شماره 147    |    9 بهمن 1392

   


 



پاورقی شماره 147

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


در همان جلسه اول وقايع خيانت‏بارى را كه از سرم گذشته بود شرح دادم. از نحوه برخورد و كلام او دريافتم كه وى مطلع‏تر از من است. به حاج آقا گفتم كه اكنون من كاملاً از سازمان به صورت تشكيلاتى جدا شده‏ام و در معرض تهديد سازمان و ساواك هستم. هر لحظه امكان درگيرى و يا ترور من وجود دارد. شهيد اندرزگو گفت: «احمد! نگران نباش، با خدا باش، به خدا توكل كن. آقا [حضرت امام خمينى] خودش به اين مسائل اشراف دارد.» گفتم: «حاج‏آقا اين كره خرى است كه خودمان روى بام برده‏ايم، حالا كه خر شده است نمى‏دانيم چطور پايين بياوريم. اينها مارهاى خوش خط و خالى هستند كه خودمان در آستين پرورش داده‏ايم.»
حاج آقا پرسيد: «الان هيچ ارتباطى با سازمان ندارى؟» گفتم: «با هماهنگى و اطلاع بچه‏ها [اسلامى، رفيقدوست و حيدرى] هنوز با محسن طريقت قرارها، بحثها و ارتباطاتى دارم و يك سرى اخبار را از او كسب مى‏كنم.» توضيح دادم كه فرهاد صفا و محسن طريقت شاخه مذهبى را تشكيل داده‏اند. شهيد اندرزگو گفت: «مواظب باش، ديگر سر قرار نرو! اگر اين بار بروى تو را مى‏زنند. به اين بچه‏ها پيشنهاد كن كه از سازمان خارج شوند تا با هم كار كنيد. اگر آنها واقعا دست بكشند، ما هم كمكشان مى‏كنيم. هرچه اسلحه بخواهيد در اختيارتان مى‏گذاريم.» گفتم: «حاج آقا! من الان به غير از دو كپسول سيانور، هيچ سلاحى براى دفاع از خود ندارم.» يك دفعه شهيد اندرزگو كُلتى را درآورد و مسلحش كرد. ناگهان با صداى چكيده شدن ماشه من از جا جستم. حاج آقا گفت: «نترس بابا! چيزى نشد؟ با خدا باش، من استخاره كرده‏ام براى‏پذيرش تو، خوب بود. عاقبت به خيرى دارد، پس ديگر نترس. غصه هم نخور، اتفاقى نمى‏افتد.»
البته من نترسيده بودم. فقط به خاطر صداى ناگهانى به صورت طبيعى از جا پريدم، ولى خب همين واكنش موجب شد تا صحبتها و نكات جالبى را از او بشنوم.
شهيد اندرزگو اعتقاد زيادى به استخاره داشت. ازجمله افرادى بود كه بيشتر كارهايش با استخاره صورت مى‏گرفت. در قرارهاى بعدى كه با او داشتم، گاهى سر قرار مى‏آمد و گاهى نمى‏آمد و علت آن را خوب يا بد آمدن استخاره ذكر مى‏كرد.
اندرزگو در همان جلسه اول، با اعتمادى كه به من داشت سلاح كلت كمرى 65/7 را به همراه دو خشاب گلوله به من داد. تأكيد كرد كه حتى‏الامكان از درگيرى اجتناب كنم و از اسلحه استفاده نكنم.
