شماره 145    |    11 دي 1392

   


 



پاورقی شماره 145

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


جدايى از سازمان

سازمان پس از نااميدى از من به فكر چاره‏اى ديگر افتاد. در اوايل آبان ماه سال 54، هنگامى كه هنوز در خانه خيابان گرگان ساكن بوديم، روزى خانمم براى خريد بيرون رفت. مدتى طول كشيد تا برگردد. وقتى آمد گفت كه در نانوايى با جوانى حدودا 23 ساله از بچه‏هاى محله اشان مواجه شده است و براى اينكه رد خود را گم كند، ناچار بوده كه از چند مسير انحرافى و كوچه و خيابان اصلى و فرعى بگذرد. با اين حال او همچنان نگران و مضطرب بود. احتمال مى‏داد كه جوان رد وى را گرفته باشد.
ايرج گفت كه احتمال دارد او موضوع را به كلانترى يا ساواك گزارش دهد، بايد سريع دست به كار شد و اينجا را تخليه كرد. او گفت: «همشيره [شاپورزاده] كه جا دارد. من هم كه جا دارم. خسرو! تو هم برو به آن خانه تيمى كه با آن ارتباط دارى...». من متوجه شدم كه او تكليف همه را مشخص كرد جز من. پرسيدم: «من چه كار كنم؟» گفت: «شاپور تو همين‏جا بمان، اميدواريم كه اتفاقى نيفتد. باش، تا ببينيم چه مى‏شود»!! من كاملاً منظور او را دريافتم. ايرج اميدوار بود كه من در اينجا بمانم و به دست ساواك بيفتم و به اين طريق مسئله من هم براى آنها حل شود.
آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من ديدم كه سايه او در امتداد يك اشتباه بزرگ، كوتاه مى‏شود. در دلم آشوب بود. نمى‏دانستم كه بايد چه كنم. دقايقى در حالت گنگى و منگى گذشت. سكوت خانه را فرا گرفت. ناگهان به خود آمدم، وسايل مورد نيازم را برداشته درها را قفل كردم و راهى شدم. به اين ترتيب من نيز از آنجا و از سازمان خارج شدم. حالت عجيبى داشتم، نگرانى، تشويش و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. مى‏ترسيدم، نه از سرنوشت خودم بلكه از آينده فاطمه و فرزندانم. راه مى‏رفتم و اشك مى‏ريختم و باخدا نجوا مى‏كردم كه اين چه سرنوشتى است كه براى من رقم زده‏اى؟
... آن روز آسمان برايم تيره و تار بود. پس از گذاردن اسباب و اثاثيه‏ام در خانه‏اى كه در حوالى معزالسلطان اجاره كرده بودم، طاقت نياورده و بيرون زدم. در كوچه و خيابانهاى زيادى پرسه زدم. بى‏جهت به اين‏سو و آن‏سو مى‏رفتم، از درد به خود مى‏پيچيدم. زمان برايم سرعتى مرگبار گرفته بود. درد جدايى از فاطمه و فرزندانم جانكاه بود. دايم خود را سرزنش مى‏كردم كه چرا از فاطمه مراقبت نكردم و چرا چنين و چنان شد.

