آخرین یادداشت در آخرین روزها
دوستان و همراهان عزیزم؛ سلام! طی سه سال فعالیت، درگاه تاریخشفاهی ایران (تا اول اسفند 1389) 655 موضوع، اعم از مقاله، مصاحبه، گزارش، معرفی و نقدکتاب و خبر، مرتبط با تاریخشفاهی، تاریخ و زیرمجموعههای آن در صفحه فارسی و 64 موضوع در صفحه انگلیسی منتشر کرده است. بیش از 44 هزار بازدید از چهل کشور جهان از این موضوعات صورت گرفته است. همچنین هفتهنامه تاریخشفاهی به عنوان تنها نشریه آنلاین تاریخشفاهی دنیا در سیزده شماره نخست 312 موضوع به فارسی و 96 موضوع به انگلیسی منتشر کرده است. بیش از هفتهزار بازدید از سی کشور جهان از این موضوعات صورت گرفته است. این هفتهنامه در شماره 13، هشتصد مشترک داخلی و 320 مشترک خارجی (بیشتر استادان تاریخ دانشگاهها و فعالان مراکز مطالعاتی و تحقیقاتی تاریخشفاهی جهان) داشت. اکنون سایت و هفتهنامه تاریخشفاهی با بیشتر سایتها و مراکز مطالعاتی تاریخی بهویژه تاریخشفاهی دنیا ارتباط متقابل دارد و آخرین اخبار، اطلاعات و دستاوردهای این حوزه را در اختیار علاقهمندان و پژوهشگران قرار میدهد. (از این آمار کسلکننده بگذریم) ... و حرف من یکی از خصلتهای تاریخشفاهی وجود رابطه گرم و نزدیکِ راوی و مورخ با مخاطب است. با تأثیرپذیری از این خصلت، فرصت را مغتنم شمرده، با شما صمیمانه و صریح سخن میگویم. در این سه هفتهای که گذشت، بهواسطه تماسها و نامههای الکترونیکی شما دریافتم که برای بسیاری از شما سؤال است که؛ چه شد؟ و چرا؟... به یکباره از سایت و هفتهنامه تاریخشفاهی که مانند فرزندانم بودند، جدا شدم. خب بسیاری از شما میدانید که این قلم یکی از کاوشگران تاریخشفاهی (انقلاباسلامی) است. ازاینرو و از همان روزهای نخستین فعالیت سایت تاریخشفاهی، برخی مخالف حضور و فعالیت من در دنیای مجازی بودند. استدلال آنها این بود که ورود به این فضا مرا از تحقیق و تتبع بازمیدارد. اما من به دنبال اثبات جمع این دو (فعالیت در حوزه پژوهش و فضای مجازی) شدم؛ با تمام محدودیتها و موانعی که بر سر راهم ایجاد شد، مبارزه کردم. سال 86 و 87 را به همین طریق طی کردم. اما از سال 1388، ناگهان ورق برگشت. همه با وقایع و رخدادهایی باورنکردنی مواجه شدیم. بسیاری از دوستانم از آنها عبور کردند ولی من متوقف شدم. نه آن استدلال مخالفین اولیه و نه موانع و محدودیتهای روئیده بر مسیر، بلکه بروز تغییرات بنیادین اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دلِ نازکِ قلمم را شکست. دیگر نتوانستم بنویسم، هرچه با خود کلنجار رفتم، نتوانستم. آخر من که میبایست با تحقیقات و تتبعات خود پاسخگوی ذهن پرسشگران نسل امروز و فردا میشدم، خود را در برابر کوهی از سؤالات ناچیز و ناتوان دیدم. از خود پرسیدم چگونه و به چه طریقی باید حقایق و وقایع را به آیندگان انتقال داد؟!... و نتوانستم، ماندم و ماندم؛ ماهها در بهت و حیرت و اندیشه سپری کردم... تا این که راهی و فکری نو پیش روی خود دیدم. گفتم چرا آحاد جامعه، خود تاریخ خود را ننویسند؟ چرا خود مشاهداتشان را ثبت نکنند؟ پس به فکر راهاندازی هفتهنامه الکترونیکی تاریخشفاهی افتادم تا بتوانم فضایی برای تعامل و تضارب افکار ایجاد کنم، فضایی که درآن اصول و روش تاریخنگاری، سفرنامهنویسی، مصاحبه و تاریخشفاهی، یادداشتنویسی روزانه و... آموزش داده شود؛ و با ارتقای فرهنگ تاریخنویسی، همگان خود مورخ شوند. پس شعار «همگانیکردنِ تاریخشفاهی» را سر دادم. اما «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». هر شماره از هفتهنامه نسبت به شماره قبل، سختتر منتشر شد. چنان مشکلات و ضیقهای اداری بر مسیر آوار شد که مرا در دوراهی تاریخ و سرنوشت گیر انداخت. باید بین «سایت و هفتهنامه» با «پژوهش» یکی را انتخاب میکردم. پس «پژوهش» را برگزیدم تا فرزندانم (سایت و هفتهنامه) حق حیات یابند، و هم من خود را ترمیم کنم و پاسخگوی بیعملی در تحقیق در برابر مسئولان باشم. الفبا کودکی من در سرمستی از فضاهای اول پس از پیروزی انقلاب گذشت. آن زمان تلویزیون دو شبکه (آن موقع میگفتیم «کانال») بیشتر نداشت. من و بیشتر بچهها با دهان باز، برنامه کودک و دوستداشتنی کانال یک را میدیدیم. عصر چهارشنبهها هر جا که بودم خود را نفسنفسزنان به پای تلویزیون مبلی 24 اینچ اما سیاه و سفید میرساندم تا برنامه «عموزنجیرباف» (اگر درست در یادم باشد