ایجاد درگاه تاریخ شفاهی ایران به سال 1386 و فعالیت در دنیای جذاب مجازی، فضاهای قابل فکر و تعمقی پیش روی ما گشود. در سویی از این فضای تعاملی و ارتباطی با مراکز پژوهش و تحقیق تاریخ به این مهم رسیدیم که در کجای عصر دانش و اطلاعات ایستاده ایم. در سوی دیگر رازها و رمزهای زیادی در پدیده ها و رخدادهای تاریخی مشاهده کردیم. پس در ذهن و فکر ما سؤالی شکل گرفت که وظیفه ما برای ارتقای دانش و اطلاعات مان در این فضا چیست؟ وچه نقشی می توانیم در فرایند رمزگشایی از اسرار، پدیده ها و حوادث تاریخی ایفا کنیم و خود را به حقیقت نزدیک نماییم. با مشورت، تحقیق و تتبع، نتیجه ای دست داد که در این راه رفته گام هایمان را استوارتر برداریم و رشته ارتباطی مان را با همگان محکم تر کنیم، چراکه پاسخ همه چیز در نزد همگان است. امروزه تاریخ شفاهی یک نیاز است؛ نیاز برای دقت در گذشته و یافتن مسیرهای سلامت آینده؛ نیاز برای بهتر شدن، بهتر ماندن و نیاز برای بهتر ساختن جامعه و فردای عزیزانمان! آری تاریخ شفاهی یک نیاز است؛ نیازی برای همگان. درگاه تاریخ شفاهی گامی بود در این جهت، اما ناکافی؛ چراکه ما باید منتظر می ماندیم تا، کسی و علاقه مندی از این درگاه عبور کند. پس ما باید به سراغ شان برویم و ما باید آنها را بیابیم؛ راه اندازی هفته نامه الکترونیکی، بابی است که ما از آن عبور می کنیم و خود را به مهمانی خانه های دل شما دعوت می کنیم. این هفته نامه خانه خود شماست که ما مهمان تان هستیم؛ دوست داریم حرف های صاحب خانه را بشنویم؛ حرف هایی هم برای گفتن داریم. در عرصه عمل، هفته نامه تاریخ شفاهی رابطه ای دوسویه و تعاملی با مخاطبان دارد؛ بگوییم و بشنویم، بپرسیم و پاسخ بدهیم، بخوانیم و بنویسیم. در این عرصه ما به جای اینکه فقط آفریننده و گردآورنده موضوعات و آثار باشیم، نقشی میانه خواهیم داشت و بازتاباننده حرف ها، دیدگاه ها و نقطه نظرات شما خواهیم بود. صاحب متون، آرا و نظریات، شما هستید؛ ما فقط آن را در هفته نامه اداره خواهیم کرد. هفته نامه تاریخ شفاهی نسبت به درگاه تاریخ شفاهی، خود را به شما چند قدم نزدیک تر کرده است. از آنجا که مخاطبان پایگاه و هفته نامه در جغرافیایی به وسعت جهان، گسترده اند، تلاش کردیم تا از زبان انگلیسی در کنار زبان اصلی و مادری بهره ببریم و امیدواریم به زودی زبان عربی را هم به آن بیفزائیم. این هفته نامه به دنبال جایگاهی مطمئن و معتمد در میان شماست تا گفتار، مقالات، گزارش ها و محصول فعالیت ها ی تان را در سراسر دنیا بازتاب دهد. بسیار دیده ایم که فکر و حرفی قابل تعمق، به دلیل وجود موانع ساختاری و اداری، امکان نشر در کتاب و جریده ای را نمی یابد و بدون استفاده می ماند. این هفته نامه می خواهد این قالب ها و ساختارها را بشکند و مجالی برای ظهور استعدادها، اندیشه ها و طرح های قوی تمامی ایرانیان، چه در داخل و چه در خارج از کشور باشد؛ تا بدین ترتیب مسیر و وسیله ای شایسته برای همگانی شدن تاریخ شفاهی باشد. برای هفته نامه، مهم، تولید داده ها، اطلاعات و اندیشه هاست؛ مهم نیست که این اطلاع و دانش را چه کسی و کجا تولید کرده است؛ اما برای خود مهم می داند که همه آنها را جسته، یافته و متمرکز کند؛ و در چینش دیگر، بازتاب دهد؛ و در این میان بر خود واجب می داند که امانت دار باشد و ملزم به رعایت حقوق مالکان اثر (کپی رایت).
سردبیر
زیتون سرخ(۲)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازة رسمي از ناشر است.
