شماره 139    |    29 آبان 1392

   


 



پاورقی شماره 139

خـاطـرات احمـد احمـد (۵۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


ديدارى پشت پرده با تقى شهرام

نمى‏دانستم كه چرا فاطمه در برابر اين تغيير از خود واكنشى نشان نمى‏دهد و اين سخت آزارم مى‏داد. حدس مى‏زدم كه در بينش فاطمه تغييراتى ايجاد شده باشد. خيال مى‏كردم رگه‏هاى مذهبى او اين اجازه را نمى‏دهد كه او موضعى در مقابل من بگيرد. عدم واكنش او مرا به فكر درباره كارها و اقدامات و حرفهاى چندين ماهه او فرو برد و بعد بر خود لرزيدم.
ايرج چند روز بعد آمد و گفت: «شاپور، امروز كسى مى‏آيد تا با تو بحث كند و اعتراضت را بشنود و اين تغيير را برايت تشريح كند.» ايرج، طنابى بين اتاق كشيد و روى آن چادرى انداخت و آن را به دو قسمت كرد. بعدازظهر آن فرد آمد. او و ايرج در آن طرف و من و خسرو و پرويز اين طرف چادر نشستيم. جالب بود كه شاپورزاده وسط نشست، به نحوى كه هر دو طرف را مى‏ديد. برايم خيلى مسئله بود كه همسرم امكان ديدن آن فرد را داشت، ولى ما اجازه ديدار او را نداشتيم و اين نشانه‏اى غمبار براى من بود. چرا كه دليلى بود بر اينكه شاپورزاده او را از قبل مى‏شناسد و احتمالاً هماهنگى فكرى و نظرى از پيش بين آنها وجود داشته است. با اولين جملات صداى او را شناختم و فهميدم كه محمدتقى شهرام است. درضمن از پشت چادر به‏خاطر تابش نور سايه، هيكل بزرگ و بدتركيب شهرام را به‏وضوح ديدم و برايم مشخص شد كه وجود كثيف اوست كه در پشت پرده مخاطب من است.
در اين بين ايرج با دخترم مريم كه طفلى بيش نبود بازى مى‏كرد و به اين طرف و آن طرف مى‏دويد و پيدا بود كه بين آنها صميميتى هست. با مشاهده اين صحنه‏ها عمق فاجعه را درك كرده فاتحه همه چيز را خواندم. من تقى شهرام را در سالهاى 51 ـ 50 در زندان قزل قلعه ديده بودم و با قد و قواره و هيكل درشت و صداى زمخت و صورت سنگى او كاملاً آشنا بودم.
تقى شهرام گفت: «... شاپور! من تو را خوب مى‏شناسم...» معلوم بود كه مرا از دوران زندان و با توضيحاتى كه همسرم و ايرج به او داده‏اند، مى‏شناسد. ابتدا به صورت مبنايى به بحث درباره آرمان مترقى و مبارزه توده‏ها و خلق، قيام پرولتاريا و... پرداخت و گفت كه در راه مبارزه بايد از همه‏چيز گذشت، حتى از ايده و عقيده، ماركسيسم امروزه علم است و براى پيروز شدن بر طاغوت و امپرياليسم بايد به اين علم مسلح شد. اين يگانه راه پيروزى است و آينده از آن طبقه كارگر است، زيرا ساليان متمادى استثمار شده و بالاخره دست به قيام خواهد زد. ما دو سال است كه ماركسيست شده‏ايم و اين كار فى‏البداهه صورت نگرفته است.
گفتم: «مگر شما ماركسيست نيستيد، بچه‏ها هم شما را قبول ندارند، پس چه ارتباطى وجود دارد كه شما خودتان را مسئول بدانيد. درضمن اگر شما از دو سال پيش ماركسيست شده بوديد، چرا وقتى در سال 52 به‏سازمان آمدم، حرفى نزديد؟» او گفت: «اگر مى‏گفتيم، آموزشى كه به شما داديم مى‏سوخت.» گفتم: «حالا نسوخت؟!»
تقى شهرام وقتى سرسختى مرا ديد عصبانى شد و گفت: «... تو اگر نمى‏خواهى ماركسيسم را قبول كنى، مى‏توانى بروى».
گفتم: «بروم؟! به‏همين راحتى! حالا كه در اين باتلاق گير كرده‏ام و از خانه و كاشانه و زندگى رانده شده‏ام، آن‏هم در زمانى كه ساواك با تمام قوا در تعقيب من است، حالا كه از همه‏جا رانده و از همه‏جا مانده شده‏ام...!»