نام رسمیاش «بچههای پشت پنجره» بود) را ببینم. پیر مردی با کلاهی و لباس روستایی و یک عصا تق و تق در کلاس را میزد و وارد میشد. او با هنرنمایی تمام نقشهای مختلفی چون کدخدا، اکبر، شعبان و... را با تغییر صدا، لحن و بالا و پایین کردن تن صدا، نشستن، بلند شدن، سوت زدن، کف زدن، عصا را به زیر بغل دادن و گاه تبدیل آن به یک چارپا، با عقب و جلو کشیدن کلاه و... بازی میکرد. او با تردستی و روشی نوین، الفبای فارسی، مسائل و نکات تربیتی را به کودکان یاد میداد. واقعاً دهان از چنان هنرنمایی باز میماند. گذشت دقایق اصلاً احساس نمیشد. به یکباره او کف میزد و میخواند «مجلس تمام گشت و...» یکدفعه این کودکان گریزپا که پاگیر کلاس و هنرنمایی شده بودند، با دست روی میز میکوفتند و داد میزدند: «نه! نه!...» در تیتراژ برنامه خوانده میشد: «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم» آن پیر مرد هنرمند و چیره دست، مرحوم استاد حسن نیرزادهنوری، معلم مدرسه علوی بود. بعدها در جایی خواندم او به تلویزیون مراجعه میکند تا فیلمهای ضبط شده خود را بگیرد. اما با نهایت تأسف میشنود که روی آن نوارها برنامههای دیگری ضبط شده است... و من این روزها بسیار در اندیشه ام ... روی نوارهای ما چه ضبط خواهد شد؟! سپاس و قدردانی بدیهی است اگر سایت و هفتهنامه تاریخشفاهی به موفقیتی دست یافته است، مرهون همراهی و همکاری یکیک شما عزیزان است. من دستتان را به نشانه قدردانی میبوسم. اما بر خود لازم میدانم بهطورخاص از آقای سعید فخرزاده، دوست و یار دیرینم که همواره مشوق و همراه من بوده است و نیز از آقای کریمی که سکان هدایت این دو را به عهده گرفته و بر حیات آنها قول جان داده است و خانم ملیحه کمالالدین که با پشتکار و علاقه خود مشکلات و سختیهای اداری را تحمل کرد و آقای توحید نیکنامیکه هیچگاه خواستههای وارد و ناوارد طراحی هنری و فنی ما را «نه» نگفت، صمیمانه سپاسگزاری کنم. همچنین از خانمها: منیر قادری، شفیقه نیکنفس، ملیکا ملکوتی، کبری خرم، مریم اسدیجعفری و نسترن پورصالحی و آقایان علیرضا کمری، علی ططری، سید قاسم یاحسینی، هادی عابدی، علی شیرازی، محمود فاضلی، ابوالفضل حسنآبادی، مرتضی دهقاننژاد، علی اکبر کجباف، مرتضی رسولیپور، موسی بیدج، سیدمحمد سادات، رحیم نیکبخت، مهدی کاموس، نصرت الله صمدزاده، محمد بشارتی، سیدمحمدصادق فیض، احد گودرزیانی، جعفر گلشن، میرزاباقر علیاننژاد، داریوش کلینی، مهدی ابوالحسنی، غلامرضا آذریخاکستر، محمد نظرزاده، احمدرضا امیریسامانی، ابوالفضل رضوی و ... دیگر دوستانی که نامشان در خاطرم نیست، اما با قلم و زبان خود سایت و هفتهنامه تاریخشفاهی را یاری کردند؛ تشکر و قدردانی میکنم. نیز از دوستان خارج از کشور: دکتر پابلو پوسی از انجمن تاریخشفاهی آرژانتین، سیوبهان وارینگتون از نشریه بین المللی کار انگلستان، آلبرت لیشتبلا از کنفرانس تاریخ علوماجتماعی اروپا و هوگو مانسون از تاریخشفاهی نیوزیلند، برای توجهی که به هفتهنامه تاریخشفاهی داشتند سپاسگزاری میکنم. مجلس تمامگشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اولِ وصف تو مانده ایم
یا حق محسن کاظمی 17 اسفند 1389
زیتون سرخ (۱۶) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فصل هفتم نيمههاي مهرماه 1350 بود كه من از اراك به اهواز رفتم و در دانشگاه جنديشاپور اين شهر در رشته فيزيك شروع به تحصيل كردم. پدرم همراه من بود. شهريه ورودي به دانشگاه هزار و پنجاه تومان بود. من آن هزار توماني را كه به من هديه داده بودند، نگه داشته بودم. پنجاه تومان هم از پدرم گرفتم و شهريه سال اولم را دادم. از اينكه روي پاي خودم ايستاده بودم و باري بر دوش پدرم نبودم، خوشحال بودم و احساس غرور ميکردم. عمويم در اهواز زندگي ميكرد. به خانه آنها رفتيم. پس از مدتي دانشگاه به من خوابگاه داد. خوابگاه ما در گلستان بود. اتاقي به ما دادند كه شش نفر دانشجوي دختر در آن بوديم. آن پنج دانشجو، سطح اقتصادي زندگيشان از من بالاتر بود. شروع كردم به درس خواندن. در كنار درس به ورزش نيز ادامه دادم. مانند دبيرستان، در رشته دو ميداني دانشجويان شركت كردم و نفر اول شدم. هنوز نمازم را به فارسي ميخواندم. ماه رمضان هم در دانشگاه روزه گرفتم. در خوابگاه خودمان تنها كسي بودم كه روزه ميگرفتم. نگاه سنگين ديگران را حس ميكردم. |