شماره 163    |    28 خرداد 1393

   


 



پاورقی شماره 163

خـاطـرات احمـد احمـد (۸۰)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


انفجار نور
پس‏از ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مركز هدايت و رهبرى نهضت شد. گرچه من ناتوان از هم‏پايى با ساير دوستانم بودم، ولى احساس كردم كه نبايد نشست و از بار مسئوليت شانه خالى كرد. شايد بتوان با همين‏حال، كار كوچكى صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام كرده بودند. حركت سخت و گاه ناممكن بود. آنچه كه برايم در نگاه اول خيلى جالب بود، حركتهاى تبليغاتى گروه مسعود رجوى و موسى خيابانى و اعضا و هواداران سازمان به‏اصطلاح مجاهدين بود. در آنجا افراد مختلفى را ديدم چون شهيد حاج‏مهدى عراقى، ابراهيم يزدى، عباس‏آقا زمانى (ابوشريف)، جواد منصورى و... در اين ميان ديدار مجدد ابوشريف برايم جالب بود. او به‏تازگى وارد كشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر يك از بچه‏هاى انقلابى و مبارز، پير و جوان را كه مى‏شناسى معرفى كن، كار زياد است. به بچه‏هاى مطمئن نياز داريم.» اداره كلاس آموزش نظامى و دفاعى تحت‏نظر او بود. به‏غير از وى، جواد منصورى، محمد منتظرى و عباس دوزدوزانى نيز هر يك عهده‏دار وظايف و مسئوليتهايى بودند. افراد را براى كارهاى نظامى آماده مى‏كردند و با پاس و گشتهاى انتظامى، منطقه اطراف مدرسه را تحت‏حفاظت و امنيت خود داشتند. از من كارى برنمى‏آمد، فقط در محيط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر كارى را كه با وضعيت جسمانى من مناسب بود، احاله كرده و من با جان و دل آنها را انجام مى‏دادم ازجمله كارهاى ادارى و نوشتارى.
پنجشنبه، 19 بهمن، همافرها به ديدن حضرت امام آمدند. من پس از ديدار، همان‏شب به منزل مادرزنم در سرآسياب دولاب، خيابان باغچه‏بيدى رفته بودم. فرداى آن روز، جمعه، ساعت حدود 10 صبح از آنجا خارج شدم، به سه‏راه سليمانيه رسيدم، در ضلع شمالى آن، خيابان فرح‏آباد (پيروزى) خيلى شلوغ بود. مردم به پادگان فرح‏آباد حمله كرده و يك تانك را هم در خيابان به آتش كشيده بودند. اوضاع عجيبى بود، خيابان را دود و آتش و سنگ فراگرفته بود. به‏سمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ايستاده بودند. پرسيدم: «چه خبر است؟» گفتند: «كسانى كه برگ خاتمه‏خدمت دارند مى‏توانند اسلحه بگيرند.» باورم نمى‏شد، مگر چنين امرى ممكن بود؟! چرا سلاحها را در اختيار مردم مى‏گذارند؟ جواب دادند كه ديشب گارديها به همافرها حمله كرده و با آنها درگير شدند و اسلحه‏خانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به كمك همافرها آمده و به‏پادگان حمله كرده و آنجا را از دست گارديها گرفتند. كسانى كه مردم را تسليح مى‏كردند خود همافرها بودند و به هر كسى كه كارت پايان‏خدمت داشت، سلاح مى‏دادند. من سريع خود را به اولين باجه‏تلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم كه چه‏كسى پشت خط است. گفتم: «برادر مى‏دانى چه‏خبر است؟... خيانت.» گفت: «خيانت! چه‏خيانتى؟» گفتم: «دارند به مردم اسلحه مى‏دهند، دارند آشوب مى‏كنند.» گفت: «مردم خودشان اسلحه مى‏گيرند، براى جنگ با گارديها نياز به اسلحه دارند.» بعد گفت كه هيچ توطئه‏اى هم نيست، با دست‏خالى كه نمى‏شود با گارديها جنگيد.
پس از نيم‏ساعت دوباره به صحنه برگشتيم، ديدم تمام پشت‏بامهاى اطراف را با كيسه‏هاى شنى و خاك، سنگر بسته‏اند. در همين ميان مينى‏بوسى از راه رسيد. تعدادى با چوب و چماق از داخل آن بيرون آمدند. در ميان آنها هادى غفارى بود. او درحالى كه سلاح خودكار يوزى در دست داشت، پيشاپيش مردم حركت مى‏كرد. دقايقى بعد زد و خورد ميان گارد و مردم آغاز شد. اين حركت مردم نفس عوامل رژيم را به‏شماره انداخته بود.
درهاى زندانهايكى پس از ديگرى گشوده مى‏شد. پادگان لويزان هنوز مقاومت مى‏كرد. ما هم به فعاليت خود در مسجد محل ادامه مى‏داديم. خبر رسيد كه بچه‏ها نياز به كمك دارند. چند نفر جمع شده چند اسلحه با خود برداشتند و به طرف لويزان حركت كرديم. نزديك لويزان، ديديم مردم، دسته‏دسته به‏طرف پادگان درحركتند. وقتى به‏پادگان رسيدم، صداى چند شليك هوايى را شنيدم. ديدم مردم را دارند از پادگان بيرون مى‏كنند و در را مى‏بندند. پرسيدم: «چه شده؟» گفتند: «دير آمديد! بچه‏ها پادگان را گرفتند، مى‏خواهند از هرج‏ومرج جلوگيرى كنند.» گفتم: «الحمدلله!» و بعد راديو، تلويزيون سقوط كرد. صدايى در فضاى ايران طنين‏انداز شد:
«توجه! توجه! اين صداى انقلاب ايران است. صداى ملت ايران.»

