شماره 152    |    14 اسفند 1392

   


 



پاورقی شماره 152

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


بوى تعفن و مقاومت
پانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانى بسترى بودم، ولى همچنان درد مى‏كشيدم. كار ويژه‏اى براى معالجه‏ام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلوله‏ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب مى‏سوخت. زخمهايم بوى چرك گرفته بود. روزى به دكتر جواد هيئت(1) ـ رئيس بخش جراحى بيمارستان ـ گزارشى مى‏رسد كه بوى تعفن در طبقه ما پخش شده است. او براى بازرسى مى‏آيد و پس از جستجو متوجه مى‏شود كه بو از اتاقى است كه من در آن بودم. وقتى او مى‏خواهد وارد اتاق شود، مأمورين جلو او را مى‏گيرند و مى‏گويند كه ورود شما ممنوع است؛ ولى او به زور وارد مى‏شود.
دكتر هيئت بر بالين من آمد. ملحفه را كنار زد. ديد كه بوى تعفن به خاطر عفونت زخمهاى پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضدعفونى كنند. ملحفه به زخمها چسبيده بود. وقتى پرستار آن را مى‏كشيد، بوى آب چرك و كثيف درفضا پخش مى‏شد. من از شدت درد، لب و دهانم را مى‏گزيدم. هيئت كه اوضاع را اسفبار ديد، بر سر پرستارها داد زد كه اين چه‏وضعى است؟ آنها گفتند اينها (ساواكيها) نمى‏گذارند ما ملحفه‏ها را عوض و زخمها را پانسمان كنيم. دكتر مأمورين را ملامت كرد و گفت: «مگر مى‏خواهيد او بميرد؟ اينجا بيمارستان است، اگر مى‏خواهيد او را بكشيد از اينجا ببريدش.» بعد دستور داد به من نوالژين بزنند و نظافت و پانسمان كنند.
پرستاران دستور دكتر هيئت را موبه‏مو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشويى برده برگرداندند. قرصهاى نوالژين را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهاى نوالژين را به او بخورانيد و در اختيار خودش نگذاريد. مى‏ترسيد كه من آنها را جمع كرده و خودكشى كنم. او خواست كه براى عمل، وقتى معين كنند كه با مخالفت مأمورين مواجه شد. هيئت بر سر آنها فرياد زد: «اينجا زندان يا پادگان نيست، اينجا بيمارستان است. فقط من دستور مى‏دهم...!» مأمورين با بى‏سيم كسب تكليف كردند. دستور رسيد كه هركارى دكتر هيئت مى‏گويد، انجام دهيد.(2)
قسمتى از شكستگى پاى من كج جوش خورده بود. آن هم شايد به دليل وزنه هايى بود كه اشتباهى به پايم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پاى راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتين هم كار گذاشتند؛ ولى پاى چپم را به خاطر همان كجى و قوسى كه داشت عمل نكردند.(3)