بعد از اين جلسه من ارتباطات نزديكى با شهيد اندرزگو پيدا كردم. ارتباط و قرار ملاقات با شهيد اندرزگو، با همه فرق مى‏كرد. نه نياز به ارتباط دايم هشت ساعت يكبار بود و نه نياز به زدن علامت سلامت. او تعيين مى‏كرد مثلاً ده روز ديگر، در فلان ساعت، در چه خيابانى باشم. او حتى نقطه خاصى را در آن خيابان مشخص نمى‏كرد؛ ولى مى‏گفت مثلاً از ضلع شمالى وارد شو و از ضلع جنوبى خارج شو و ديگر كار به هيچ‏چيز نداشته باش. گاهى وقتها من فكر مى‏كردم او خلف وعده مى‏كند و سر قرار نمى‏آيد؛ ولى چند روز بعد او در ديدارى ديگر گزارش حضور لحظه به لحظه مرا در سر قرار مى‏داد.
گاهى من به حاج على حيدرى زنگ مى‏زدم و مى‏گفتم كه مقدارى ميوه مى‏خواهم. او هم مى‏گفت كه برايت كنار مى‏گذارم، فلان ساعت بيا ببر. به‏اين ترتيب من محل و ساعت قرار و ملاقات با اندرزگو را مى‏گرفتم. براى دلخوشى هم كه شده، نشد يكبار ما شهيد اندرزگو را بر سر قرار ببينيم. هميشه هنگام رفتن يا برگشتن از سر قرار يا بين راه او را مى‏ديديم. به عنوان مثال يكبار براى ديدن او به خيابان گرگان (شهيد نامجو) رفتم و منتظر شدم. وقتى خبرى از او نشد، برگشتم و به خيابان زرين نعل آمدم. از كوچه، پس كوچه‏اى مى‏گذشتم كه يكى از پشت‏سر گفت: «سلام عليكم.» خودش بود، شهيد اندرزگو. فهميدم كه او از سر قرار تا اينجا مراقب من بوده است.
تاكتيك شهيد اندرزگو چنين بود كه محلهايى را به عنوان نقطه قرار انتخاب مى‏كرد كه در آن، با چند كاسب و دستفروش آشنا باشد. آشنايان وى مشخصات افراد مرتبط را داشتند و آنها را تحت كنترل گرفته و مى‏پاييدند. بعد گزارشش را به شهيد اندرزگو مى‏دادند. مثلاً مى‏گفتند فلانى آمد و 20 دقيقه هم منتظر شد و بعد از خيابان فلان راهش را كشيد و رفت. اندرزگو با چنين تاكتيكهايى، ساواك را سردرگم و ناراحت كرده بود. هيچ‏وقت لو نمى‏رفت، گاهى يك دستفروش و يا حتى يك گداى خيابان، عامل شهيد اندرزگو بود. به نحوى كه كسى تصور آن را در خيال هم نداشت.
در آخرين ملاقاتها من متوجه شده بودم كه بعضى صاحبان مغازه‏ها، با حالت خاصى مرا نگاه مى‏كنند. چون خود حالت عادى و معمولى داشتم از خود مى‏پرسيدم كه چرا آنها اين‏گونه به من نگاه مى‏كنند. گاهى كه او سر قرار نمى‏آمد و از طريق همين آشنايان خبر سلامت ما به او مى‏رسيد.
شهيد اندرزگو(1) هربار در شكل و شمايلى متفاوت از قبل ظاهر مى‏شد. او از لباسهاى متفاوت، از عرقچين گرفته تا شاپو و از كت و شلوار و پالتو تا عبا و عمامه و لباس عربى استفاده مى‏كرد. گاهى با ريش و گاهى بى ريش، گاهى با عينك و گاهى بى عينك و... ظاهر مى‏شد.


