شماره 127    |    23 مرداد 1392

   


 



پاورقی شماره 127

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى



روز سوم، در سلول باز شد و در پى آن جوان رشيد، هيكلى و خوش قد و بالايى را به داخل سلول هل دادند. قيافه او خيلى مضطرب بود. گويا براى اولين بار بود كه قدم به چنين مكانى گذاشته بود. بعد از دقايقى او شروع به صحبت كرد و گفت كه قهرمان پرتاب نيزه است و مى‏گفت علت دستگيريش را نمى‏داند. از بد حادثه بازجوى او كسى به نام «دانش» بود كه فردى حقير، زبون و عقده‏اى بود و زندانيهايش را خيلى اذيت مى‏كرد. صبح روز بعد، قهرمان ورزش را براى بازجويى بردند. دانش براى شكنجه او از آپولو استفاده كرد و او را به طرز وحشيانه‏اى شكنجه داد. بعدازظهر كه من در كف سلول دراز كشيده و استراحت مى‏كردم، ناگهان از پادرى، دو پاى بزرگ و خون آلود ديدم. از جا برخاستم. در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روى پايش بايستد، با سر و سينه محكم به زمين خورد. از پاهاى او چرك و خون جارى بود، به طرف او رفتم و سرش را روى زانويم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. ديدم درحال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس كشيدن خِرخِر مى‏كند. فهميدم كه خون جلو تنفس او را گرفته است. با دسته قاشق رويى، دهانش را باز كرده و چرك و خون را از دهانش بيرون كشيدم. به يكباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عميق كشيد و بعد از هوش رفت. او را با آن فردى كه از قبل آنجا بود، جابه‏جا كرديم. سپس دست و پا و صورتش را از خون و جراحت پاك و تميز كردم و بعد رويش را پتو كشيدم. براى دقايقى پاهايش را ماساژ دادم. در همين حين احساس كردم كه او كمى جان گرفت.(1)
به تيمار كردن قهرمان ادامه دادم. در روزهاى بعد با قاشق، آش و مايعات به حلق او مى‏ريختم. او سه روز قادر به حركت نبود و در همان جا ادرار مى‏كرد. از روز چهارم به بعد زيربغل او را مى‏گرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و ديوار از جا بلند شده و به توالت مى‏رفت. با اين نحو نگهدارى و مراقبت در روزهاى بعد حال او رو به بهبود رفت.
درحالى كه به تيمار قهرمان مشغول بودم، چند بار براى بازجويى رفتم. يكبار، وقتى وارد اتاق بازجويى شدم، ديدم پسرى شانزده ـ هفده ساله را برهنه روى ميزى خوابانده و با كابل به بيضه‏هايش مى‏زنند. فرياد دل‏خراش و نعره‏هاى گوش‏خراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه درمى‏آورد. ديدن اين صحنه برايم بسيار دردآور و كُشنده بود و اعصاب و روانم را به‏هم ريخت. براى لحظاتى او را رها كردند، ولى او همچنان ناله و زارى مى‏كرد.
بازجو از من پرسيد: «اسم؟» گفتم: «احمد احمد» در اين لحظه ناگهان آن جوان ضجه‏اش قطع شد و برگشت به من نگاه كرد. وقتى دوباره شروع به زدن او كردند، او داد مى‏زد و مى‏گفت: «... به خدا من كارى نكردم، من نمى‏دانم آنها كه هستند... من از روى بچگى رفتم و يك كارى كردم. نه حاج مهدى خبرى داشت نه پدرم لاهوتى... من با شنيدن اين جمله جا خوردم. او داشت با فرياد خود به من پيامى مى‏داد. دريافتم كه وى وحيد لاهوتى(2) است و موضوع تعقيب و دستگيرى حاج مهدى جدى است. از اينكه آنها تا آن لحظه موفق به دستگيرى وى نشده بودند، خوشحال شدم.
