هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 21    |    7 ارديبهشت 1390

   


 

اولویت‌های تاریخ انقلاب اسلامی


درآمدی بر پاره ای مشکلات نظری و کارکردی تاریخ شفاهی


«تاریخ های شفاهی: مهم ترین ابزار نادیده انگاشته شدۀ روابط عمومی»


روزشمار تاریخ معاصر ایران (جلد چهارم)


اعلام اولویت‌های پژوهشی مرکز اسناد انقلاب اسلامی در سال 90


معرفی کتاب سیمرغ


ابراهیم جعفری برای «واکاوی روابط فرهنگی ایران و عراق» به کتابخانه مجلس می آید


خاطرات "پايان دفاع، آغاز بازسازي"


ایرانیان نامدار: زنان و مردانی که ایران مدرن را ساختند


تاریخ‌نگاری مجلس ضرورتی مغفول


تاریخ و دو دهه شبکه‌ی جهان‌پهنا


جست‌وجوی شمایل رئالیسم در تفکر تاریخی


تاریخ شفاهی گروه‌های مبارز هفتگانه


نقد كتاب «خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان»


گفت‌وگو با مسئول اردوگاه اسرای عراقی


چاپ سوم «مردگان باغ سبز» در نمايشگاه 24


رونمايي از 10 سال خاطره عروس امام(ره) در نمايشگاه كتاب


مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانپور (1)


 



مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانپور (1)

صفحه نخست شماره 21

داود ايران‌پور از اعضاي هستة مرکزي مکتب حزب‌الله شهرري، امروز در ميانسالي از آن سال هاي دور و شرايط سخت مبارزه در دو ـ سه سال پاياني رژيم ستم شاهي و نيز روزهاي اوج گيري انقلاب اسلامي مي گويد.

***

در ابتداي مصاحبه از خودتان بگوييد.
من متولد 1339 شهرري هستم در بيمارستان فيروزآبادي. تولدم هم‌زمان بود با تولد پسر شاه معدوم و ولي‌عهد ناكامش رضا پهلوي. بعدها شنيدم مادراني که در آن زمان و هم‌زمان با تولد ولي‌عهد زايمان مي‌کردند، به بيمارستان مي‌آمدند و هدايايي از طرف دربار شاه دريافت مي‌کردند.
به پدر و مادر من هم هديه‌هايي دادند. يعني به پدرم کت و شلوار و به مادرم هم لباس زنانه داده بودند. خاطرة جالبي که مادرم تعريف مي‌کرد اين است که مي گفت: "من، بعد از وضع حمل که روي تخت بيمارستان خوابيده بودم، شنيدم که از طرف دربار قرار است که هدايايي بدهند، ديدم که برخي پرستارها لباس بيماران را برتن مي‌کنند و روي تخت بيمارستان درار مي‌کشند تا به آن‌ها هم جايزه بدهند!" مادرم مي‌گفت که از اين کار آن‌ها بسيار خنديدم... به‌هرحال بنده به‌نوعي همزاد ولي‌عهد هستم، خوب و بد آن را نمي‌دانم!

حوالي وقوع و پيروزي انقلاب شما چه مي كرديد؟
در 1357 هم‌زمان با آغاز انقلاب داشتم سال چهارم دبيرستان را به اتمام مي‌رساندم. نظام جديد تحصيلي بود و رشته علوم اقتصادي و اجتماعي مي‌خواندم.
يادم هست که موقع ديپلم گرفتن ما مصادف شد با اوج انقلاب و حوادث آن روزها. به ياد دارم روي تخته‌سياه شعار مرگ بر شاه مي‌نوشتيم و بچه‌هاي کلاس هم براي تعطيلي تهييج مي‌شدند. ساير مدارس هم همین‌طور بود و از داخل مدرسه شعار «مرگ بر شاه» سر مي‌داديم و وارد خيابان‌هاي شهرري مي‌شديم و به مردم می‌پیوستیم. کار ما در آن مدت همين بود.
بعضي مواقع به‌ويژه جمعه‌ها، با عده‌اي از دوستان  به خيابان انقلاب که جلوي دانشگاه تهران مي‌رفتيم که مرکز تجمع دانش‌آموزان و دانشجويان بود. بیشتر وقت‌ها راه‌پیمایی از خيابان کارگر جنوبي شروع مي‌شد و به ميدان انقلاب و دانشگاه تهران منتهی می‌شد.
اين برنامه تا حدود شش ماه ادامه داشت. اوج انقلاب نیز در اين شش ماه بود و تا ‌جايي که به ياد دارم اين برنامه‌ها هميشه با تعطيلي مدارس و مغازه‌ها همراه بود. حتي در شب‌ها که حکومت نظامي بود، اين کارادامه داشت. يکي از همين شب‌ها بود که دستگير شدم.

