شماره 162    |    21 خرداد 1393

   


 



پاورقی شماره 162

خـاطـرات احمـد احمـد (۷۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


حركتهاى مردمى
ابتكار دوستان هيئتهاى مؤتلفه و حزب ملل اسلامى در برقرارى ارتباط با من، پس از آزادى و حمايت گسترده معنوى آنها، موجب شد تا از خطر بريدگى نجات پيدا كنم و دوباره، به صحنه‏هاى مبارزه بازگردم. به دنبال همان صحبت آيت‏الله خامنه‏اى «... مردم خودشان به حركت درآمده‏اند...»، بهترين صحنه مبارزه را در ميان مردم بدون هيچ وابستگى به گروه، جناح و سازمانى ديدم.
سال 57، نقطه اوج فعاليتهاى مردمى انقلاب بود. من نيز خود را چون قطره‏اى در اين اقيانوس متلاطم رها كردم. آنچه كه برايم جالب و مشهود بود، حضور گسترده جوانان و نوجوانان پرشور و حرارت در صحنه‏هاى مختلف بود. در اين سال حرف آخر را مردم مى‏زدند نه گروه و دسته. در ميان اقوام، فعاليت فرزندان خواهرم بيشتر نمود داشت. آنها عاشقانه به استقبال خطر مى‏رفتند و در اين راه شب و روز نمى‏شناختند. آنها من و حاج مهدى را الگوى خود قرار داده و سعى مى‏كردند، در فرصتهاى مختلف پيش ما آمده و از تجربيات ما استفاده كنند. آنها به دفعات آمده و مى‏گفتند: «دايى! مردم را دارند مى‏زنند، بگو از كجا اسلحه تهيه كنيم. چطور كوكتل مولوتف بسازيم و...». من نيز با طيب خاطر مطالب و دانسته‏هايم را به آنها انتقال مى‏دادم. با مشاهده فعاليت اين جوانان و مردم قلبم مالامال از اميد به پيروزى شده بود.
با اينكه پاهايم تحرك لازم را نداشتند ولى به هر نحوى كه شده بود خود را به مسجد و جمع مردم محله مى‏رساندم و در كارها با آنها مستقيما مشاركت مى‏كردم.
تظاهرات مردم، شكوه و جلوه خاصى داشت، از اينكه به دليل نقص عضو قادر به حضور مستمر در تظاهرات و راه‏پيماييها نبودم در حسرت مى‏سوختم. در شب اول ماه محرم، با شنيدن اولين بانگ «الله اكبر» لنگ لنگان با موتورگازى به سوى مردم عاشق شتافتم و به صفوف آنان پيوستم. وقتى از نزديك درياى خروشان امت را ديدم، اشك از چشمانم جارى شد و باور كردم كه اين موج شكستنى نيست. در آن روز فرزندان امام و امت انقلابى، بدون هراس و با بى‏باكى مثال‏زدنى در برابر دژخيمان شاهنشاهى سينه سپر كرده و شعار سرمى‏دادند: «مرگ بر شاه».
پس‏از حضور در اين راه‏پيمايى، خانه نشينى و هدايت و مشاوره به جوانان را كافى ندانسته، در ساير راه‏پيماييها حاضر مى‏شدم. براى سهولت كار و جابه جايى آسان، موتور گازى‏اى خريدم و چوبهاى زيربغلم را به كنار آن بستم تا به اين طرف و آن طرف بروم.
تمام شبهاى محرم سال 57 آكنده از فريادهاى «الله اكبر»، «درود برخمينى» و «مرگ بر شاه» بود كه از گوشه گوشه شهر به آسمان برمى‏خاست. در همين راه‏پيماييها بود كه محمد مظاهرى دوست عزيزم در حزب ملل اسلامى، به درجه رفيع شهادت نايل آمد و خاطره‏اش را براى هميشه در دلم به يادگار گذاشت.
در نيمه دوم سال 57، به دليل پيوستن قاطبه كارگران و كارمندان به صفوف انقلابيون و گسترش اعتصابها، چرخهاى برخى كارخانه‏ها و سازمانها از حركت باز افتاد و برخى هم كند شد. از اين رو تهيه ارزاق عمومى و مايحتاج اوليه براى خانواده‏ها سخت و دشوار شد. در اين شرايط آسيب‏پذيرى خانواده‏هاى ضعيف بيشتر بود. از اين‏رو با كمك تنى چند از دوستان وهم‏محليها، تعاونى و ستادى را در مسجد محل تشكيل داديم. سوخت، ارزاق و مايحتاج اوليه را تهيه و بين اهالى توزيع مى‏كرديم؛ برادرى، هم‏دلى، هم‏دردى، گذشت و ايثار از