شماره 115    |    25 ارديبهشت 1392

   


 

تاکید رهبر انقلاب بر نقش جدی پدید‌آورندگان آثار تاریخ شفاهی


گزارش تفصیلی هشتمین نشست تخصصی تاریخ شفاهی، دانشگاه اصفهان (3)


چهارمین نشست تخصصی تاریخ مجلس برگزار شد


ناگفته‌ها (خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا)


بررسی حقوق راوی و مولف در کتاب‌های خاطرات انقلاب و دفاع مقدس


تاریخ شفاهی به شناسایی هویت افراد جامعه کمک می‌کند


دانشجویان فرصت بازدید نزدیک از مصر و انقلاب آن را می یابند


کمک هزینه مرکز تحقیقات تاریخ شفاهی چارلتون


مارتا جکسون راس درگذشت


نشست نقد و بررسی «ماه همراه بچه‌هاست» در خبرگزاری تسنیم-۲


تسلیت


 



پاورقی شماره 115

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


تغيير شغل

كاريابى و حفظ كار يكى از بزرگ‏ترين معضلات كسانى بود كه سابقه زندان داشتند. من كه پس از سربازى در كارخانه پارس متال مشغول به كار شده بودم، از طرف ساواك زيرنظر بودم. آنها پس از مدتى به احمد تحصيلى و حاجى بابا (صاحبان شركت) فشار آوردند كه مرا از كارخانه اخراج كنند، ولى آنها در برابر خواسته ساواك مقاومت كرده و حاضر به اخراج من نشدند. در اين شركت به شغل كارپردازى مشغول شدم. ماشينى هم در اختيارم قرار گرفت تا كارها را با سرعت و نظم بيشترى انجام دهم. پس از مدتى كار با مشكل بسيار جدى مواجه شدم. هنگام خريد اجناس و اقلام مورد نياز شركت، تعداد زيادى از فروشندگان حاضر به نوشتن مبلغ تخفيف در فاكتور نبودند. گاهى آنها خود پس از صدور فاكتور انعام و يا مبلغ تخفيف را نقدى به من مى‏دادند. اصرار براى قيد آن در فاكتور بى فايده بود. من اين مشكل را با حاج احمد تحصيلى در ميان گذاشتم. او گفت: «عيب ندارد، آن را بگير و بياور بده به من.»
با خود انديشيدم كه شايد اين عمل مشكل شرعى را حل كند ولى تصوير و تأثير اين شكل كار بر ذهن فروشنده باقى خواهد ماند. تصويرى كه حكايت از آن داشت كه بچه مسلمانها نيز اهل گرفتن پورسانت هستند.
بالاخره نتوانستم اين شرايط را تحمل كنم، لذا با جلب رضايت حاج آقاى تحصيلى از آن شركت خارج شدم. مدتى را بى‏كار بودم، تا اينكه توسط برادرم به كارخانه بلورسازى صداقت در ميدان شوش معرفى شدم. پس از گفتگو و مصاحبه‏اى با رئيس كارخانه در اداره حسابدارى مشغول به كار شدم. حضور در اين كار و اين كارخانه برايم خاطرات تلخى را به‏همراه دارد. آنچه كه هيچ‏گاه از لوح ذهن و قلبم پاك نخواهد شد، فقر، حرمان و وضعيت فلاكت بار كارگران بود. گاهى آنها هنگام دريافت حقوق؛ آن‏چنان حساب حقوق خود را در دست داشتند كه تا ريال آخر تمام مزد خود را مى‏گرفتند و گاه چنان اشتباه محاسبات ما را يادآور مى‏شدند كه متعجب مى‏شديم. زنانى را مى‏ديدم كه با كلى التماس و تمنا كودكان خردسال خود را براى كار، در اين كارخانه مى‏گماردند.