بازجو به سؤالات خود از من ادامه داد و اصرار داشت كه محل اختفاى برادرم را بگويم. درحالى كه من واقعا نمى‏دانستم او كجاست. به آنها گفتم برادرم كه خنگ نيست، مى‏داند كه شما دنبالش هستيد، او درجايى نمى‏ماند كه شما برويد و او را دستگير كنيد. گرچه من داراى سابقه فعاليت سياسى هستم، ولى خط مشى و فعاليت من با او فرق مى‏كند.
بازجوييها گاهى پس از ساعت 2 نيمه شب انجام مى‏شد. و منوچهرى ـ جلاد معروف كميته ـ با الفاظ و كلمات خيلى ركيك سعى مى‏كرد احساسات زندانيان را جريحه دار و غرورشان را خرد كند؛ تا آنها را وادار به تسليم نمايد. بارها و بارها براى ايجاد رعب و وحشت، هنگام بازجويى از اتاقهاى بغل صداى ضبط شده ناهنجار و كشنده جيغ و فرياد پخش مى‏كردند.
در يكى از شبها، منوچهرى با دو شكنجه‏گر ديگر مرا به سوى خانه‏امان در چهارراه لشكر برد. گويا آن شب به‏غير از پدرم و بچه خواهرم كسى در منزل نبود. وقتى پدرم در را باز كرد، از ديدن من و مأمورين جا خورد. آنها از وى خواستند كه محل اختفاى مهدى را نشان دهد تا مرا آزاد كنند. پدرم در جواب گفت: «آخر اين پسره چند روز بيشتر نيست كه ازدواج كرده و سر و سامان گرفته است، ترا به خدا ولش كنيد، مرا به جاى او ببريد، با او چه كار داريد؟» مأمورين هرچه به‏پدرم اصرار كردند كه جاى حاج مهدى را بگويد، نتيجه‏اى نگرفتند و پدرم مدام مى‏گفت: «واللّه من نمى‏دانم كه كجاست.» ناگهان يكى از مأمورين خبيث و رذل، كه دست چپش را به دست راست من بسته بود؛ به منوچهرى گفت: «آقاى دكتر! اجازه مى‏دهيد؟ من همين الان از او اقرار مى‏گيرم.» و منوچهرى با اشاره سر به او اجازه داد. مأمور هم با روحيه توحشى كه داشت بلافاصله اسلحه كلتش را كشيد و روى شقيقه من گذاشت و گفت: «پيرمرد مى‏گويى كه پسرت كجاست يا اين يكى را بكشم...!» پدر پيرم كه انتظار ديدن چنين صحنه‏اى را نداشت، شوكه شد و نفسش به شماره افتاد. دست و ساير اعضاى بدنش به‏خصوص دهانش رعشه و لقوه گرفت. مات و مبهوت و لرزان پشت سر هم مى‏گفت: «نه، نه، نمى‏گويم... من نمى‏دانم كه كجاست... نه، نه،...» براى يك پدر پير، ديدن پرپر شدن و از بين رفتن فرزند، بسيار سخت و غيرقابل تحمل است. پدرم ديگر تاب ايستادن روى پاهايش را نداشت. نزديك بود كه روى زمين بيفتد. با دست چپم كه آزاد بود او را گرفتم و گفتم: «بابا جان! بابا! اينها كى هستند كه مرا بزنند! آنها جرئت ندارند...». از اين عمل زشت و پليد آنها به شدت عصبانى شده و بر سر آن مأمور داد زدم: «دِ، خب، بزن ديگه، بزن و راحتم كن. آخر اين چه بلايى است كه سر اين پيرمرد درآوردى...» منوچهرى كه عكس العمل و شدت عصبانيت مرا نسبت به آن مأمور ديد، رو به او كرد و گفت: «دستت را كنار بكش»! او هم كشيد. دقايقى گذشت تا كمى حال پدرم سرجا بيايد. ولى همچنان دست و دهانش لقوه و رعشه داشت. اين حالت تا آخر عمر در پدرم باقى‏ماند.