سخن آخر

آقاى احمد، اين مبارز خستگى‏ناپذير، پس از گذر دالانهاى تنگ و تاريك و راههاى پرپيچ‏وخم و خطرناك، سرانجام جسم شكسته، نحيف و رنجور خود را به‏ساحل پيروزى رساند. گرچه بهاى بسيار سنگينى براى آن پرداخت؛ ولى با چشيدن قطره‏اى از شهد شيرين پيروزى، تمام خستگى از تنش بيرون رفت. او با پيروزى انقلاب از تب‏وتاب نيفتاد و در مصدرهاى گوناگون منشاء خدمت شد. از جمله مسئوليت دبيرخانه كميته مركزى مستقر در مجلس شوراى اسلامى، مسئوليت روابط عمومى زندان اوين و بعد به آموزش و پرورش بازگشت و به‏تربيت نيروهاى مؤمن و انقلابى پرداخت كه هر يك در جنگ و بعد از آن موجب بركاتى براى نظام جمهورى اسلامى شدند.
او پس از پيروزى انقلاب اسلامى به‏خاطر پايمردى و اعتقاد راسخش در راه حق و نهضت امام خمينى، همچنان مورد حقد و كينه منافقين بود. يكبار منزل مسكونيش مورد هجوم منافقين قرار گرفت و در آتش كينه و انتقام آنها سوخت.
وى ماههاى متمادى نيز به‏جبهه‏هاى دفاع مقدس شتافت. او پس از بازنشستگى به توصيه رهبر معظم انقلاب حضرت آيت‏الله خامنه‏اى كه به وى فرموده بود: «احمد! وقت نشستن نيست.» مجددا به صحنه بازگشت و در كنار دوست قديمى خود آقاى محمد مهرآيين براى مدتى كوتاه در تربيت بدنى بنياد جانبازان مشغول خدمت شد.
در وصف تمام رنجها، محنتها، سختيها، هجرها و مجاهدتهاى اين پير مبارز و جان بر كف، تنها مى‏توان اين وعده الهى را بارها و بارها تكرار كرد: «والذين جاهدوا فينا، لنهدينهم سبلنا.»



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'