شماره 109    |    23 اسفند 1391

   


 

نوروز مبارک!


مصاحبه اختصاصی با دکتر مرتضی نورایی، عضو هيئت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان


فراخوان هشتمین نشست تاریخ شفاهی و سومین نشست تاریخ محلی


حلبچه: التماس نگاه‏ها و خِرخِر گلوها


سفر به حلبچه


همایش «شیر وخرس»؛ بررسی روابط ایران و شوروی ‏در دانشگاه تهران‏


همایش بین‏المللی تاريخ‌هاي اجتماعي تطبيقي نیروی کار در صنعت نفت


نوروز در خاطرات زندانیان سیاسی


اقیانوسیه: استرالیا، صداهای کمدن


دوره آموزشی بهاره تاریخ شفاهی2013، دانشگاه لندن


تاریخ شفاهی و جنبش های اجتماعی در دانشگاه وارویک


بخش عکس فعال شد


 



پاورقی شماره 109

خـاطـرات احمـد احمـد (۲۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


اعزام به سربازى ـ پادگان كرج
من حدود هفت سال به خاطر كفالت پدرم، از معافيت موقت برخوردار بودم. مدت اين معافيت رو به اتمام بود. براى تمديد آن به اداره حوزه نظام‏وظيفه مراجعه كردم. آنها پرونده مرا براى بررسى به دادگاه ارجاع دادند. در آنجا آنها با خط قرمز بر روى آن نوشتند: «سرباز». و گفتند كه شما برويد به مملكتتان خدمت كنيد. براى آنها دليل آوردم اكنون كه پدر من هفت سال پيرتر شده است، بايد معافيتم تمديد يا دايم شود، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند از دست ما كارى ساخته نيست. حالا براى چه؟ نمى‏دانم! ولى حدس مى‏زنم كه احتمالاً زندان و محكوميت كيفرى من و دخالت ساواك در اين تصميم‏گيرى مؤثر بوده است.
به هرحال با رفتن عليرضا سپاسى آشتيانى و عباس آقا زمانى به دانشگاه، من هم در تاريخ 13/7/1347 به خدمت سربازى اعزام شدم. در روز تقسيم، مرا به يگان سپاهى ترويج آبادانى و مسكن در پادگان كرج فرستادند. از همان روزهاى اول با خود عهد كردم كه فعاليتهاى مبارزاتى خود را محتاطانه در اين پادگان دنبال كنم. در مدتى كه در پادگان بودم، سعى كردم وجاهت خود را حفظ كرده و افراد معتقد و سياسى را شناسايى كنم.
روزها با آموزشهاى مختلف مى‏گذشت، تا اينكه در يكى از روزهاى زمستان واقعه‏اى اتفاق افتاد.
تيمسارى در حال سان ديدن بود كه ناگهان صداى چكاندن ماشه‏اى آمدو همه تكان خوردند و آرام خنديدند. ديديم يكى از بچه‏ها دست و پايش را گم كرد و رنگ از رويش پريد. معلوم شد كه اسلحه او در ضامن نبوده و با اصابت انگشتش به ماشه، چكيده است. تيمسار نيم نگاهى به همه كرد و رد شد. از آن طرف افسر ديگرى آمد و سيلى محكمى به گوش سرباز خاطى زد. از مشاهده اين صحنه و شرمندگى آن سرباز خيلى ناراحت شدم و گفتم:«چرا مى‏زنى؟» شرايط را براى برخورد بيشتر از اين مناسب نديدم. پس از برنامه  سان به سراغ افسر يگان خودمان رفتم و گفتم: «در جايى كه شما حاضر بوديد، اين درست نبود كه افسر ديگرى بيايد و به گوش سرباز يگان شما بزند. شما سرگرد هستيد و او سروان، و اين توهين به شماست. اگر قرار بود با آن سرباز برخوردى شود، بهتر بود خود شما اين كار را مى‏كرديد.»
به اين ترتيب سرگرد را عليه سروان تحريك كردم. گويا برخورد و تضادى هم بين آنها پيش آمد. پس از اين رويداد و اطلاع سربازها از اقدام من، آنها نسبت به من خوش بين شدند. خود را به من نزديك كرده و درد دل مى‏كردند. در اين فضا بود كه مباحث فكرى و اعتقادى و بعضا سياسى را با آنها در ميان مى‏گذاشتم. گرچه مدت اين دوره كوتاه بود و من نتوانستم به مقاصد و اهدافم برسم، ولى بعدها بسيارى از اين افراد را در خط مبارزه ديدم.