بازگشت سعيد محمدى فاتح

قرار بود كه سعيد خود را براى عمليات عليه جشن 2500 ساله به ايران برساند. او پس از كسب آموزشهاى لازم نظامى از لبنان خارج و به آلمان رفت. چون پاسپورت وى ممهور به مهر اداره گذرنامه لبنان بود، براى ورود به ايران مشكل داشت. او براى حل اين مشكل طبق نقشه‏اى درصدد فريب ساواك برآمد. طبق برنامه، او شش ماه قبل از ورود به كشور به سفارت ايران در آلمان مراجعه و ادعا كرد كه پاسپورتش را گم كرده است. سفارت به‏وضعيت و ادعاى او مشكوك شد. نام و مشخصات او را گرفته و از ساواك وضعيت او را استعلام كرد. ساواك كه شكار خود را يافته بود از سفارت مى‏خواهد كه ترتيب ورود او را به كشور فراهم كند. سعيد در مدت شش ماه، چندين بار به سفارت مراجعه و رد پاسپورتش را مى‏گيرد، غافل از اينكه آنها متوجه فريب او شده و كنترلش مى‏كنند. سرانجام سفارت با هماهنگى ساواك به وى مى‏گويد كه امكان صدور پاسپورت المثنى در اينجا نيست، ما فقط براى تو ويزا صادر مى‏كنيم تا بتوانى به ايران بروى. در آنجا مى‏توانى براى گرفتن پاسپورت اقدام كنى. سعيد كه خيال كرده بود سفارت را فريب داده است از پيشنهاد آنها استقبال كرد. به اين ترتيب عازم ايران شد. ساواك شرايطى را فراهم كرد تا او به راحتى وارد كشور شده و از بازرسى فرودگاه و كنترل مدارك بدون هيچ مشكلى رد شود. چند روز او را به حال خود رها كرد تا با مراقبت و تعقيب، ارتباطات وى را با ديگر افراد كشف كند.
ساواك بعد از جريان ورود سعيد به آلمان و بى‏احتياطى او در اعتماد به بيگانگان، چندبار به خانه پدرى او رفته و از اعضاى خانواده‏اش تحقيق و تفحص كرده بود. من متوجه لو رفتن او شده بودم. از اين‏رو در نامه‏اى به او اطلاع دادم كه به ايران نيايد. اين نامه را كه با نام مستعار بود به برادرش محمد دادم كه پست كند. اين نامه هم به دست ساواك افتاد. سعيد از همه جا بى خبر، پس از خانواده با من به عنوان اولين نفر تماس گرفت و به خانه ما آمد. به او گفتم: سعيد چرا اينجا آمدى؟ ممكن است تحت تعقيب باشى! گفت: نه بابا! شايد تو تحت تعقيب باشى، ولى من نيستم.
بعد شروع كرد جريان و نحوه بازگشتش به ايران را شرح داد. فهميدم ساواك براى او دامى تنيده است. به او گفتم كه سعيد تو فريب خورده‏اى و ساواك برايت تله گذاشته است. دلايلم را براى وى بازگو كردم و خواستم كه ديگر با من تماس مستقيم نگيرد. از آن به بعد تمام ارتباطات و تماسهاى ما از طريق برادرش محمد محمدى فاتح صورت مى‏گرفت و مى‏توانستيم در قرارهايى همديگر را ببينيم. عمده بحث ما در اين قرارها هماهنگى بين گفته‏هايمان هنگام دستگيرى بود. براى اينكه در نظر ساواك همين قرارها را هم توجيه كرده باشيم با خود وسايل ورزشى چون كفش كتانى، لباس ورزشى و... همراه مى‏برديم، مثلاً هماهنگ شد كه براى اين جلسه بگوييم كه قرار رفتن به كوه در روز جمعه را گذاشتيم و از اين قبيل. در اين مدت ساواك او را به عناوين مختلف فراخواند و مى‏خواست او را وادار به همكارى كند. سرانجام در اوايل تيرماه سال 1350، سعيد بر سر يكى از قرارها حاضر نشد. من نگران شدم، حدس مى‏زدم كه او را دستگير كرده باشند، با خانه او تماس گرفتم. محمد گوشى را برداشت. از او سراغ سعيد را گرفتم و گفتم كه شب به كوه مى‏خواهيم برويم. محمد گفت كه او از صبح رفته و هنوز خانه نيامده است. گفتم كه پس تو به جاى او بيا. ولى او هم نيامد. گويا وقتى محمد براى ديدن من از خانه خارج مى‏شود، به اوضاع مشكوك شده و حدس مى‏زند كه منزلشان تحت كنترل و مراقبت است.از اين رو در يك اقدام سنجيده مسيرى را انحرافى رفته و به خانه ما نمى‏آيد. به اين ترتيب متوجه شديم كه سعيد بازداشت شده است.

