تاریخ شفاهی تاریخ "هیچ کس"
بسیاری از فیلسوفان تاریخ بر این نکته پای فشرده اند که حرکت تاریخ رو به جلو است، و در این حرکت واژه هایی مانند، برده، رعیت، پرولتاریا، کارمند، سرباز، روزی به انسان و آدم تبدیل خواهند شد. اما هر کدام از آنها در این فرایند ، مواردی را تجربه خواهند کرد و آثاری از خود به جای خواهند گذاشت؛ و از آن طریق سرگذشتشان را برای ما تعریف خواهند کرد. اهرام مصر، کانال های آبیاری بزرگ، زیگورات ها، کتاب های عظیم، کارخانه های بزرگ، شرکت های چند ملیتی، معابد بزرگ، دیوار چین، انقلاب های بزرگ، جنگ ها و... محصول تلاش این افراد است. ولی در هیچ کجا هیچ کس نظر آنان را نپرسید و نخواست. اصولا این افراد را باید "هیچ کس" های تاریخ بدانیم (NOBODY). حتی فیلسوف بزرگی مانند ارسطو برد گان را ابزارهای جاندار می داند. زیرا سخنی از آنان در تاریخ آورده نشده است. آنان را حیوانات بدون نطق هم خوانده اند. حیوان بدون نطق در برابر حیوان ناطق. آنها به شمار نمی آیند در حالی که آثار و محصولات آنها سخن بسیار دارند. معابد، مقابر، قصرها، جاده ها(مانند جاده ابریشم)، صنایع و... تمام ابنیه و اماکن و آثار تمدنی بشر با زبان بی زبانی از خاطرات رنج بار توده ای سخن می گویند که آنها را بنا نهادند ولی در تاریخ دیده نشدند. مردمی که در خط مقدم جنگ ها جنگیدند، و برخی جانشان را از دست دادند، یا کارگران و کشاورزانی که در صنایع و مزارع جان کندند، و موجب رفاه سلاطین و سرزمین شان شدند؛ در کجای تاریخ ایستاده اند؟ این قصه پر غصه همچنان ادامه دارد... تاریخ شفاهی برای این توده چه کار می تواند بکند؟ یک مورخ تاریخ شفاهی باید آنچنان گوش های تیزی داشته باشد که بتواند این فریادها را بشنود. در اینجا مورخ ناخواسته کارش به نوعی جامعه شناسی تاریخی است. به عبارتی مورخ در قامت یک جامعه شناس ظاهر می شود. اگر خوب بنگریم، خواهیم دید در دنیای مدرن نیز وضع توده ها فرقی نکرده است. آنان همچنان مانند گذشته به صورت توده های عظیم جمعیتی به کار گرفته می شوند؛ به مانند مورچگان کارگر و یا زنبورهای کارگر که لانه و یا کندویی برای دیگران بنا می سازند. آنان همچنان ساکت و آرام مثل صدها سال پیش مشغول ساختن تمدن جدید هستند ولی باز کسی سکوت آنان را نمی شنود. اما این طبقه در دنیای امروز نسبت به گذشته یک تفاوتی دارد؛ اکنون بسیاری از محققان بر این گمان هستند بدون شناخت این توده ها قادر نیستند، از شورش ها، قیام ها، و انقلاب ها جلوگیری کنند. بنابر این شناخت توده ها در دستور کار دولت ها قرار می گیرد. بخشی از این کار هم بر دوش تاریخ شفاهی نویسان حرفه ای قرار می گیرد که وارد این برنامه شده اند و یا می شوند. به عنوان مثال امروز یک راننده تاکسی که از صبح تا شب با مردم سر کار دارد. شایعاتی را می شنود که هر روز در شهر پخش می شود ، با مردم بحث می کند، دیدگاه های خود را منعکس می کند و در بسیاری موارد تاثیر گذار است و می تواند بهترین اطلاعات را در باره روحیه مردم به دست بیاورد، خاطراتش بسیار ارزشمند و کارگشا است. او در برخی موارد مانند یک روانشناس حرفه ای عمل می کند و گاه مانند یک جامعه شناس به تحلیل اوضاع اجتماعی مردم می نشیند. او بدون اینکه کلاس رفته باشد می داند که با مسافرین مختلف چگونه برخورد کند حتی میزان کرایه خود را با توجه به شخصیت مسافر تعیین می کند. تاریخ شفاهی ظرفیت مواجهه با این اقشار را دارد. اقشاری که در تاریخ هیچ انگاشته می شدند. هنر هفتم یعنی سینما به اهمیت این طبقه پی برده است. هنر سینما را باید هنر توده ها بدانیم؛ هنری که به سبب همین توجه به یکی از بزرگ ترین بازارهای دنیا تبدیل شده است. این هنرنشان می دهد که تا چه حد توده های مردم به قول مارکس به سرنوشت هم زنجیرهای شان