نجات يك دوست

على ميرزا جعفر علاف (پرويز) از اولين برگه‏هاى سوخته دفتر شوم سازمان بود. او نه تنها مقام، موقعيت، مال و منال خود را در راه سازمان از دست داد؛ بلكه در تداوم وساوس شيطانى سازمان از همسرى كه به آن عشق مى‏ورزيد جدا شد. من نيز خود چنين قربانى شدم و شايد بدتر. چرا كه سازمان توانست با لطايف الحيلى و با ايجاد شخصيت كاذب، تحت عناوين واهى و مسئوليتهاى تهى و ميان خالى براى همسرم، او را براى هميشه از من بگيرد.
مسئله سرنوشت غم‏انگيز پرويز و همسرم، دايم فكر و ذهن مرا اشغال مى‏كرد و لحظه‏اى رهايم نمى‏كرد. روزى كه در همين افكار غوطه مى‏خوردم، به ياد جمله‏اى از ايرج افتادم: «تو آدم دگمى هستى، ما مثل تو چند تايى داريم. يكى از اين دگمها، حتى هشت سال زندان بوده و زن دارد. او هم زنش روشنفكر و داراى عقايد مترقى است و در مرحله جذب به سازمان است.» اين جمله چون پتكى چند بار بر ذهنم كوفته شد. ناگهان به يادم افتاد كه بين افراد حزب ملل اسلامى، چند نفر به هشت سال زندان محكوم شده بودند، ازجمله محمدحسن ابن الرضا و ناصر نراقى. احتمال دادم كه فرد مورد صحبت ايرج، مرحوم نراقى باشد. تصميم گرفتم نزد او رفته و حقايقى را كه مى‏دانم بازگو كنم. چند بار به منزلشان مراجعه كردم. از آنجا كه همسرش مرا نمى‏شناخت و من هم خود را معرفى نمى‏كردم، شايد حدس مى‏زد كه مأمور ساواك باشم. مى‏گفت ناصر نيست.
سرانجام در يكى از اين دفعه‏ها خود را معرفى كرده و گفتم كه از دوستان آقا ناصر مى‏باشم. او رفت كه اطلاع دهد. دقايقى بعد ديدم كه مرحوم ناصر با عجله و پابرهنه دم در آمد. از ديدن يكديگر خوشحال شده و همديگر را به آغوش كشيديم و ديده بوسى كرديم. ناصر با اصرار مرا به داخل منزل برد. گفتم: «ناصر! من از سازمان بريده‏ام و الان اگر گير بيفتم مرا مى‏كشند و نمى‏دانم كه الان وضعيت تو چيست؟ آيا به سازمان جذب شده‏اى يا نه واگر شده‏اى آيا مرا لو خواهى داد يا نه؟ حرفى در دلم سنگينى مى‏كرد كه آمدم به تو بگويم. براى همين پيه همه خطرها را به تن ماليده‏ام، زيرا به اين اميدم كه تو با سازمان نباشى. تو يك بچه مسلمانى و دو بار كه من به‏زندان آمدم با تو همبند بودم و...» پس از اين مقدمات، سرگذشت خود، فاطمه و فرزندانم را براى او شرح دادم. او بسيار متأثر شد. وقتى تأثير كلامم را در او ديدم، گفتم: «ناصر! گويا تو هم به سرنوشت من مبتلا شده‏اى؟» پرسيد: «چطور؟!» گفتم: «ايرج درباره فردى كه هشت سال سابقه زندان دارد، صحبت كرد كه خودش دگم و متعصب ولى زنش مترقى(!) و روشنفكر(!) است. من حدس مى‏زنم كه مقصود ايرج تو باشى.» ناصر چهره‏اش درهم شد و رنگ از رويش پريد و ناراحت شد. پس از كمى سكوت گفت: «بله، من هستم. بر پدرشان لعنت. احمد! مرا هم دارند به سرنوشت تو مبتلا مى‏كنند. نمى‏دانم كه چه بايد بكنم؟» گفتم: «من به تو مى‏گويم كه چه‏كار كنى تا از اين دام رها شوى، سريع از آنها دست بكش! قاطعانه نگذار كه زنت برود. بنشين با او صحبت كن و ماجراى مرا هم براى او تعريف كن.» آن روز من خيلى با ناصر حرف زدم و به او دلدارى و اميد دادم.
چند بار ديگر به‏منزل مرحوم نراقى رفتم و با او و همسرش مفصل صحبت كردم. فجايع و جنايتهاى سازمان را براى آنها تشريح كردم. به اين ترتيب همسر ناصر با اين جلسات و صحبتها؛ خود داوطلبانه از سازمان دورى جست. رابطه اين زوج با سازمان قطع شد و زندگيشان از خطر سقوط نجات يافت.(2)