ويژگيهاى خاص اين دوره بود. گاهى خانواده‏اى كه كمى وضع ماليش خوب بود، از سهم خود به نفع خانواده‏هاى تهى‏دست مى‏گذشت. برخى متمكنين نيز كمكهاى مالى و مادى خوبى از طريق اين ستاد به مردم مى‏كردند. به دليل وضع خاص جسمانى‏ام، كار جمع آورى و تهيه مواد و لوازم به عهده ساير دوستان و كار ادارى و اداره تعاونى به عهده من بود. در تعاونى صحنه‏هاى زيبا و بى‏بديلى از گذشت و ايثار مردمى به نمايش درآمد كه خيلى عبرت‏آموز بود. خانواده‏اى را ديدم كه از سهميه نفت خود، در آن زمستان سخت، گذشت و به استفاده از زغال بسنده كرد.
انقلاب رو به اوج و رژيم رو به افول بود. سخن‏رانيهاى داغى بر منابر و مساجد و هيئتها مى‏شد. كاباره‏ها و عشرتكده‏ها و اماكن فساد يكى پس از ديگرى تعطيل و يا به آتش كشيده مى‏شد. تظاهرات، راه‏پيماييها و اعتصاب رو به گسترش بود. مساجد و دانشگاهها كانون هدايت مبارزات مردمى بود. دانشجويان از حاضر شدن بر سر كلاسها و امتحانات خوددارى مى‏كردند. من لنگ لنگان با آن جسم ضعيف و نحيف، نفس نفس زنان به دنبال مردم مى‏دويدم...
شاه رفت و قلب مردم بويژه خانواده‏هاى شهدا مملو از اميد و خوشحالى شد. مردم نيز شادى كردند و اين نعمت را به درگاه خداوندى شكر گفتند.
شمارش معكوس آغاز شد،مردم براى ورود حضرت امام لحظه‏شمارى مى‏كردند. چه انتظار گران و سختى. براى كوتاه شدن دوره انتظار، شعارها عليه بختيار تغييرجهت داد: «بختيار! بختيار! نوكر بى‏اختيار». «واى به‏حالت بختيار اگر امام فردا نياد»... و سرانجام در 12 بهمن‏ماه، ماه شب چهارده در آسمان آبى ايران نمايان شد. كوچه و خيابانها آبزده و جارو شد و بركناره و وسط آنها گلهاى لاله و شقايق چيده شد تا قدوم امام را مبارك بدارد.
پاهاى عليلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خيلى از صحنه‏ها باز مى‏داشت. يكى از صحنه‏ها، مراسم استقبال از امام بود. به‏ناچار از تلويزيون برنامه ورود حضرت امام را تعقيب مى‏كردم، كه ناگهان پخش برنامه قطع شد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم، پاهاى شلم را جمع‏وجور كرده چوب زيربغلم را همراه برداشته و با موتورگازى زدم بيرون. شهر از جمعيت موج مى‏زد. با اين‏حال از چهارراه لشكر تا ميدان 24 اسفند (انقلاب) آمدم. تراكم جمعيت مرا از رفتن بازداشت. به مردم التماس مى‏كردم: «برادر! خواهر! برويد كنار، من نمى‏توانم راه بروم، راه را باز كنيد، تا من با موتور رد شوم.» ولى فرياد و صداى من در التهاب و هيجان مردم گم مى‏شد. از موتور پياده شده و آن را به يك تير چراغ‏برق قفل و زنجير كردم و با چوب زيربغل راه افتادم.
شايد تا قبل از قطع پخش مستقيم برنامه ورود حضرت امام، خيابانها اين‏طور شلوغ نبود. ولى با اين كار نابخردانه، مردم احساساتى شده عكس‏العمل انقلابى نشان دادند و چنين به‏كوچه و خيابان ريخته و سراسيمه به‏طرف فرودگاه در حركت بودند.
با ازدحام شديد مواجه بودم، در خيابان آيرنهاور(آزادى)، فشار جمعيت مرا داغان مى‏كرد. در همان‏لحظه ماشين حامل امام كه آقاى رفيقدوست راننده آن بود، از جلو ما گذشت و من لحظه‏اى كوتاه چهره مبارك امام را ديدم. ديگر نمى‏توانستم جلوتر بروم، چرا كه امكان زمين خوردن و آسيب زياد بود، مردم بى‏توجه به اطراف به من تنه مى‏زدند. ديگر سرپا نگهداشتن خودم ممكن نبود. لذا مسير آمده را برگشتم؛ ديدم كه مادر و پدر و همسرم نيز به درياى خروشان امت پيوسته‏اند.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'