در اين ميان يك مرتبه مريم به بغل من آمد. ايرج گفت: «مريم را بده بيايد اين طرف.» منظورش اين بود كه من حواسم به صحبت باشد. تقى شهرام دستش را دراز كرد تا از اين طرف چادر مريم را بگيرد. دست پرمو، چاق و زمخت او برايم كاملاً آشنا بود. ديگر مطمئن شدم كه او تقى شهرام است.
شهرام گفت: «شاپور! تو خرده بورژواى مرفه هستى، نمى‏توانى طبقه كارگر (پرولتر) را درك كنى و همراه آن مبارزه كنى. راه ديگرى هم وجود دارد، بيا تا بفرستمت به ظفار(1) تا آنجا عليه امپرياليسم بجنگى.» گفتم: «نه، ديگر اشتباه نمى‏كنم و اين را بدانيد كه اين مدت را ما اشتباه كرديم و فريب كار تشكيلاتى و سازمانى را خورديم. شما مار خوش خط و خالى هستيد كه در آستينمان پرورشتان داديم و حال خود ما را نيش مى‏زنيد. اين كار شما نمك نشناسى و خيانت است.»(2)
او از سير حركت تاريخ و فرايند تز، آنتى تز و سنتز و مباحثى از اين نوع برايم گفت. من دقايقى سكوت كردم تا او تمام حرفهايش را بگويد. سپس نوبت به من رسيد. چون آتشفشان خروشيدم: «... اينهايى كه شما مى‏گوييد، همه مزخرف است. چرا نمى‏شود بدون ماركسيسم مبارزه كرد؟ پس ما تا الان چه كار مى‏كرديم؟! علم اصلى علم توحيد است و هر كسى آن را نداشته باشد، هيچ چيز ندارد. كار بى‏توحيد و كار بى‏عقيده عبث است و كشته شدن در اين راه نفله شدن است. من اصلاً به‏خاطر اسلام مبارزه مى‏كنم و براى بقاى آن جانم و زندگيم را فدا خواهم كرد. اگر اسلام نباشد، من نيستم و هر كه را در مقابلم بايستد، نابود مى‏كنم...».
ناگهان سير حوادث اخير به يادم افتاد، گفتم: «پس به خاطر جريان ماركسيستى، رهبران مسلمان سازمان را كشتيد؟» او شروع به توجيه كرد و گفت: «مجيد شريف واقفى در عمليات تأمين سلاح به شهادت رسيده است(!!) و ما هم از مرگ او متأثريم»!! من مى‏دانستم كه او دروغ مى‏گويد و دستش به خون شريف واقفى آلوده است.
هرچه مى‏گفت، جواب سربالا مى‏دادم. او كه به اصطلاح تئوريسين اصلى نهضت تغيير ايدئولوژى بود، با هدف مجاب كردن من به اين ديدار آمده بود، ولى نتوانست نتيجه دل‏خواه را بگيرد. به او گفتم كه چرا نمى‏گذاريد بچه هايى كه ماركسيست را قبول ندارند، سازمان را ترك كرده و به سراغ كارشان بروند؟ گفت كه آنها نمى‏فهمند كه چه مى‏كنند آنها از اينجا كه بروند، به دليل نداشتن سازماندهى خود را به كشتن مى‏دهند و ما مسئول خونشان هستيم.


۱ ـ ظفار، بخشى از سلطان نشين مسقط و عمان محسوب مى‏شود كه در جنوب شرقى شبه جزيره عربستان قرار دارد. پايتخت آن شهر ساحلى سلاله است. با اعلام تصميم دولت انگلستان مبنى بر خروج نيروهاى خود از خليج فارس در سال 1346 جبهه آزاديبخش ظفار نيز مبارزه خود را براى دست يافتن به استقلال افزايش داد.

۲ ـ احمد مى‏گويد: «پس از پيروزى انقلاب، و بعد از دستگيرى تقى شهرام، من به ديدن او در زندان رفتم و به او گفتم: «ديدى آن روز به تو گفتم تو خائنى، حالا ديدى؟» گفت: «نه، من خائن نيستم. خائن آنها مسعود رجوى و طيف او هستند كه مى‏گويند ما مسلمانيم، درحالى كه من مى‏دانم ماركسيست هستند و ما تبلور آموزش درون گروهى هستيم، ما فرزندان رهبران قبلى هستيم.»



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'