شماره 150    |    30 بهمن 1392

   


 

نهمین نشست تخصصی تاریخ شفاهی ایران (18 اسفند 1392)


بررسی علل عقب‏ماندگی رشته تاریخ در ایران


هاشمیان؛ معلمی از تبار فرهنگ...


نیروهای مذهبی در دوران پهلوی دوم-4


یکسویه‌نگاری تاریخ، ادبیات انقلابی تولید نمی‌کند


فراخوان ارائه مقاله پنجمین همایش جهانی


نگاهی به چگونگی برآمدن تاریخ­نگاری آکادمیک-۱


مناظره‌ای در باب «كاربست نظريه‌های رايج علوم انسانی در مطالعات تاريخی»/بخش اول


جایگاه متغیر تاریخ شفاهی به عنوان مدرک حقوقی


نگاهی به هفتمین شماره از فصلنامه اینترنتی 15 خرداد 42


 



پاورقی شماره 150

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


درگيرى با ساواك

پس از جدايى كامل از محسن طريقت در اواخر سال 54، ارتباطاتم با ميثم و دوستانش وسيع‏تر شد. لازم بود كه در شرايط جديد، از وضعيت خودم بيشتر مراقبت كنم. لذا در همه جا و هر لحظه كپسول سيانور و كلت كمرى 65/7 با خود همراه داشتم. حتى موقع خواب كلتم را از ضامن خارج كرده و زير بالش مى‏گذاشتم.
سال 55 با نگرانيها و تشويشهاى خاص خود فرا رسيد. نگرانى از خيانت طريقت و تهديد منوچهرى در زندان كميته مشترك مبنى بر درگيرى خيابانى و كشتن من و نگرانى از دورى فاطمه. بهار آن سال حال و هواى خاصى داشت. آسمان دايم تيره و تار و آب رودخانه‏ها سرد و يخ زده بود. روى كوههاى اطراف تهران هنوز برف زيادى ديده مى‏شد. هوا كمى سرد و خنك بود. من هنوز كت زمستانى خود را مى‏پوشيدم.
اصل بر اين بود كه چريكهايى در حد ما كه دايم در مظان خطر و تهديد هستند، براى دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند. از اين رو من هميشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال مى‏دادم ميثم نيز مسلح باشد. چون ما بيشتر روزها بيرون از خانه بوديم، ناهار را بايد در بيرون مى‏خورديم و اين در هرجا ممكن نبود، چرا كه بسيارى از رستورانهاو اغذيه‏فروشيها غذاى خود را با گوشتهاى يخى تهيه مى‏كردند، درحالى كه حضرت امام اين گوشتها را حرام مى‏دانستند. لذا براى خوردن ناهار دردسر داشتيم و بايد محل و مكان مطمئنى را پيدا مى‏كرديم.
پنجشنبه 6/2/1355 ساعت 5/12، با ميثم در كوچه قائن حوالى ميدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان درحال صحبت به طرف خيابان ژاله(مجاهدين) حركت كرديم. سپس وارد كوچه‏اى در ضلع شرقى بيمارستان شفايحياييان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتيم. در ضلع غربى مدرسه رفاه، زمين خاكى، خالى و وسيعى بود. داخل اين ضلع شديم تا پس‏از گذر از آن به كبابى كه در يكى از كوچه‏هاى آن اطراف بود برويم. درحالى كه با هم درباره قرار روز يكشنبه آينده با شهيد اندرزگو صحبت مى‏كرديم، من متوجه شدم كه وضع اطراف مشكوك است و حالت عادى و طبيعى ندارد. انتظار نداشتم هنگام ظهر اين همه آدم در آنجا باشند. آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمين دو به دو درحال قدم زدن بودند. دوباره نگاهى به اطراف كردم. شك و ترديدم تبديل به يقين شد.
ميثم پرسيد: «احمد چه شده؟» گفتم: «فقط پشت سرت را نگاه نكن! از زير چشم، دست راستت را ببين! دو نفر سايه به سايه دنبال ما مى‏آيند. دست چپت نيز همين طور، فكر مى‏كنم ما محاصره شده‏ايم!» او نگاه كرد و گفت: «آره، توى دام افتاديم، هيچ وقت اينجا اين طورى نبود، چه كار كنيم احمد؟» گفتم: «كارمون تمومه، تعدادشون زياده. فقط عادى جلوه كن! نه تند و نه كند راه برو! عادى قدمهايت را بردار! يك راه بيشتر نداريم و بايد خودمان را به‏سر كوچه برسانيم (كوچه‏اى كه به خيابان عين‏الدوله باز مى‏شد) چون كوچه تنگ است آنجا مى‏توانيم با سرعت فرار كرده و خود را نجات دهيم.»
همان طور كه به رفتن خود ادامه مى‏داديم، كسى از پشت سر، ما را صدا كرد: «آقا! آقا!... آقا!». گفتم: «ميثم گوش نده و به روى خودت نياور كه با ما هستند.» بعد از ميثم پرسيدم كه مسلح هستى يا نه؟ گفت: «نه! ولى يك چاقوى ضامن دار به ساق پايم بسته‏ام.» به شوخى گفتم: «حتما ضامنش هم خودت هستى.» ميثم خنده آرامى كرد و گفت: «احمد! حسابى تو هچل افتاديم.» گفتم: «اگر تا سر كوچه خود را برسانيم از آنجا با سرعت وارد خيابان عين الدوله مى‏شويم. در آنجا من به سمت چپ مى‏دوم و تو به سمت راست فرار كن. تو به سمت چهارراه سرچشمه مى‏روى و من به عين الدوله. شب ساعت 8 قرار ما باشد. اگر هر يك نيامديم مى‏فهميم كه ديگرى را زده و يا دستگير كرده‏اند.»
دكمه كت را به آرامى باز كرده خود را آماده درگيرى كردم. درحالى كه به‏سر كوچه نزديك و نزديك‏تر مى‏شديم، خودروى پيكانى با سرعت از نقطه‏اى به حركت درآمد. سركوچه، به شدت ترمز كرد و در قسمت آسفالته زمين توقف كرد. ما هنوز در قسمت خاكى زمين بوديم. گفتم: «ميثم توجهى نكن، راهت را برو، من درگير مى‏شوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار كن.» ما در فاصله پنج مترى با پيكان بوديم كه مردى قوى هيكل، بلندقامت و ورزيده از آن پياده شد و درحالى كه اسلحه يوزى به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلويى ماشين رفت و اسلحه را به حالت آماده براى تيراندازى به روى كاپوت گذاشت. يك دفعه به لفظ جاهلى گفت: «سالار! دستا بالا.»
