را گفت و اضافه کرد: «آدم پستي است!» بهروز از راههاي مختلف چندين بار سعي کرد روابط من و علي را به هم بزند. اما موفق نشد. سال 1354 پدر علي در شاهرود فوت کرد. ما امتحانات آخر ترم را گذارنديم. يک امتحان ديگر مانده بود. صبح من و علي براي امتحان دادن به دانشگاه رفتيم. درس ترموديناميک بود. بهروز تا علي را ديد، فوراً خبر فوت پدرش را به او داد. ظاهراً از طريق اقوامش خبردار شده بود که پدر علي در شاهرود از دنيا رفته است. همانجا حال علي منقلب شد. گوشهاي نشست و شروع کرد به گريه کردن. كار بهروز مرا خيلي عصباني كرد. با پرخاش به او گفتم: «تو خجالت نميکشي؟» ـ براي چه! ـ اين موقع وقت خبر دادن بود. صبر ميكردي امتحان تمام شود بعد به او ميگفتي. اگر علي در آن درس نمره نميآورد، يک ترم عقب ميماند. هرطور بود علي را راضي کردم تا در جلسه امتحان حاضر شود. خودم هم جلوي او نشستم و پاسخها را به او رساندم. امتحان که تمام شد او براي شركت در مراسم عزاداري پدرش به شاهرود رفت. استاد درس جامد ما بهايي بود. ضمناً ساواکي هم بود و اخبار دانشگاه را به ساواک منتقل ميکرد. روابط خاصي با خارجيها داشت. سال چهارم براي دو نفر از دانشجويان نخبه دانشگاه ما بورس آمريکا فراهم کرد و آنها را راهي آمريکا کرد. براي من هم در يکي از دانشگاههاي آمريکا بورس تهيه کرد. يادم هست روزي که بورس من رسيد، کلي در راهروهاي دانشگاه گشت تا خبرش را به من بدهد. چون ميدانستم او ساواکي است، بورس آمريکا را قبول نکردم. به من گفت: «تو با علي نگرد! او تو را خراب ميکند! تو بايد به آمريکا بروي! آينده درخشاني در انتظار تو است.» اما هرچه اصرار کرد من نپذيرفتم. در اين مدت من و علي سخت عاشق و شيفته هم شده بوديم. دلم نميخواست از او دور باشم. ميخواستم در محيطي که او هست و نفس ميکشد من هم نفس بکشم. اگر به آمريکا ميرفتم، از او دور ميشدم.
سرانجام در بهمنماه 1354 من و علي فارغالتحصيل شديم و ليسانس گرفتيم. البته بايد شش ماه زودتر ليسانس ميگرفتيم اما چون ساواک يک ترم ما را تعطيل کرد درس ما بهمنماه تمام شد.
پایان فصل هفتم |