فرمانده يگان براى دسته ما، سردسته‏اى انتخاب كرده بود. او آدم بدخلق و بى‏ادبى بود كه بچه‏ها را اذيت مى‏كرد. بچه‏ها از اعتراض به او مى‏ترسيدند چون به زندان و تنبيه، تهديد مى‏شدند. تا اينكه صبر من لبريز شد. با هماهنگى سربازان يك درگيرى تصنعى ايجاد كرديم. فرمانده گروهان افراد را در كريدور ساختمان جمع كرد و گفت: «من فرمانده گروهان هستم و به جاى پدر شما هستم، اين چه كارى است كه مى‏كنيد، چرا آشوب مى‏كنيد.» بعد پرسيد: «اعتراضتان چيست؟ چه كسى اعتراض دارد؟...»
ديدم همه ساكت شدند. بلند شدم و گفتم: «من اعتراض دارم، مگر شما نمى‏گوييد فرمانده گروهان هستيد و به جاى پدر ما هستيد، شما چطور پدرى هستيد كه نمى‏بينيد اين فرمانده دسته، چطور فرزندان شما را اذيت و آزار مى‏كند، فحش و ناسزا مى‏گويد و بعد تهديد به زندان و تبعيد مى‏كند و...» با صحبتهاى من، بقيه هم جرئت پيدا كرده و لب به اعتراض گشودند و مطالب مرا تأييد كردند. فرمانده گروهان به من اشاره كرد و گفت بيا جلو، رفتم. گفت: «از اين به بعد تو سردسته هستى.» گفتم: «نه جناب سرگرد من براى اين كار اعتراض نكرده‏ام و براى اين كار هم ساخته نشده‏ام، من فرد بهترى را معرفى مى‏كنم.» بعد يكى از بچه‏هاى باهوش و زرنگ را معرفى كردم. او هم مشروط بر اينكه من معاونش باشم پذيرفت. بعد از اين ماجرا بين من و سردسته جديد، رابطه خوبى برقرار شد. او مرا در كارها آزاد گذاشت و كارى به كارم نداشت.
بعضى از صبحها در پادگان كرج افراد را به صف كرده و بيماران را سوار كاميون نظامى مى‏كردند و به پادگان فرح‏آباد(1)  در تهران مى‏بردند. در يكى از اين روزها فرمانده گروهان آمد و گفت: «احمد احمد!» من يك قدم جلو آمدم. باز گفت: «احمد احمد!» گفتم: «بله جناب سرگرد!» سرش را به گوشم نزديك كرد و آهسته گفت كه مى‏دانى! تو را به ركن دو(2)  خواسته‏اند، به كسى چيزى نگو. بعد گروهبانى را صدا كرد و آرام به او گفت كه اين را ببر ركن 2. بعد از من پرسيد: «راستش را بگو تو چه‏كار كرده‏اى؟» گفتم كه هيچى. گفت كه نه يك كارى كرده‏اى. گفتم: «من چند سال از سربازى معاف بودم، ولى بعد گفتند بايد به سربازى بروى، من شكايتى كردم كه اينها حق مرا ضايع كرده‏اند، و براى معافى دادن حق حساب مى‏خواهند، و من اين پول را ندارم.»
از چهره سرگرد پيدا بود كه از گفته‏هاى من تعجب كرده است، ولى با شك و ابهام سرش را به نشانه پذيرش تكان داد. در ساختمان ركن 2، وارد راهرويى شدم كه يك طرف آن ديوار و طرف ديگرش چند اتاق در كنار هم بود. از روزنه‏اى داخل اتاقها را مى‏شد ديد. مرا به مقابل يك اتاق بردند و گفتند كه اينجا منتظر باش. در اين راهرو سكوت عجيبى بود، فقط گاهى يكى دو نفر وارد اتاق شده و پس از دقايقى خارج مى‏شدند. انتظار من نزديك به دو ساعت طول كشيد. وضعيت كلافه كننده‏اى بود. از آن همه سكوت خسته شدم. ناگهان از جا بلند شده و وارد اتاق شدم. سلام داده و احترام نظامى به جاى آوردم. يكى پرسيد كه چيه؟ گفتم: «هيچى، الان دو ساعت است كه مرا اينجا آورده‏ايد، ديگر از اين همه انتظار خسته شده‏ام.» پرسيد: «چه كار كرده‏اى؟» گفتم: «من چه مى‏دانم! شما از طريق فرمانده‏ام به اينجا احضارم كرده‏ايد.» گفت: «اين سردوشى را چه كسى به تو داده؟» گفتم: «فلانى» صدايش را بلند كرد و گفت كه بى خود داده‏اند. گفتم: «خب بكنيدش.»