شمارش معكوس آغاز شد. با توجه به اين فاصله نزديك، فكر مى‏كردم كه ديگر كارمان تمام است. نفس در سينه‏امان حبس شده و عرق بر پيشانى‏امان نشسته بود. صداى مسلح شدن اسلحه‏هاى افرادى را كه در دور و بر بودند مى‏شنيدم. ديدم كه محاصره كنندگان دارند به ما نزديك مى‏شوند. هيچ اميدى نبود. در همين افكار بودم كه ديدم ميثم، دستهايش را بالا برده است. نمى‏دانستم كه بايد چه كار كنم. درلحظه‏اى و آنى تصميم گرفتم كه درگير شوم. يا مى‏زنند يا مى‏زنم! اگر زدند سيانور را كه در گردنم آويزان است درآورده مى‏بلعم.
ساواكى تكرار كرد: «گفتم دستا بالا!» دستها را جمع كرده و آرام آرام به سمت بالا آوردم. آنها حس كردند كه دارم تسليم مى‏شوم، كمى خود را شل كردند. در همين لحظه كه دستها را بالا مى‏آوردم با سرعتى باور نكردنى دست راستم را به زير كت برده اسلحه را خارج و برق‏آسا سه تير شليك كردم. كه مى‏گفتند يكى به شيشه مثلثى پيكان و ديگرى به كاپوت اصابت كرده سومى هم بى‏هدف بوده است. با اين تيراندازى همه آنها روى زمين دراز كشيدند و من بى‏درنگ و با سرعت شروع به دويدن كردم و وارد كوچه شدم. شايد حدود ده مترى از ماشين پيكان فاصله نگرفته بودم كه هم‏زمان با شنيدن صداى رگبار گلوله، احساس كردم زير پايم خالى شد. تعادلم را از دست دادم. در همين حال رگبار دوم هم بسته شد و من با تكان شديدى و با سر محكم به طرف زمين پرت شدم. گويا هنگام گريز من، منوچهرى ملعون كه آن لحظه در ماشين نشسته بود، وقتى مى‏بيند كه به اصطلاح مرغ دارد از قفس مى‏پرد، از همان داخل با اسلحه يوزى مرا از كمر به پايين به رگبار مى‏بندد. پاى چپ من از بالاى زانو تير خورد. در رگبار دوم لگنم از طرف راست تير خورد.
وقتى كه به زمين خوردم سلاحم دو سه متر جلوتر از من پرتاب شد. به وضوح احساس مى‏كردم كه روحم درحال جدا شدن از بدنم است، كه ناگهان صداى جيغ زنى مرا به وضعيت قبل برگرداند. گويى كه روح دوباره به كالبدم دميده شد. زن همچنان جيغ و داد مى‏كرد و مى‏گفت: «كشتيد! جوان مردم را كشتيد!!...» در همان اوضاع و احوال فكر كردم كه خب، من كه زنده هستم، پس ميثم كشته شده است. جالب اينكه وقتى پيكر نيمه جان و غرق به خونم آنجا افتاده بود، مأمورين مى‏ترسيدند و جلو نمى‏آمدند. فكر مى‏كردند كه دست راستم كه در زير بدنم بود، نارنجك است.
احساس ضعف شديدى مى‏كردم. در همان حال شهادتين را گفتم. يكى از مأمورين جرئت به خرج داد و آمد بالاى سرم و با پايش مرا برگرداند تا مطمئن شود چيزى در دستم نيست. اطرافم خيلى شلوغ شده بود. گويا دانش‏آموزان مدرسه رفاه با شنيدن صداى شليك و تيراندازى، از مدرسه بيرون زده و به محل حادثه آمده بودند. يكى از مأمورين اجتماع را متفرق مى‏كرد. مأمورى كه به من نزديك شده بود زير لباسهاى دور شكمم را گشت. من ديگر چيزى نفهميدم و بى هوش شدم. پس از بى‏هوشى مرا به صندوق عقب پيكان انداخته و به بيمارستان منتقل كردند. در بين راه بر اثر بالا و پايين رفتن ماشين در دست‏اندازها از حالت بى‏هوشى خارج شدم. پيش خود خيال نمى‏كردم كه زنده بمانم. با خدا نجوا مى‏كردم كه خب الحمدلله ما هم مرديم. راحت شديم، چند بار هم شهادتين را گفتم. درحالى كه نيمه هوشيار در كف صندوق عقب به صورت مچاله افتاده بودم، به فكرم رسيد سيانورى را كه آويزه گردنم بود، درآورده و بخورم. آمدم تا دستم را تكان دهم. ديدم كه از پشت بسته‏اند.
دوباره بى‏هوش شدم. ظاهرا خونريزى شديدى داشتم و بر اثر ضعف از حال مى‏رفتم. مرا ابتدا به بيمارستان بازرگانان بردند. به خاطر ريزش خون، كف كفش به كف پايم چسبيده بود. چون گلوله‏ها وارد استخوانم شده بود با هر تكانى از حال مى‏رفتم.
مرا براى معاينه وارد اتاقى كردند، پزشكى لاغراندام با ريش پروفسورى، بالاى سرم آمد، ابتدا فشارخون را اندازه گرفت و گفت كه قلبش كاملاً خوب مى‏زند. فشارش هم سيزده ـ معمولى ـ است. من در اين فواصل به‏هوش آمده و از هوش مى‏رفتم. با شنيدن جملات پزشك، ترسيدم كه نميرم! ناراحت شدم. چرا كه تا آن لحظه فكر مى‏كردم دارم راحت مى‏شوم. مأمورى با بى‏سيم تماس گرفت و آنچه را كه از دكتر شنيده بود، گزارش داد. از آن سوى خط بى‏سيم گفتند كه اگر قلبش خوب كار مى‏كند، بياورينش و در آنجا عملش نكنيد. پس از اين گفتگو مرا داخل آمبولانس گذاشته و حركت كردند. در بين راه يكى از مأمورين سرم را تكان مى‏داد و مى‏پرسيد: «اسمت چيست؟» من بى‏اعتنا به سئوالهاى او زير لب شهادتين مى‏گفتم، هنوز اميد داشتم كه دقايقى ديگر بميرم. در بين راه آمبولانس دايم آژير مى‏كشيد.
ساعت حدود 4 بعدازظهر، به بيمارستان شهربانى واقع در خيابان بهار شمالى وارد شديم. درحالى كه من از درد تيرها به خود مى‏پيچيدم و مأمورين خوشحال بودند كه يك چريك را زده‏اند. در آن زمان براى كشتن و زدن يك چريك جايزه مى‏دادند. آنها از جايزه‏اى كه در انتظارشان بود، خوشحال بودند.
بعدها فهميدم از افرادى كه در محل حادثه جمع شده بودند، كسى مرا شناخته و خبر را به دوستان و خانواده رسانده است و گفته كه احمد را در جلو مدرسه رفاه زدند و شهيد شد. جسدش را هم برداشتند و بردند. دوستان هم مى‏روند و برايم ختم مى‏گيرند.(1)



