شماره 155    |    27 فروردين 1393

   


 



پاورقی شماره 155

خـاطـرات احمـد احمـد (۷۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


بند 1 اوين

در اواسط بهمن ماه، مأمورين آمدند و بدون اينكه مطلبى بگويند، چشمهايم را بستند و با خود بردند. حدس مى‏زدم كه اين بار تيرباران خواهم شد. زير لب شهادتين مى‏گفتم.
در جايى چشمبند را از چشمهايم برداشتند. ديدم زندانيهاى ديگرى در رفت و آمد هستند. با هم حرف مى‏زنند و به من، به عنوان تازه وارد نگاه مى‏كنند. پرسيدم اينجا كجاست؟ گفتند كه بند 1 اوين است. تعجب كردم كه مرا از سلول انفرادى درآورده و به بند عمومى آورده‏اند. به محض اينكه زندانبانها تنهايم گذاشتند، ديدم كسى به طرفم مى‏آيد. رحيم بنايى ناگهان در آغوشم گرفت. او از همان گروه ماركسيستى جريان بود كه در سال 52 ـ 51 در همين زندان با او آشنا شده بودم. بنايى با حالت تعجب گفت: «اى بابا! احمد! تويى؟! كجايى مرد؟! مى‏گفتند كه كشتنت! شهيد شدى! چى شد؟!...» خلاصه او از ديدن من حسابى جا خورده و در حيرت بود. دستم را گرفت و به اتاق بزرگى در سمت چپ برد. ديدم سبيل تا سبيل ماركسيستها روى تشكها نشسته‏اند. رحيم با صداى بلند گفت: «اين احمد احمد است، از آن زندانيها و مبارزهاى قديم، شايع كرده بودند كه كشته شده ولى حالا زنده زنده است...» من همان جا نشستم. از اينكه از انفرادى رها شده بودم، خوشحال بودم ولى در اينجا نمى‏دانستم كه تكليفم با اين ماركسيستها چيست؟ آنها به گرمى از من استقبال كردند. آنها هرچه داشتند، چاى، ميوه، كشمش و... براى پذيرايى آوردند. واقعا آنها خيلى محبت كردند. نمى‏دانستم كه چه كنم. مجبور شدم از خشكبار بخورم، ولى از خوردن ميوه و چاى اجتناب كردم. رحيم بنايى همچنان از من تعريف مى‏كرد. و البته گفت كه احمد مسلمانى جدى است تا به دوستانش بفهماند كه زياد براى صرف چاى تعارف نكنند. او مى‏دانست كه من آنها را نجس مى‏دانم. براى همين هيچ وقت با دست خيس با من مصافحه نمى‏كرد.
در همين حال و هوا يكى از جلو اتاق رد شد. نيم‏رخ او در يك نگاه برايم آشنا آمد، لنگان به بيرون اتاق رفتم و صدا زدم: «حاجى!»، او برگشت. مرا ديد. پس از مكثى كوتاه، جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «احمد اينجا آمدى چه‏كار؟!» گفتم: «الان مرا به اينجا آوردند، نمى‏دانستم كه بايد كجا بروم. از در كه وارد شدم رحيم بنايى دستم را گرفت و آورد اينجا، دور از ادب بود كه طور ديگرى برخورد كنم.» گفت: «اينجا دو قسمت است، يكى براى مسلمانها و يكى هم براى ماركسيستها. حالا پاشو خودت را جمع و جور كن كه برويم.» به نزد بنايى و دوستانش برگشتم و خداحافظى كردم. آنها اصرار داشتند كه زمان بيشترى نزدشان بمانم. گفتم كه بعدا بهتان سرى مى‏زنم.
حاج مهدى عراقى مرا به اتاقى برد. ديدم بَه بَه، بيشتر علما آنجا هستند. مرحوم طالقانى، هاشمى رفسنجانى، منتظرى، كروبى، مهدوى كنى، موسوى خويينى‏ها، مرحوم لاهوتى، سالارى، انوارى، شهيد حقانى و از غير روحانيها مدرسى‏فر و حاج مهدى عراقى. برايم خيلى جالب بود كه روحانيون همه در اين بند جمع هستند. آنها پرسيدند كه چه اتفاقى برايم افتاده است؟ من چون حدس مى‏زدم و مى‏ترسيدم كه در اتاقها ميكروفون و دستگاه شنود كار گذاشته باشند، بدون اشاره به ميثم و ارتباط با شهيد اندرزگو، گفتم: «هيچى! در خيابان مشغول قدم زدن بودم كه صداى ايست شنيدم. توجه نكردم و پا به‏فرار گذاشتم، ولى آنها مرا تعقيب كرده و زدند.» اما در فرصتى مناسب، تمام مطالب را براى شهيد عراقى شرح دادم و از جدايى خود با فاطمه و آنچه كه در سازمان روى داده بود، سخن گفتم. اشاره كردم كه شهيد اسلامى شرايط خوبى بعد از جدايى از سازمان برايم فراهم كرد.
من به اتاقى رفتم كه عباس مدرسى‏فر(1) و آيت‏الله منتظرى و شهيد حاج مهدى عراقى آنجا بودند. برنامه‏هاى عادى در زندان از سر گرفته شد. هر روز بعد از ناهار و نماز تا ساعت 3 بعدازظهر استراحت مى‏كردم. بين روز دو تا سه ساعت زندانيها به حياط مى‏رفتند. علما و روحانيون چون زياد اهل ورزش نبودند، كمتر به حياط مى‏رفتند؛ ولى ساير دوستان كه مى‏دانستند من ورزشكارم، كمك مى‏كردند تا من با عصاى زيربغل به حياط بروم. آنها ورزش مى‏كردند و من تماشا.
على حيدرى و محسن رفيقدوست هم در اين مدت به زندان افتادند. آنها در قسمت پايين بودند و ارتباطى با ما نداشتند. گويا آقاى حيدرى مرا در حياط ديده بود. خوشحال شده و از طريق شهيد حقانى، برايم پيغام فرستاد كه رفيقت[ميثم] زنده است. من كه از صحبت ساواكيها در بيمارستان متوجه زنده ماندن او شده بودم، بعد از پيام حاج على حيدرى خيالم كاملاً راحت شد.(2)
پس از دريافت اين پيام، افراد همبندم گلايه داشتند كه چرا موضوع را به ما نگفتى؟ برايشان توضيح دادم كه من مطمئن نيستم، اينها همه جا ميكروفون و دوربين كار گذاشته‏اند. لزومى نداشت كه به همه اعلام كنم. شب نيز در اتاق به شهيد حقانى گفتم: «حاج آقا، ببين گوش من تا دهنم چقدر فاصله دارد؟! چرا شما موضوع را ميان جمعيت اعلام كردى؟» گفت: «آنها از خودمانند.» گفتم: «خودى باشند، ولى اينجا شنودكار گذاشته‏اند.»
روزها خيلى سخت و مشقت بار، با دلتنگيهاى فراوان و دردهاى پنهان و صداهاى فروبلعيده از پى هم مى‏گذشت. خفتن و زيستن برايم ممكن نبود. از عاقبت و انجام خود اطلاعى نداشتم، مدتى طولانى از دستگيرى‏ام مى‏گذشت، نه دادگاهى و نه بازجويى‏اى!
در هجدهم اسفند ماه 55 بعد از گذشت بيش از ده ماه، در مطبوعات خبر دستگيرى مرا در يك درگيرى اعلام كردند.(3) با اعلام اين خبر مطمئن شدم كه ديگر اعدام و تيرباران نخواهم شد؛ چرا كه بخشى از جامعه به وضعيتم حساس مى‏شوند. پس از رهايى از اين فكر، تنها نگرانى فردى‏ام سرنوشت فاطمه بود. نمى‏دانستم كه او كجا و در چه وضعيتى است. آرزو مى‏كردم كه سالم در بيرون از زندان بودم و براى نجات او كارى مى‏كردم، ولى افسوس!