هبوط فاطمه

من با فاطمه فرتوك‏زاده در مهر ماه سال 1352 پيوند زناشويى بستم، تا يار و پشتيبان هم، و در غم و شادى شريك يكديگر باشيم. ده روز بيشتر از زندگى مشترك ما نمى‏گذشت كه مرا به مدت يك ماه به زندان بردند. او نسبت به تنگى و كمبودهاى مالى زندگى بسيار صبور بود و هيچ‏وقت زبان به گلايه نگشود.
هنگامى كه من به سازمان به اصطلاح مجاهدين خلق پيوستم، او نيز همراه و همدوش من بود. داوطلبانه زندگى مخفى را پذيرفت و نقشهاى حساسى را ايفا كرد كه برايش نقطه عطفى بود. در اين زمان به‏استعدادهايش در كارهاى تشكيلاتى پى برد. در يافتن خانه‏هاى تيمى آن‏چنان پيش رفت كه يكى از مدرسان مجرب خانه‏يابى براى تيمها شد. زمانى كه سازمان، وابستگى شديد او را نسبت به من ديد براى بهره جويى بيشتر سعى كرد جدايى و فاصله‏اى بين ما بيندازد. آنها با پيش كشيدن زمينه استقلال فكرى و شخصيتى فاطمه و نيز تئورى عدم وابستگى زن به شوهر، با دلايل واهى پويايى در مبارزه و ادامه راه، حتى درصورت از بين رفتن همسر، سعى مى‏كردند تا ما را نسبت به هم بيگانه كنند. نظريه بيگانه‏سازى پس از اعلام علنى تغيير مواضع ايدئولوژيك شدت گرفت. سازمان كه مخالفت و رودررويى مرا نسبت به خود احتمال مى‏داد، شروع به ايجاد شخصيت‏سازى كاذب براى فاطمه كرد. رهبران سازمان شخصيتى تو خالى براى فاطمه تراشيدند و به او القاء كردند كه مى‏تواند راهى سواى راه شوهرش برود.
آن روزهاى آخر، روزهاى هولناك و وحشتناكى بود كه سايه‏هاى وجودى فاطمه برايم كم‏رنگ مى‏شد. روزهايى كه او در گرداب فتنه سازمان غوطه ور بود و من مى‏خواستم نجات غريق باشم، نمى‏پذيرفت.
در واپسين روزهايى كه نفسهاى من به شماره افتاده بود و در بايكوت اطلاعاتى و ارتباطى قرار داشتم، هرگاه كه فرصتى دست مى‏داد با فاطمه زمزمه‏ها و مشورتهايى مى‏كردم و او نظريات مرا مى‏شنيد و ابراز همفكرى و يك رأيى مى‏كرد. ولى كافى بود، شبى از من دور شود تا نظرياتش كاملاً متضاد و متناقض نظر من شود.
فاطمه مى‏گفت: «احمد، تو هم فكر كن! بالاخره راهى است كه آمده‏ايم و برگشتى در آن نيست، بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جورى و چطورى مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم.» و من جواب مى‏گفتم: «آخر فاطمه!، اگر پاى اسلام در ميان نباشد، چه مرضى دارم كه با امپرياليسم بجنگم. اين اسلام است كه مبارزه با استعمار، استكبار و استثمار را برايم تكليف كرده است. وقتى آدم دين نداشته باشد، فرق نمى‏كند كه چه يوغ حكومتى بر گردنش باشد.» و او مى‏گفت: «اينها مى‏گويند براى آزادى خلق از يوغ امپرياليسم مبارزه مى‏كنند. و دنبال اين هستند كه كارگرها را از زير استثمار بيرون بكشند و طبقه اشتراكى و برابر ايجاد كنند. آنها معتقدند كه روزى تمام دنيا و جهان، كارگرى خواهد شد و بعد قيام كارگرى همه جا را فرا مى‏گيرد.» و من جواب مى‏گفتم: «فاطمه جان! اين اسلام است كه اولين دفاع را از كارگر كرده و ارزش والايى به او داده، آنها از اين قضيه براى فريب من و تو استفاده مى‏كنند و به چيزى جز قدرت خود نمى‏انديشند. چرا ما عامل به قدرت رسيدن آنها باشيم.»
فاطمه در اين مباحثات هيچ‏گاه نظرى از خود بروز نمى‏داد و هميشه از آنها نقل قول مى‏كرد. او تا روز آخر كه با من بود و تا روز جدايى من از سازمان، نمازش را مى‏خواند و حجابش را رعايت مى‏كرد و بر تمام تكاليف شرعيش استوار بود ولى سازمان به شدت روى چارچوب فكرى او كار كرده بود. با اينكه اعتقادات مذهبى و دينى هنوز در او رنگ نباخته بود، ولى حيات خود را در پيروى از مشى و منش سازمان مى‏دانست. سازمان براى آنها جا انداخته بود كه هرجا بروند، در معرض تهديد ساواك هستند و بدون پوشش امنيتى سازمان بيش از 24 ساعت نمى‏توانند دوام بياورند. از اين رو بيشتر بچه‏هاى مذهبى، بويژه زنان احساس تنهايى شديدى مى‏كردند.
فاطمه نيز راهى را رفت كه من از اول، از آن مى‏ترسيدم. او به نقطه‏اى رسيده بود كه فكر مى‏كرد جدايى از سازمان مساوى است با مرگ و نيستى، و ديگر اينكه مى‏انديشيد با ماندن در سازمان مى‏تواند از جان من و فرزندانش دفاع كند. او يكبار وقتى به ديدن مادرش مى‏رود، مادرش از او مى‏پرسد: «شنيده‏ام كه از احمد جدا و ماركسيست شده‏اى؟». فاطمه جواب مى‏دهد: «مادر، من اعتقاد خودم را دارم، ولى به خاطر حفظ جان احمد و بچه هايم مجبورم كه در سازمان بمانم.»
بعدها شنيدم كه سازمان طرح قتل و ترور مرا مى‏كشد، كه فاطمه با آنها به شدت مخالفت كرده و جلو آنها را مى‏گيرد و مى‏گويد كه كشتن احمد براى شما هيچ سودى ندارد، چه عيبى دارد كه او براى خودش بچرخد و با رژيم مبارزه كند، مگر هدف شما مبارزه با رژيم نيست، پس بگذاريد او هر طور كه دوست دارد زندگى و مبارزه كند.
و چنين شد كه فاطمه رفت...!



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'