علاقه نشان می دهند. سینما زندگی آنان را به تصویر کشیده است، افراد ناچیز دیروز را در شکل و شمایل جدید بر روی پرده ای نقره ای نشان می دهد، که یعنی "هیچ کس" ها وجود دارند. با این هنر این افراد خود را در شکل غول های بزرگی می بینند. سینمای هند امروز به یکی از پول سازترین سینماهای دنیا تبدیل شده است، زیرا قهرمانان این سینما تقریبا همه از طبقات پایین هستند که می توانند در مقابل طبقات ثروتمند جامعه بایستند. مانند؛ راننده تاکسی، مکانیک، کشاورز، راننده اتوبوس، آهنگر، ورزشکار، خدمتکار، لات، بیکار، پرستار، مجروح جنگ، پزشک، سرباز، افسر و .... پرداختن به داستان این طبقات می تواند خوراک لازم جهت این سینمای روبه رشد را فراهم آورد. البته این امر خاص هندوستان نیست بلکه در سراسر جهان این علاقه وجود دارد. امروز سیاست مدارانی که می توانند توده های مردم را کنترل کنند می توانند جهان را کنترل کنند. از همین رو برای شفاهی کاران بازار پررونقی به وجود آمده است. بازاری که هر روز پیش از بیش گسترده می شود. چرا که محصول آنان؛ برای سیاست مداران جاذبه دارد. برای صاحبان صنعت سینما اهمیت دارد. برای مدیران احزاب اهمیت دارد. برای کنترل و ساماندهی مردم اهمیت دارد. برای صاحبان صنایع اهمیت دارد. برای نهادهای مذهبی اهمیت دارد. در حقیقت تاریخ« هیچکس ها» «NO BODY» برای همه نهادها و قدرت ها دارای اهمیت حیاتی است؛ تا با پرداختن به آنها حضورشان را در صحنه های مختلف تضمین کنند.
دکتر مرتضی دهقان نژاد رئیس هیات علمی گروه تاریخ دانشگاه اصفهان
زیتون سرخ(۱۱)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فصل پنجم در دورة دبيرستان خيلي شيطنت ميكردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقهاي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوهاي بود و معلم عربي، كه مرد بود، توجه خاصي به او داشت. مبصر با كف دستش ميز معلم را پاك كرد و تا دستش را به چشمانش كشيد، چشمانش سوخت و سرخ شد و شروع كرد به اشك ريختن. خيلي بيتابي ميكرد. معلم با عصبانيت گفت: «چه كسي اين كار را كرده؟» چند تا از دانشآموزان گفتند: «آقا، يوسفيان. كار اوست!» معلم رو به من كرد و گفت: «كار تو بوده؟ من ميدانم و تو!» هفته قبل نيز تختهسياه كلاسمان را رنگ كرده بودند. قرار بود تا خشك شدن كامل رنگ كسي چيزي روي آن ننويسد. اما من با گچ روي تخته نوشتم. اتفاقاً سر كلاس همين معلم عربي هم بود. رفتند و مدير را آوردند. مدير گفت: «كار تو بود؟» ـ بله! ـ چرا روي تابلو نوشتي؟ چيزي نگفتم. مدير هم از روي عصبانيت با چوب به كف دستم زد كه تا چند روز درد ميكرد. گريهكنان به خانه رفتم. كف دستم ورم كرده بود. به پدرم گفتم: «من ديگر به مدرسه نميروم.» ـ چرا؟ ـ دستم را ببين. ورم كرده! ـ چه كار كردي كه تو را با چوب زدهاند؟ ماجراي تخته را گفتم و اضافه كردم: «من ديگر مدرسهبرو نيستم.» پدرم با عصبانيت گفت: «به دَرَك! نرو مدرسه، بنشين خانه و كلفتي بكن. مدرسه رفتن و درس خواندن لياقت ميخواهد!» كسي در خانه به من و سخن من اهميتي نداد. من هم صبح روز بعد كيف و كتابم را برداشتم و به مدرسه رفتم. البته در آن سال مدير نمره انضباطم را در سه ثلث به ترتيب هشت، دوازده و ده داد. معلم عربي هم با من لج كرد و گفت: «ميدانم با تو چه كار كنم.» از آن پس به من اهميتي نميداد و حتي سعي كرد نمرهام را كم بدهد. ثلث اول نمرة عربيام پانزده شد. ثلث دوم و سوم با نمره شش مرا تجديد كرد. البته در عربي ضعيف بودم اما نمره شش نيز حقم نبود. با چشمان سرخشده از اشك از مدرسه به خانه رفتم. در خانه بغضم تركيد. پدرم پرسيد: «چه شده؟» گفتم: «معلم عربي تجديدم كرده است!» بعد اضافه كردم: «من ديگر به مدرسه نميروم.» پدرم گفت: «به جهنم كه به مدرسه نميروي!» |