پس از عمل جراحى، دو سه روزى در تب مى‏سوختم و درد مى‏كشيدم و هر شش ساعت يك آمپول نوالژين پنج سى‏سى به من تزريق مى‏كردند. در يكى از اين شش ساعتها، پرستارى هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقدارى از مايع آمپول را روى گچ ديوار ريخت. پس فردا كه دوباره شيفت كارى آن پرستار بود و براى تزريق آمد، گفت: «من نمى‏دانم تو چه هستى؟ آنجا را ببين.» جايى را كه قطرات نوالژين ريخته بود نشان داد. دست روى آن كشيد ولى پاك نشد. گفت: «ببين اين همين‏طور در رگ رسوب مى‏كند.» من كه اين‏طور ديدم گفتم: «ديگر نوالژين نمى‏زنم!» او تبسمى كرد و رفت.
شب ساعت 10، خانم پرستار ديگرى آمد تا آمپول ترزيق كند. گفتم: لازم ندارم. او نبضم را گرفت و گفت: «مى‏ميريها!» گفتم: «بميرم هم، نمى‏زنم!» با تندى گفت: «من حوصله ندارم، براى من اداى قهرمانها را درنياور، ببين اگر الان بخواهى برايت مى‏زنم ولى بعد كه دردت شروع شد، وسط شب، نمى‏آيم. چون مى‏خواهم بروم بخوابم.» گفتم: «نيا!» با تعجب پرسيد: «راستى نمى‏زنى؟» گفتم: «نمى‏زنم.» او رفت و من ملحفه را رويم كشيدم تا بخوابم.
چند ساعتى گذشت، حدود ساعت 1 بعد از نيمه شب درد بر من مستولى شد و تب تمام وجودم را فراگرفت. بدنم خيس عرق شد. از شدت درد بى‏اختيار اشك از چشمانم مى‏ريخت، ملحفه را روى سرم كشيدم تا درد و اشك را پنهان كنم. حالت عجيبى بود، هم درد داشتم و هم احساس زيباى نزديكى به خدا.
قطرات اشك تخت را كمى خيس كرد. يك دفعه شنيدم كسى صدايم مى‏كند: «تخت 62» ملحفه را كنار زده چشمم را باز كردم. ديدم همان خانم پرستار است كه مى‏گفت ديگر نمى‏آيد. گفت: «به خدا من جدى نگفتم، شوخى كردم، تو هر وقت بخواهى و صدا كنى من آمپولت را مى‏زنم...» و شروع به دلجويى كرد. از او تشكر كردم و گفتم: «نه! من خودم نمى‏خواهم بزنم.» با خود مى‏گفتم آخرش مرگ است كه من از خدا آن را مى‏طلبم. پرستار كه جدى بودن مرا در تصميم ديد گفت: «من مى‏روم ولى هر وقت زنگ بزنى مى‏آيم.»
حدود 75 روز سنگ وزنه از پايم آويزان بود و اذيتم مى‏كرد، ولى به ناچار آن را تحمل مى‏كردم. پاى چپم را از بالاى زانو سوراخ كرده بودند تا مفتولى را از آن رد كرده و وزنه‏اى را آويزان كنند. روزى به دكتر معالج گفتم: «من از اينجا پايم را نمى‏توانم حركت دهم، فكر مى‏كنم اشتباه سوراخ شده است.» چند روز بعد او به همراه سه نفر ديگر آمده و گفتند كه مى‏خواهيم پايت را عمل كنيم. آنها بدون بى هوشى ناحيه ديگرى را سوراخ كردند. من تمام اين صحنه‏ها را مى‏ديدم و از شدت درد فرياد مى‏كشيدم و فحش مى‏دادم. چند نفر پايم را نگهداشته و دكتر آن را سوراخ مى‏كرد. من هم داد مى‏كشيدم. بالاخره سوراخ را در ناحيه مورد نظر خود ايجاد كرد و وزنه‏اى ديگر از آن آويزان كردند.
دردِ آن هنگام، آن روز و آن شب، قابل گفتن نيست. من خيس عرق بودم و اشك از چشمانم جارى بود. به دليل اينكه پاى چپم كج جوش خورده بود، دوباره مرا به اتاق عمل بردند، درحالى كه از نظر قواى بدنى نيز خيلى ضعيف و رنجور شده بودم. قبل از عمل مرا به حمام بردند. در آنجا پوست خشك شده پاهايم مثل پوست تخم مرغ جدا مى‏شد.
در اين عمل، استخوان ران را كه به لگن متصل مى‏شد دوباره عمل كردند. كمى وضعش بهتر شد ولى سالم نشد. بعد از عمل، كار فيزيوتراپى شروع شد. براى زخم نشدن و عفونت نكردن پشتم، مدام آن را با الكل شستشو مى‏دادند و پودر مى‏زدند. در رفت و آمدهايى كه براى فيزيوتراپى داشتم،متوجه شدم چهار اتاق انتهايى سالن بخش جراحى را كه در يكى از اتاقهايش من بودم، پاراوان كشيده و روى آن نوشته بودند: «بخش بيماران روانى ـ ورود ممنوع»!!


۱ـ دكتر جواد هيئت به سال 1304 در شهر تبريز متولد شد. تحصيلات ابتدايى را در دبستان رشديه تبريز، تحصيلات متوسطه را در دبيرستان نظام تهران، رشته پزشكى را در دانشگاه تهران و دوره‏هاى تخصصى جراحى عمومى و قلب را در دانشگاه پاريس گذراند. وى قبل‏از پيروزى انقلاب به مدت دوازده سال مجله دانش پزشكى را منتشر مى‏كرد و رئيس بخش جراحى بيمارستان دادگسترى بود.
دكتر هيئت از سال 1342 تا سال 1375 در بيمارستان شهربانى به‏عنوان جراح، مشاور جراحى رئيس بخش جراحى فعاليت كرد. او اكنون عضو آكادمى جراحى پاريس و استاد دانشگاه آزاد است. و از سال 1358 مجله تركى ـ فارسى وارليق را منتشر مى‏كند. وى تاكنون مؤلف بيش از سه جلد كتاب جراحى، و نيز كتابهايى در زمينه تاريخ فلسفه، تركولوژى به‏زبان فارسى و تركى، تاريخ ادبيات آذربايجان، تاريخ زبان و لهجه‏هاى تركى ـ فارسى، تاريخ ادبيات شفاهى، مقايسه‏اللغتين است. وى نخستين جراح قلب باز در ايران است.
دكتر جواد هيئت براى ما گفت: «.. من از اول به مسائل اجتماعى و جنبى علاقه داشتم و از سياست فرار مى‏كردم، دوست داشتم به مانند حكماى قديم، حكيم باشم و فلسفه، ادبيات و تاريخ بدانم. تنها يك پزشك ساده نباشم. خداوند به من عمرى داد كه در كنار جراحى ـ چون تفريح و سرگرمى ديگرى نداشتم ـ شروع به آموختن و تتبع در فلسفه، تاريخ، زبان‏شناسى و اسلام‏شناسى كردم...»