۱ـ سيدعلى اندرزگو، ماه مبارك رمضان 1316 ش، در خانواده‏اى مذهبى و در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود. او پس از پايان تحصيلات ابتدايى به دليل فقر خانوادگى و كمك به معيشت خانواده تحصيلات را ترك و در بازار مشغول به كار شد. او كه خود را از حركت زمانه باز نمى‏داشت، براى فراگيرى دروس حوزوى به مسجد محل رفت و به تحصيل علوم دينى و حوزوى پرداخت. او در همين دوران به شاخه نظامى هيئتهاى مؤتلفه پيوست و پس از اعدام انقلابى حسنعلى منصور، براى ادامه تحصيل ابتدا به قم و بعد به نجف اشرف رفت. او پس از بازگشت از عراق مجددا در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و از محضر حضرات آيات مشكينى و مكارم شيرازى بهره برد. از آن‏جهت كه تحت‏تعقيب ساواك بود، خود را در قم به نام شيخ عباس تهرانى معرفى مى‏كرد. ولى پس از گذشت مدتى به دليل فعاليتهاى مختلف مورد شناسايى قرار گرفت. لذا به حوزه چيذر واقع در محله‏اى نزديك شميران تهران و نزد آيت الله سيدعلى‏اصغر هاشمى آمد و تحصيلات خود را پى گرفت. او پس از چند صباحى به مشهد رفت و در حريم رضوى رحل اقامت افكند و به اين ترتيب توانست ترددهايى نيز به كشور افغانستان بكند.
اندرزگو در 27 سالگى ازدواج كرد. ولى پس از مدت كوتاهى در زمانى كه به خاطر ترور منصور متوارى بود، ناخواسته تن به جدايى داد. بعدها او با دختر آقاى عزت الله سيل سپور ازدواج مى‏كند. ثمره اين ازدواج چهار پسر است.
شهيد اندرزگو طى دوران مبارزه از طريق شهيد محمد مفيدى با سازمان حزب‏الله و از طريق شهيد احمد رضايى با سازمان مجاهدين خلق ارتباط برقرار كرد. با علنى شدن مواضع التقاطى و ماركسيستى سازمان در سال 54 و در پى به شهادت رسيدن مجيد شريف واقفى و مرتضى صمديه لباف، اسم اندرزگو نيز به خاطر حفظ مواضع اسلامى در ليست تصفيه و ترور سازمان قرار گرفت.
اندرزگو سرانجام شناسايى شد و در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان (دوم شهريور) سال 1357 توسط ساواك در خيابان ايران به شهادت رسيد. برخى از نامهاى مستعار سيدعلى عبارتند از:
1. شيخ عباس تهرانى 2. دكتر سيدحسين حسينى 3. ابوالقاسم واسعى 4. عبدالكريم سپهرنيا 5. ابوالحسن نحوى 6. محمدحسين جوهرچى 7. جوادى

۲ ـ خانم مريم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقى در خاطرات خود مى‏گويد: «... ايشان [ناصر نراقى] از سال 44، كه من چهارده سالم بود در خانه ما زندگى مى‏كرد، يعنى مستأجر بود. در همان سال هم دستگير شد و پدر من چند دفعه به ملاقات او در زندان رفت. در سال 52 كه از زندان آزاد شد ما با هم ازدواج كرديم. براى زندگى به نارمك (تهران) رفتيم. در آنجا ما از طريق محسن طريقت با سازمان مجاهدين خلق ارتباط يافتيم. در آن روزها من روزى چهارده ساعت كتاب مى‏خواندم. كتابهايى چون: زردهاى سرخ، پاپيون، شناخت و كتابهاى دكتر شريعتى. ما در خانه امان اعلاميه‏هاى سازمان را تايپ مى‏كرديم. به‏سر قرارها مى‏رفتيم و علامت سلامت مى‏زديم. براى مدتى هم در خانه‏امان اسلحه و مهمات سازمان را جاسازى ونگهدارى مى‏كرديم. تا اينكه يك روز در نيمه دوم سال 1354 آقاى احمد احمد زنگ منزل ما را زد. من او را نمى‏شناختم، او خودش را با نام مستعار احمد اكبرى معرفى كرد و سراغ آقاى نراقى را گرفت، من كه ريخت و قيافه ايشان را ديدم ترسيدم. فكر كردم از ساواك كسى آمده. گفتم كه ناصر اينجا نيست. وقتى كه مرحوم ناصر از سركار آمد گفتم امروز يكى آمده بود و مى‏گفت احمد اكبرى است. همان شب ما كتابها و اسناد و مدارك را داخل ماشين ريختيم و به طرف خانه مادرشوهرم در احمدآباد كرج حركت كرديم. در بين راه فكر مى‏كرديم او در تعقيب ماست به همين خاطر آنها را به درون رودخانه ريختيم و دو سه روز هم در احمدآباد مانديم. وقتى برگشتيم او دوباره آمد و گفت كه احمد احمد هستم. آقاى احمد در آن سالها زندگى مخفى را انتخاب كرده بود و در خانه‏هاى تيمى بود. ما از طريق احمد آقا آگاه شديم كه اينها ماركسيست شده‏اند. ما هم پرهيز كرده و ديگر ادامه فعاليت نداديم...»



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'