او تند شد. من هم تند شدم. البته تمام اينها صحنه سازى آنها بود. يكى ديگر از آنها به آرامى گفت: «سركار احمد! شما تشريف بياوريد اينجا.» من پيش او رفتم. به نشانه احترام از جايش بلند شد و گفت: «بفرما بنشين!» من هم كه از انتظار طولانى خسته شده بودم نشستم. او شروع به احوالپرسى و دلجويى كرد. ديدم لحن بيان او با آن فرد اولى كاملاً فرق مى‏كند. فهميدم كه اينها همه نقشه است. او پنداشت كه با من كنار آمده است. سؤالات مقدماتى از وضعيت سربازيم بود. من هم جواب دادم. ناگهان گفت: «احمد! تو يك زمانى زندانى بودى؟» بعد سؤالاتى راجع به حزب ملل‏اسلامى، مدت محكوميت، تاريخ آزادى و... پرسيد. من جوابهاى مشخص و معلومى دادم. او پرسيد: «آيا كسى از سربازها از گذشته تو مطلع هست؟» گفتم كه نه، لزومى ندارد كه بدانند. دوره‏اى در گذشته بود كه تمام شده و رفته. جورش را هم كشيده‏ام و به زندان رفته‏ام. الان هم كارى با گذشته ندارم. او گفت: «احمد! يادت باشد ما در آنجا (پادگان) سايه به سايه دنبالت هستيم، ديدى كه الان چطور به اينجا خواستيمت. بعد هم مى‏توانيم. و بدان كه هميشه تحت نظر هستى.»
گفتم: «من كارى نمى‏كنم و نكرده‏ام كه بترسم وگرنه تا الان چند بار مرا احضار مى‏كرديد.» گفت: «ما هم مى‏خواهيم همين را بگوييم، تو الان دارى به شهرستان ديگرى اعزام مى‏شوى، پس مواظب خودت باش، ما قدم به قدم دنبالت هستيم.» گفتم: «اگر شما هم نمى‏گفتيد خودم مى‏دانستم.»
بعد از پايان صحبتها گلايه كردم كه چرا اين همه مرا منتظر گذاشته و معطل كرديد. او گفت كه در كارهاى ادارى اين امور پيش مى‏آيد.
در دو ماهه آخر آموزشى، كلاسها با برنامه فشرده‏ترى دنبال مى‏شد. درسهاى اختصاصى بهداشت، كشاورزى، آبيارى، حتى مرغدارى و كلياتى درباره راهسازى و پل سازى؛ ازجمله متونى بود كه به ما آموزش داده مى‏شد كه در ترويج آبادانى و مسكن كاربرد داشت. جالب اينكه هيچ‏كس به مباحث ارائه شده توجه نمى‏كرد. تقريبا روزى چهار كلاس داشتيم. گاهى صداى وق وق مرغابيهايى كه در آنجا پرورش مى‏دادند، در محوطه طنين انداز مى‏شد. به همراه آن بچه‏هاى كلاس نيز شروع به وق‏وق مى‏كردند. نه اضافه خدمت، نه بازداشت انفرادى و نه هيچ تهديد و تنبيه ديگرى كارساز نبود. اين شلوغى تا حدى ادامه مى‏يافت كه معلم مجبور به ترك كلاس مى‏شد. من علت اصلى اين ناهماهنگى و نافرمانى را در بى رغبتى و بى انگيزگى بچه‏ها مى‏دانستم. اين افعال آنها به نوعى مخالفت با سيستم آموزشى و نظامى بود.
روزى معلم جديدى با ديسيپلين، هيبت و هيمنه خاصى وارد كلاس شد. او پس از معرفى و ستايش از خود شروع به تهديد و اخطار كرد و گفت: «من خود يك نظامى هستم و انيفورم نظامى به تن دارم. در كلاس من مقررات نظامى حاكم است و هركس از اين مقررات و نظم تخطى كند، پدرش را درمى‏آورم. اينجا سربازخانه است، نه خانه خاله و...» او خط و نشان كشيد، ولى بچه‏ها مى‏دانستند كه او هم از قبيله آنهايى است كه مى‏گويند: من آنم كه رستم بود پهلوان! با ادامه صحبتهاى اين معلم خشك، فضاى ترس و سكوت كلاس را فراگرفت و كسى دم برنمى آورد. وقتى تهديد و ارعاب او تمام شد برگشت تا