۲ـ آقاى دكتر جواد هيئت در گفتگويى با واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى در اين زمينه گفت: سال 55 بود كه آقاى احمد احمد را به بيمارستان شهربانى آوردند. البته ما آن‏موقع آنها[مبارزين] را به اسم نمى‏شناختيم و تنها معرف آنها شماره تخت ايشان بود. احمد زانو و استخوانهاى ران و لگنش تير خورده، شكسته و مجروح شده بود. او در بخش جراحى بسترى شد ولى تحت‏نظر متخصصين و جراحان ارتوپد بود. و ويزيت و معالجه‏اش بر عهده آنها بود. از اين‏رو من تنها مريضهاى بخش خودمان را هر روز و نيز احمد را بر حسب نيازش ويزيت مى‏كردم. روزى وارد بخش شدم، ديدم بوى عفونت مى‏آيد. پى‏گيرى كرده و علت را پرسيدم. گفتند احتمالاً از اتاق شماره فلان و تخت شماره فلان است. وارد اتاق شدم، ديدم بله بو از اين اتاق است. مريض را معاينه كردم، ديدم پشتش چرك و عفونت كرده است. من ناراحت و عصبانى شدم. به پرسنلپرخاش كردم كه چرا اين‏طور شده؟ آنها گفتند كه ما بى‏تقصيريم. هر وقت مى‏خواهيم به او برسيم، مأمورين ممانعت كرده و برايمان مشكل مى‏تراشند. من ناچار شدم با مأمورين كميته مشترك درگير شوم. لذا به آنها توپيدم. از كار خود نمى‏ترسيدم زيرا علاوه بر مريضها كه بعد از خدا به من اميد داشتند، مأمورين و افسران نيز به تخصص و كار من احتياج داشتند. با فرياد به مأمورين گفتم: «اينجا مريض تحت‏نظر ماست و ما مسئولش هستيم، بعد از اينكه او را از اينجا برديد هر كارى كه دوست داشتيد انجام دهيد. ولى اينجا ما بايد وظيفه‏امان را انجام دهيم.» به نرسها هم دستور دادم كه هر روز پانسمانش كنند.
بعد از اين جريان وضعيت اصلاح شد. سرلشكر دكتر حسين مختارى ـ رئيس بيمارستان ـ آمد و لبهاى مرا بوسيد و گفت: «دكتر! قربانتان بروم، خدا شما را حفظ كند. تو مى‏توانى اين حرفها را بزنى، من نظامى‏ام و نمى‏توانم اين حرفها را بزنم. اگر اين كار را نمى‏كردى اينجا آلوده مى‏شد.»
دكتر هيئت گفت: «براى ما بيمار عزيزترين كس است، تا زمانى كه بيمار است، فارغ از اينكه اين بيمار هم‏عقيده ما، هم‏وطن ما و... باشد يا نباشد. چه‏دوست، چه دشمن فرقى نمى‏كند. بيمار ضعيف است. وظيفه الهى و انسانى ما حكم مى‏كند كه به مريض بدون در نظر گرفتن موقعيت او برسيم.»
پزشكان فرانسوى شعار مى‏دادند: «من نمى‏دانم تو كيستى و از كجا مى‏آيى، تو درد دارى، بنابراين به من نزديك شو.»

۳ـ پاى آقاى احمد پس از پيروزى انقلاب اسلامى دوباره عمل جراحى شد و درصدى از سلامت خود را بازيافت، ولى همچنان عوارض جراحت گلوله‏ها و معلوليت در بدن وى پيداست. هنوز دو گلوله در پاهاى وى وجود دارد كه امكان خارج نمودن آنها نيست. در ايامى كه براى مصاحبه به حضورش مى‏رفتيم، وى به دليل شدت درد و تألم ناشى از همين عوارض و معلوليت، گاه چنان زمين گير مى‏شد كه قادر به ايستادن نبود و چهاردست و پا حركت مى‏كرد.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'