شماره 131    |    20 شهريور 1392

   


 

تاریخ شفاهی در عصر تصویر


طرحی نو درتاریخ شفاهی، تاریخ شفاهی خانوادگی (قسمت دوم)


پرواز با نور


در جسجوی حقایق شهریور1320 مشهد(1)


خاطرات دوران نازیها و سرکوب‏های استالینیستی در روسیه سفید، اوکراین، و روسیه


تاریخ شفاهی نویسان دانشگاه کالیفرنیا تاریخ لوس‏آنجلس را از زبان جوامع محلی بازگو می‏کنند


نقش عمان وسلطان قابوس در اصلاح روابط ايران و منطقه-2


خسرو سینایی: خاطرات خوب آوارگان لهستانی از مهمان نوازی ایرانیان


آمریکا انقلاب ایران را چگونه دید؟ / هنری پرکت


نگاهي به زندگی پروین غفاری، به انگيزه مرگ وی


 



پاورقی شماره 131

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


حصار در حصار

دخالتهاى بى‏پايان ساواك
يكى دو روز پس از آزادى، فكر اصلى من اين بود كه چه بايد بكنم؟ مسئوليت زندگى جديد، لحظه‏اى آرامم نمى‏گذاشت. در گذشته و در دنياى تجرد با فراغ بال دنبال بسيارى از امور مى‏رفتم، ولى با متأهل شدن و همچنين پير و فرتوت شدن پدر و مادرم، نياز بود كه به مسائل زندگى و مسئوليتهاى آن جدى‏تر نگاه كنم. هرچند همسرم پذيرفته بود كه در تمام فراز و نشيبها يارم باشد، ولى بايد براى معاش خانواده فكرى اساسى مى‏كردم. دخالتهاى گاه‏وبى‏گاه ساواك كار را مشكل كرده بود. علاوه بر آن، برخى صاحبان مشاغل از همان ابتدا كه از سوابق زندانى بودنم آگاه مى‏شدند، از ارائه كار مناسب خوددارى مى‏كردند.
در بلاتكليفى دست و پا مى‏زدم كه روزى شهيد محمدصادق اسلامى(1) به سراغم آمد و دليل حاضر نشدن سركار را پس از آزادى پرسيد. برايش توضيح دادم كه وجود من در آنجا مايه دردسر است و ساواك موى دماغ آنها خواهد شد، ولى او دلايل مرا نپذيرفت و اصرار كرد كه از فردا، سركار خود برگردم. او گفت: «تو بيا سركارت چه كار به اين كارها دارى؟ مگر آنجا فقط تو تحت نظر ساواك هستى؟ بقيه بچه‏ها هم هستند.» او توانست مرا متقاعد كند كه به كارخانه «لعاب قائم» بازگردم.
با ورود به كارخانه متوجه تغيير وضعيت آنجا شدم. فهميدم كه ساواك به شهيد اسلامى مراجعه كرده و او را به خاطر به كارگيرى من و ساير محكومين و سابقه داران سياسى، تحت فشار گذاشته است. شهيد اسلامى به آنها گفته بود كه بايد از من ممنون باشيد كه افراد سياسى و مبارز و داراى سابقه زندان را اينجا جمع كرده و به آنها كار داده‏ام و سرشان را با كار، گرم كرده‏ام. او با اين توجيهات براى مدت كوتاهى توانست از دخالتها و اعمال نفوذ ساواك در آنجا جلوگيرى كند. به هرحال من در اين كارخانه دوباره مشغول به كار شدم، ولى منوچهرى همچنان در پى اذيت و آزار من بود و هفته‏اى چند بار به شهيد اسلامى زنگ مى‏زد و او را به باد ناسزا مى‏گرفت و تهديد مى‏كرد كه تو چرا امثال احمد را آنجا جمع كرده‏اى.
روزها از پى هم مى‏گذشت و فشار ساواك بر شهيد اسلامى روز به روز بيشتر مى‏شد. او كه داراى اخلاق و فضايل زيادى بود، هيچ گاه از اين فشارها با من حرفى نمى‏زد.
حدود شش ماه از شروع كار من گذشت. روزى سر زده وارد اتاق كار شهيد اسلامى شدم. كسى در اتاق نبود و او پشت به در و رو به ديوار با تلفن صحبت مى‏كرد: «... چرا فحش مى‏دهيد؟ آقا! مؤدب باشيد! هركارى كه مى‏خواهيد بكنيد، ولى من او را اخراج نمى‏كنم. او تازه ازدواج كرده، از نان خوردن مى‏افتد، او يك انسان است و بايد چرخ زندگيش را بگرداند. او اصلاً در اينجا كارى به‏مسائل سياسى ندارد. چرا اذيتش مى‏كنيد؟ بگذاريد راحت باشد...» حاج آقا اسلامى اين جوابها را با عصبانيت و ناراحتى مى‏گفت. پيدا بود كه كسى در آن سوى خط به او پرخاش مى‏كند و ناسزا مى‏گويد. فهميدم كه موضوع صحبت آنها من هستم. او به محض اينكه گوشى را گذاشت، برگشت و مرا ديد. ابتدا جا خورد و بعد پرسيد: «كى آمدى؟» گفتم: «چند دقيقه است!» سرجايش نشست. جلو رفتم و گفتم: «ببين حاج آقا، ما با هم برادريم، دوستيم، نمى‏دانم رفيقيم، هرچه هستيم از برادر به‏هم نزديك‏تريم، ولى بدان كه من ديگر اينجا نمى‏مانم.»
مى‏دانستم كه از بحث نتيجه‏اى نمى‏گيرم و اسلامى سر حرفش مى‏ماند. از اين رو به كار خود تا پايان ماه ادامه دادم. پس از گرفتن حقوق آن ماه ديگر به كارخانه نرفتم.
چند روزى پس از خروج از كارخانه لعاب‏قائم بى‏كار بودم و اين وضعيت عذابم مى‏داد تا اينكه ابوالحسن فلاحتى و احمد روحى به سراغم آمدند. آنها از دوستان خوب، صديق، مؤمن و مبارز حزب ملل اسلامى بودند كه از دوران زندان با هم رابطه‏اى گرم و صميمى داشتيم. آنها مرا با خود به بنگاه آهن قراضه بردند. اين كارگاه متعلق به دو نفر از متدينين به نامهاى على‏اصغر حاجى‏بابا(2) و حاج احمد تحصيلى بود كه آهنهاى قراضه و اوراق را مى‏خريدند، پرس مى‏كردند و مى‏فروختند. به اين ترتيب وارد كار جديدى شدم و توانستم مدتى در بازار به اين كار بپردازم و با پيچ و خمهاى كار و رمز و رموز كاسبى آشنا شوم. مركز فعاليت من مغازه‏اى واقع در ميدان شوش، كوچه دباغ خانه بود كه در آن آهنها و اوراق قراضه را با باسكول وزن كرده و مى‏خريدم. به ازاى اين كار حقوق خيلى خوبى (حدود بيست تومان در روز) به من پرداخت مى‏شد.