...كمي بعد باز صداي علمدار بلند شد: نصرت ... نصرت! دوباره بلند شدم و در اتاق را باز كردم. باز ديدم كسي نيست. اين عمل چند بار تكرار شد. در آن تاريكي شب ترس وجودم را گرفت و يقين كردم كه اجنّه يا اهل اونها دارند اذيتم ميكنند. هراسان پوران را كنار خودم خواباندم و تا صبح از جايم تكان نخوردم.» فاصله پدر تا خانه چند كيلومتر بود و محال بود صدايش به مادرم برسد. توارد عجيبي آن شب اتفاق افتاده بود. پدرم واقعاً مرد زحمتكشي بود. ما هرچه داريم، از او داريم. شبكار بود. يعني شبها قطار را از اراک به اهواز يا تهران ميبرد و بازميگرداند. يك شب كار و شب ديگر استراحت ميكرد. خوب به ياد دارم اگر ساعت دوازده شب يا يك بامداد به خانه ميرسيد و ميديد من هنوز بيدارم و درس ميخوانم، كنارم مينشست و تشويقم ميكرد. برخي شبها براي حل مسئله رياضي خواهرانم، پس از اينكه آنها ميخوابيدند، تا ساعت دو يا سه بامداد بيدار ميماندم و رياضي ميخواندم و مسئله حل ميكردم. گاهي پدرم شبها پابهپاي من بيدار ميماند. ميگفتم: «آقا جون! برو بخواب.» ميگفت: «نه. من هم با تو نشستهام. ميخواهم ببينم چه ميخواني تا من هم ياد بگيرم!» ذهنش براي يادگيري رياضي فوقالعاده بود و اگر در اين رشته تحصيل ميكرد، حتماً به مقام بالايي ميرسيد. يادم هست كلاس نهم دبيرستان بودم. روزي دبير رياضي يك مسئله مشكل به ما داد و گفت: «اين مسئله را در خانه حل كنيد.» هرچه فكر كردم نفهميدم در خانه از چه كسي بايد كمك بگيرم. پدرم وقتي از سر كار شبانه برگشت و مرا در فكر ديد، پرسيد: «چه شده؟» موضوع حل مسئله رياضي را به او گفتم. با پدرم بسيار صميمي بودم. آنطور كه با او صميمي بودم با مادرم نبودم. گفت: «كتابت را بده ببينم.» با ترديد كتاب رياضيام را به او دادم. اطمينان داشتم كه نميتواند مسئله را حل كند. او كمي كتاب را خواند، سپس گفت: «بيا با هم مسئله را حل كنيم.» ـ بابا من بلد نيستم. ـ با هم يك راهي پيدا ميكنيم. با كمك پدرم آن مسئله دشوار رياضي را حل كردم. صبح كه به مدرسه رفتم. دبير رياضي نگاهي به حل مسئله انداخت و گفت: «درست حل شده!» بعد پرسيد: «چه كسي مسئله را حل كرده؟ كدام معلم رياضي بوده؟» ـ پدرم! ـ پدرت؟ ـ بله! ـ مگر پدرت معلم رياضي است؟ ـ نه. راننده قطار است! ـ تحصيلاتش چيست؟ ـ ششم ابتدايي! ـ دروغ نگو. غيرممكن است كسي با اين تحصيلات بتواند اين مسئله را حل كند. ـ پدرم خيلي به رياضيات علاقه دارد. ولي معلم باور نكرد كه پدرم در حل آن مسئله به من كمك كرده است. پدرم حتي تا سالهاي يازده و دوازده در حل مسائل رياضي كمكم ميكرد. او چندان اهل مطالعه نبود اما به رباعيات عمر خيام خيلي علاقه داشت و اغلب اوقات رباعيات خيام را زير لب زمزمه ميكرد. حتي وقتي در سال 1383 در ايالات كاليفرنياي آمريكا، در شهر «فرز نو» فوت كرد، به مادرم سفارش داد يک رباعي از خيام روي سنگ قبرش حك كنند. پدرم در جواني جذب حزب توده شده بود. حزب توده در فاصله سالهاي 1320 تا 1332 ميان كارگران و از جمله كارگران راهآهن، نفوذ زيادي داشت و عدهاي را جذب خود كرده بود. پدرم از آنجا كه به خاطر مسائل ايلي و عشايري با شاه مخالف بود، هوادار اين حزب شد. بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 و مخفي شدن حزب، يكي از همحزبيهاي پدرم، او را به شهرباني لو داد و دردسرهاي زيادي برايش به وجود آورد. پدرم بارها ميگفت: «من چوب حزب توده را خوردهام.» از آن زمان ديگر به مسائل سياسي و مبارزاتي نپرداخت و به زندگي شخصي و خانوادگياش سرگرم شد.
مادرم متولد 1314 است؛ اما سال تولدش در شناسنامه، 1310 درج شده است. قبل از او در سال 1310، دختري در خانواده متولد شده بود به نام نصرت كه در كودكي ميميرد. پدربزرگم، شناسنامه آن دختر را براي مادرم نگه ميدارد. پدرِ مادرم كارمند شهرباني و راننده ماشين زندانيان بود. مادرم از طريق مادرش، با پدرم نسبت فاميلي داشت. هر دو بختياري بودند. |