۱ ـ عباس مدرسى فر، فرزند محمدعلى به سال 1317 در تهران متولد شد. وى از شاگردان و همكاران شهيد صادق امانى محسوب مى‏شد. او پس از ترور حسنعلى منصور دستگير و در تاريخ 20/11/1343 به‏اتهام توطئه عليه امنيت كشور و برهم زدن اساس حكومت به حبس ابد محكوم شد. وى بعدها صاحب افكار انحرافى و الحادى شد و به دامن منافقين غلتيد و اكنون در خارج از كشور به‏سر مى‏برد.
آقاى اسدالله بادامچيان در مورد عباس مدرسى فر چنين مى‏گويد:
«او جزء شوراى مركزى اوليه هيئتهاى مؤتلفه بود. وى قبل از ارتباط با مؤتلفه جوانى ژيگول بود و مقيد به مبانى اسلامى نبود. ولى از زمانى كه با شهيد حاج صادق امانى آشنا شد، تحت تأثير او قرار گرفت و تحول عميقى در روحيه‏اش پديد آمد و به شدت و به حد افراطى مذهبى شد. سر مى‏تراشيد، محاسن بلند مى‏كرد و قباى پالتويى بلند مى‏پوشيد و انگشتر عقيق و فيروزه به دست مى‏كرد. مدرسى حتى عكسهاى گذشته‏اش را سوزاند تا عكسى از آن تاريخ برايش به يادگار نماند. او به دنبال اين تحول و انقلاب، تحصيل دروس دينى را در محضر مرحوم سيدعلى شاهچراغى آغاز كرد.
مدرسى‏فر در جريان اعدام انقلابى حسنعلى منصور دستگير و به حبس ابد محكوم شد. او در زندان قصر با پرويز نيكخواه رفيق شد و به تدريج از او تأثير گرفت و از نظر مذهبى دچار تزلزل شد. مدرسى در زمانى كه در زندان كرمانشاه در تبعيد به‏سر مى‏برد، بى‏دين شد؛ گرچه همچنان به مبارزه شديدا معتقد بود و محكم و مقاوم ايستاد و با رژيم سازش نكرد. هنگامى كه شهيد صادق اسلامى و آقاى عالى مهر از ملاقات او در كرمانشاه بازگشتند، شهيد اسلامى به من گفت: «به نظرم مدرسى تغيير كرده است. حالش يك حال ديگرى بود.» بعدها معلوم شد كه افكار او دوباره دستخوش تغيير شده است. مدرسى وقتى كه باز به زندان بازگشت، تحت تأثير افكار سازمان مجاهدين خلق منافقين قرار گرفت و به آنها پيوست. او پس از آزادى از زندان مسئول خزانه دارى سازمان منافقين شد. پس از بروز حوادث سالهاى 60 و 59 به خارج از كشور گريخت و گويا الان در فرانسه است.»
(آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى)

۲ ـ آقاى على حيدرى در خاطرات خود در اين زمينه مى‏گويد: «من از شهيد اندرزگو پرسيدم كه از ميثم چه خبر؟ گفت: «او حالش خوب است، براى دوا و درمان فرستاديمش مشهد، خوب شده است.» من اين خبر را وقتى در اوين بودم، از طريق شهيد حقانى به احمد رساندم.»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى

۳ ـ «... احمد احمد از اعضاى سازمان مجاهدين خلق در يك درگيرى دستگير شد. وى يكى از اعضاى سابق حزب ملل اسلامى بود.» مطبوعات 18/12/1355



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'