بازداشت مجدد

سعيد محمدى فاتح به خاطر سهل انگارى و ساده باورى به دام افتاد و دستگير شد. او پس از گذشت سه روز و تحمل شكنجه و فشار ساواك به رابطه خود با من اعتراف كرد. وى جزئيات صحبتهاى خود را با من براى آنها شرح داد.
با اينكه سعيد فعاليتها و حركتهايى را براى حزب الله صورت مى‏داد، ولى به خاطر دورانديشى ما، هيچ گاه از وجود و ماهيت چنين تشكيلاتى مطلع نشد. از اين رو هنگام بازجويى مطلب قابل توجهى از اين گروه عنوان نكرد و حزب الله توانست از خطرى جدى و تهديدى آشكار به سلامت بگذرد.
سعيد در اعترافات خود به ارتباط با عباس آقا زمانى و حضور در كلاسها و جلسات او به‏واسطه من اعتراف كرد. محمدى فاتح درخصوص نحوه خروجش از كشور به‏قصد شركت در نمايشگاه صنعتى ازاكاى ژاپن و سپس عزيمت به آلمان و لبنان و نيز شيوه ارتباط با حسين رضايى و حسن ماسالى (از طريق آقا زمانى) و علت سفرش به اردوگاه الفتح (براى طى دوره‏هاى چريكى) اعترافاتى كرده بود. او در اين بين از مكاتبات خود با من نيز صحبت كرده بود.
من كه متوجه اوضاع بحرانى و مشكوك شده بودم، با تعدادى از دوستان تماس گرفته و وضعيت را براى آنان تشريح كردم واز احتمال دستگيرى سعيد به آنها خبر دادم. از آنها خواستم كه تمام ارتباطات خود را با من و خانواده‏ام قطع كنند. من بيشتر نگران عملياتى بودم كه براى شهريور ماه جهت حمله به جشنهاى 2500 ساله شاهنشاهى تدارك ديده بوديم. با دستگيرى من آن عمليات تحت‏الشعاع قرار مى‏گرفت.
مدارك و اسنادم را در اختيار باقر عباسى قرار دادم و او آنها را با خود برد. شب هفتم تير ماه سال 1350 من در طبقه دوم خانه‏امان خوابيده بودم. دقايقى از نيمه‏شب نگذشته بود كه در زدند. مادرم كه خوابش از همه سبك‏تر بود پشت در رفت و پرسيد: «كيه؟» جواب شنيد: «ما از دوستان احمد هستيم احمد هست؟!» مادرم گفت كه احمد دوستى ندارد كه 5/12 شب سراغش بيايند. آنها تهديد به شكستن در كردند. مادرم شروع به داد و هوار كرد. من و پدرم كه تا اين ساعت در خواب بوديم با سر و صداى مادر از خواب جستيم. پدرم به حياط رفت. من حدس زدم كه موضوع به بازداشت سعيد برمى‏گردد. از اين‏رو با سرعت زياد باقيمانده مدارك و نامه‏هايى را كه از سعيد داشتم لابه‏لاى كيسه‏هاى زغال پنهان كرده و به بام رفتم. همين‏كه خواستم از بام به‏كوچه پشتى بپرم، ديدم كه در آنجا نيز مأمور هست. به اتاقم برگشتم و خود را به خواب زدم.
چند لحظه بعد در اتاقم را كوبيدند، با حالت خواب‏آلودگى بلند شدم تا در را باز كنم يكى گفت كه بله، احمد هست، خودشه!! بعد يكى از آنها بى‏سيم زد و گفت: «سوژه را گرفتيم.»
از من خواستند كه پيراهنم را بپوشم، كمى با آنها بحث و جدل كردم كه مگر چه كار كرده‏ام كه اين‏طورى و اين وقت شب مزاحم خانواده‏ام شده‏ايد؟ به هرحال آنها مرا سوار خودروى جيپ كردند. دو طرفم مأمور نشست. از همان داخل خودرو كارشان را شروع كردند. با تهديد و ارعاب جملاتى از اين قبيل گفتند كه تو! هنوز دست از كارهايت برنداشتى! كى مى‏خواهى آدم شوى! اين‏بار ديگر برگشتى تو كار نيست!...
من هم شروع كردم به دفاع از خود و گفتم: «من الان كاره‏اى نيستم، تو هيچ گروه و دسته‏اى نيستم، دنبال زندگيم هستم، دو سال براى اين مملكت سربازى رفتم و سپاهى ممتاز شدم، تو يك كارخانه كار گرفتم و...» ولى آنها گوششان به صحبتهاى من بدهكار نبود. همچنان به تهديد و شماتت خود ادامه مى‏دادند.
در اين بين به نظرم رسيد كه نكند كليد و دفترچه‏اى همراهم باشد. رنگ از رويم پريد، ضربان قلبم تندتر شد، گرماى بدنم را احساس مى‏كردم. آرام دست بسته‏ام را به جيب پيراهنم زدم، ديدم نه، از دفترچه خبرى نيست، خيالم كمى راحت شد. ولى كليد پيشم بود. خيلى نگران بودم زيرا اين كليد متعلق به در خانه‏اى بود كه در خيابان كميل براى كارهاى تشكيلاتى اجاره كرده بوديم. دنبال فرصتى بودم تا آن را از خود دور كنم.
از مسير پيدا بود كه به طرف زندان قزل‏قلعه مى‏رويم. زندان قزل‏قلعه ديگر براى من يك مأواى قديمى بود.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'