1ـ آقاى احمد شيرينى در خاطرات خود بيان مى‏كند: «... شايع شد كه آقاى احمد در پشت مجلس شوراى ملى سابق در كوچه‏اى درگير و شهيد شده است. اين خبر را آقاى مولايى آورد. بعد چند وقت كه خبرى ازش نبود، شبى در خانه ما براى احمد ختم گذاشتيم و هفت، هشت نفر از بچه‏ها نيز آمدند ختمى برايش برگزار كرديم و تمام شد. ديگر فاتحه احمد را خوانديم...».
خانم مريم مصلحت‏جو همسر مرحوم ناصر نراقى نيز در اين خصوص مى‏گويد:
«... در ارديبهشت سال 55 خبر شهادت آقاى احمد احمد را به ما دادند. من پسر اولم رادر آن زمان حامله بودم. پس از دريافت خبر شهادت، يك سرى زيارت عاشورا و دعاى كميل در خانه انداختيم و برايشان مراسم گرفتيم. با مرحوم ناصر قرار گذاشتيم اگر پسرمان به دنيا آمد، اسمش را بگذاريم احمد. به ياد حاج آقاى احمد... بعدا فهميديم احمد شهيد نشده و زخمى شده است. بچه امان نيز در تيرماه به دنيا آمد، اسمش را گذاشتيم، اميرحسين. مرحوم ناصر آن اسم را در پشت جلد قرآن نوشت و داخل پرانتز گذاشت احمد...»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى دفتر ادبيات انقلاب اسلامى



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'