بر روى تخته چيزى بنويسد كه يكى از بچه‏ها با صداى بلند شيشكى بست. يك دفعه كلاس منفجر شد و بچه‏ها با صداى بلند زدند زير خنده. دقايقى طول كشيد تا آنها ساكت شوند. ابهت و هيبت معلم شكسته و كنترل كلاس از دستش خارج شد. رنگ روى او چون لبو سرخ شده بود و از شدت عصبانيت نمى‏دانست كه چه كار كند. به هرحال كلاس آرام شد. او تك تك بچه‏ها را از پشت ميزها بيرون كشيد تا بفهمد كه چه كسى اين كار را كرده. آن فردى كه اين كار را كرده بود مى‏گفت: استاد اين نبود، من مى‏دانم كه اين نبود! به هرحال هركس آن عمل را از خود نفى و انكار مى‏كرد. وقتى معلم از اقدام خود نتيجه نگرفت همه را از كلاس بيرون كشيد و در محوطه پادگان كلاغ پر برد.
در يك روز بارانى، چند دقيقه‏اى كه از وقت آمدن معلم گذشت و از او خبرى نشد، با بچه‏ها براى نوشيدن چاى به رستوران پادگان رفتيم.(3)  در اين فاصله سرگرد شرقى ـ معاون فرمانده پادگان ـ به كلاس ما رفته و كسى را در آنجا نمى‏بيند، و دنبال ما مى‏گردد. وقتى او با صحنه چاى نوشيدن بچه‏ها مواجه شد، با داد و فرياد، فحش و ناسزا داد. ناگهان يكى از بچه‏ها از طرف ديگر رستوران بلند شد و گفت: خودتى! چند فحش ديگر داد و قبل از اينكه سرگرد او را ببيند با چالاكى از رستوران زد بيرون و فرار را برقرار ترجيح داد. به‏دنبال او سرگرد نيز ناسزاگويان دويد. اين فرصتى شد تا ما درحالى كه باران مى‏باريد خود را از خيابان آسفالته به كلاس رسانديم و منتظر شديم. چند دقيقه كه گذشت آن سرباز درحالى كه پوتينهايش گِلى بود، نفس‏نفس‏زنان وارد كلاس شد و درجاى خود نشست. بعد از چند دقيقه ديگر سرگرد شرقى نيز درحالى كه پوتينهاى او هم گِلى بود به كلاس وارد شد، ديد كه همه سرجاى خود منظم نشسته‏اند. او از اينكه پيش سربازها فحش خورده بود خيلى عصبانى بود. پرسيد: «كى بود به من فحش داد؟!»
صدايى از كسى درنيامد. او خودش مى‏دانست كه چه كسى آن كار را كرده و يا حداقل اينكه مى‏توانست به پوتينهاى بچه‏ها نگاه كند و مقصر را بيابد ولى دوباره گفت: «اگر كسى كه به من فحش داد، خودش را معرفى كند به شرافت سربازيم قسم كه كارى به‏كار او نداشته باشم، وگرنه خودم پيدايش مى‏كنم و پدرش را درمى‏آورم...» بلافاصله آن سرباز بلند شد و گفت: «من بودم.» سرگرد گفت: «بيا بيرون!» سكوت فضاى كلاس را گرفته بود. ما منتظر بوديم تا ببينيم كه با او چه مى‏كند. سرگرد پرسيد: «اين چه‏كارى بود كردى؟ چرا فرار كردى؟» سرباز كه كمى هم واهمه داشت گفت: «قربان! خب ما معلم نداشتيم، رفتيم بيرون چاى بخوريم و گپى بزنيم كه شما آمديد آنجا فحش داديد.» سرگرد جمله او را قطع كرد و با تندى گفت: «بس است ديگر! حرف نزن! برو بنشين!» بعد از كلاس خارج شد.
براى ما ايستادگى سرگرد روى حرفش و عمل به قولش، جالب بود. او نشان داد كه در دستگاه حاكمه و نظامى هم، افرادى هستند كه از روحيات آزادمنشى و غيرطاغوتى برخوردارند. من از آن زمان حساب بدنه ارتش را از سران آن، دو مقوله جدا از هم دانستم. تمامى اين وقايع را به ذهن سپردم تا راهگشاى مسير مبارزه باشد.


۱ـ امور ادارى و بهدارى و درمانى پادگان كرج در پادگان فرح آباد متمركز بود.

۲ ـ اداره اطلاعات و امنيت ارتش.

۳ـ سربازها در آن زمان با پول خود چاى تهيه مى‏كردند.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'