۱ ـ شهيد محمدصادق اسلامى به سال 1311 در تهران متولد شد. در خانواده‏اى مذهبى تربيت يافت. او از همان دوران كودكى ضمن تحصيل به كار در بازار پرداخت و شبها نيز به فراگيرى علوم اسلامى در مساجد همت گماشت. وى پس از پايان تحصيلات متوسطه در سال 1335 براى كار به شركت مخابرات رفت و در سال 1336 استعفا داد. با تأسيس سازمان آب در آنجا مشغول به كار شد. وى در سال 1340 به خاطر اختلاس مديرعامل فراماسونر سازمان آب، عليه او دست به افشاگرى زد و به همين علت از آنجا اخراج شد. چندى بعد مدير شركت پارس متال و مدتى مديرعامل شركت قائميان لعاب قائم و مديرعامل شركت مرغ دانه شد.
شهيد اسلامى در طول زندگى سياسى خود از مؤسسين گروه شيعيان، عضو مؤثر نهضت آزادى و سپس عضو شوراى مركزى هيئتهاى مؤتلفه اسلامى بود. او پس از ترور منصور دو سال زندانى شد و در سال 50 تا 54 با سازمان مجاهدين خلق ارتباط و همكارى داشت. با انحراف سازمان از آن جدا شد و حدود سال 55 همراه شهيد سيدعلى اندرزگو به تشكيل يك گروه ضربت عليه شاه دست زد. او پس از شهادت شهيد اندرزگو باز دستگير و روانه زندان شد او در هنگامه پيروزى انقلاب اسلامى مسئول انتظامات كميته استقبال از امام بود. پس از تأسيس حزب جمهورى اسلامى به عضويت شوراى مركزى حزب درآمد و همچنين معاون پارلمانى و هماهنگى وزارت بازرگانى بود. سرانجام با انفجار دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى در هفتم تير سال 1360 شهيد شد و به لقاءالله پيوست.

۲ ـ على‏اصغر حاجى بابا به سال 1310 در تهران متولد شد. وى از جوانى در مسير مبارزه قرار گرفت و پس از پايان تحصيلات متوسطه به‏كار فروش آهن‏آلات پرداخت. او يكبار در سال 1340 به اتهام اقدام عليه امنيت كشور دستگير و زندانى شد و در فروردين سال 41 آزاد شد. بار دوم پس از ترور حسنعلى منصور به دليل اينكه شهيد محمد بخارايى شاگرد مغازه وى بود، دستگير و زندانى شد.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'