۱ ـ چهار سال پس از انتشار اولين چاپ اين كتاب، هويت اين ورزشكار قهرمان مشخص شد. او كه 31 سال به دنبال گم‏گشته خود بود، با خواندن اين خاطرات، در حالى كه صورتش از شادى موج مى‏زد و اشك شوق بر چشم داشت پرسان پرسان احمد را مى‏يابد و به آرزوى ديرين خود مى‏رسد.
دكتر يونس محمدى به سال 1325 در قصرشيرين متولد شد. پس از اخذ ديپلم در هفده سالگى به تهران مهاجرت كرد و در دانشسراى عالى تهران در رشته ورزش مشغول به تحصيل شد. وى هم‏زمان تحصيل در رشته روزنامه‏نگارى را در دانشكده علوم ارتباطات آغاز كرد.
او در رشته پرتاب نيزه از نوجوانى قهرمان جوانان كشور بود و بعد قهرمان دانشگاههاى كشور نيز شد. مدتى هم در تيم ملى عضويت داشت. در سال 1349 از دانشگاه فارغ‏التحصيل شد و به سربازى رفت، در اين دوره نيز قهرمان ارتشهاى جهان گرديد. او در سال 52 زمانى كه مدير روابط عمومى تالار رودكى بود دستگير و به يك سال زندان محكوم شد.
او پس از آزادى از زندان مدتى در پژوهشگاه علوم انسانى و نيز در يونسكو به تحقيق مشغول شد، و با خانم شريف‏زاده فارغ‏التحصيل معمارى و شهرسازى و قهرمان شمشيربازى ازدواج كرد. محمدى در سال 1359 به همراه همسرش به بلژيك رفت و در دانشگاه بروكسل ادامه تحصيل داد و در رشته شهرسازى دكترى گرفت. او در سال 1374 به ايران بازگشت و در دانشگاه صنعتى شريف مشغول به تدريس شد.
محمدى طى مصاحبه‏اى گفت: جرم من مطالعه كتاب بود، نه فعاليت تشكيلاتى داشتم نه كارى مسلحانه كرده بودم، در هيچ گروه و دسته‏اى هم از ابتدا تا به امروز عضو نبودم و نيستم. فقط خيلى كتاب مى‏خواندم. در آن زمان هرچه كتاب شاخص در حوزه ادبيات، تاريخ و سياست بود، خوانده بودم.
من رفت و آمدهايى به مركز مطالعات علوم اجتماعى دانشگاه تهران داشتم و كتابهاى زيادى نيز از آنجا گرفته خوانده بودم. در همين‏جا بود كه سه ـ چهار بار مصطفى شعاعيان را ديدم و با او آشنا شدم. قرار بود روى موضوعى تحقيق كنم، از او مشورت گرفتم؛ گفت روى شركتهاى سهامى زراعى انقلاب سفيد كار كنى خيلى خوب است. من هم رفتم و گزارشهاى زيادى گرفتم و خواندم. ارتباط من با شعاعيان قطع شد و ديگر او را نديدم تا اينكه يك بار در كوه به او برخوردم، در آنجا ساعتى با هم گپ زديم، گفت كه دارد تحقيقى تاريخى روى نهضت جنگل مى‏كند. من مواد و منابع خام اين تحقيق را گرفتم كه بخوانم. خب در آن موقع من خيلى خبر از اوضاع سياسى و جايگاه مبارزاتى شعاعيان نداشتم. برادرم يوسف كه جزء نيروهاى چپ بود، نيز آن جزوه را خواند. پس از چندى او و گروهش ضربه خوردند و دستگير شدند. اين جزوه هم به دست مأمورين افتاد. سپس در بازجوييها من نيز به عنوان دارنده جزوه لو رفتم و دستگير شدم. جرم من فقط همين بود.
بازجوها باور نداشتند كسى كه اين‏قدر كتاب خوانده است فردى عادى باشد، پس شكنجه‏هاى وحشيانه‏اى بر من اعمال كردند.
مرا به زير آپولو بردند. سيمهاى برق را به نقاط حساس بدنم وصل كردند و شوك الكتريكى وارد ساختند. وقتى شلاق مى‏زدند هوار مى‏كشيدم كه در اثر آن فك من قفل شد. در همان حال احساس كردم دهانم مزه خاك و سنگ مى‏دهد. بعدها فهميدم اين مزه آهنِ خون است. با دندانم زبانم را قطعه قطعه و دور آن را كنده بودم، خونها لخته و به توى گلويم پرت شده بود. در چنين وضعى من بى‏هوش شدم.
وقتى چشم باز كردم ديدم احمد چون فرشته‏اى بالاى سرم است. در آن لحظه صورت اين مرد به قدرى زيبا، دوست داشتنى و آرامش‏بخش بود كه حد نداشت.
نوعى ارتباط عميق انسانى توى صورت اين آدم ديدم. بعد از اينكه به هوش آمدم فهميدم او با قاشق ته حلقم را باز كرده است. با اينكه تيمار از شكنجه شده تبعات سوئى داشت او با بزرگى تمام مراتر و خشك مى‏كرد زيربغلم را مى‏گرفت و به دستشويى مى‏برد. من زندگى‏ام و ادامه حياتم را مديون اين مرد خدا هستم. سيماى او براى هميشه در لوح دل و ضمير من نقش بست، من بعد از آزادى از زندان به زندگى بازگشتم و مدت مديدى هم در خارج از كشور به‏سر بردم. و در تمام اين سى سال هميشه تصورم اين بود كه احمد با ويژگيهاى مبارزاتى كه داشت يا در زير شكنجه و يا در درگيرى شهيد شده است. وقتى خاطرات او به دستم رسيد و خواندم، باورم نمى‏شد كه او زنده باشد، قلبم به شماره افتاد و تا او را نديدم آرام نگرفتم. لحظه اولى كه احمد را ديدم وصف‏ناشدنى است، به آغوش كشيدمش و گريستم.

۲ ـ وحيد لاهوتى فرزند حجت الاسلام حسن لاهوتى اشكورى، به اتهام حمله به يك پاسبان، در شهرستان قم براى خلع سلاح وى، دستگير شد و مهدى احمد را به عنوان رهبر عملياتى خود معرفى كرده بود.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'