شما چگونه وارد مکتب حزب‌الله شديد و در آنجا چه می‌کردید؟

من شهيد حاج اصغر اکبري، را از طريق يکي از بستگانش به نام آقاي جعفري که روبه‌روي مغازة پدر من ابزار و يراق مي‌فروختند مي شناختم. بعد از اين آشنايي اصغرآقا ما را به اين مکتب دعوت کردند و من براساس علاقة خاصم به علوم قرآني، در آن‌جا به کسب فيض پرداختم.
مؤسس مکتب حزب‌الله، مرحوم مغفور آيت‌الله حاج محمد تقي عبد شيرازي(ره) بودند و ما دست‌پروردة ايشان بوديم. بنده چندين سال قبل از انقلاب با اين مکتب آشنا شدم و براساس علاقه‌اي که داشتم، به‌دنبال مکاني بودم که هم‌ دربرگيرنده کلاس قرآن باشد و هم تفسير قرآن. آوازة آيت‌الله عبد شيرازي را از دوستان شنيده بوديم و کم‌کم جذب ايشان شدم. مرحوم عبد شيرازي يک طبقه از منزل خود را  به برگزاري محفل قرآني اختصاص داده بودند.
معمولاً برنامه‌ها در روزهاي جمعه بود، يعني نماز جماعت صبح به امامت آيت‌الله عبد شيرازي آغاز مي‌شد و بعد با صبحانه مثل حليم و ديگر چيزها پذيرايي ادامه می‌یافت. گفتني است حليم از مغازة پدر من آورده مي‌شد. پدرم از آشپزهاي قديمي تهران بود که در زمان ظهيرالاسلام در دربار آشپزي مي‌کرد، يعني در دربار پهلوي دوم.
ايشان سال‌هاي زيادي از دورة نوجواني آن‌جا کار مي‌کرد و کم‌کم در شهرري یک مغازه خرید. اين مغازه در ابتدا قهوه‌خانه بود و همان‌جا، بساط آبگوشت و ديزي هم برقرار بود. بعدها اين قهوه‌خانه فروخته شد و در همين کبابي فعلي که به نام «کبابي ممتاز، کبابي شهر سالم» داير است، پدرم مشغول شد. وقتي من وارد مكتب حزب الله شدم مدت‌ها بود که این چلوکبابي دایر بود. کنار اين کار، پدرم حليم خوبی هم می‌پخت و واقعاً در این کار استاد بود. در شهرری هر کس حليم خوب مي‌خواست به مغازة پدر ما مي‌آمد. مغازة پدرم ابتداي جادة قم روبه‌روي پاساژ مهدي(عج) است و هنوز هم برقرار است. البته پدرم بازنشسته شده ولي مغازه را برادربزرگم همراه شریکش اداره مي‌کنند.

از برنامه‌ها می‌گفتید؟
آيت‌الله عبد شيرازي هم توحيد مفضل و هم تفسير قرآن درس مي‌دادند و روش بسيار جالبي هم داشتند. روش ايشان اين‌گونه بود که آيات قرآن را به‌صورت تحت‌اللفظي و آيه به آيه و کلمه به کلمه براي ما ترجمه مي‌کردند ـ بنده جزوات آن تدريس‌ها را به‌عنوان يادگاري هنوز نگه داشته‌ام ـ بعد هم به تفسير آيات مي‌پرداختند که براي ما بسيار شنيدني و زيبا بود. به‌خصوص وقتي که به آيات بهشتي مي‌رسيدند، دعا مي‌کردند که ان‌شاءالله خداوند بهشت را نصيب تك تك ما کند.

چه خاطراتي از دیگر افراد مکتب داريد؟
از بچه‌هايي که در مکتب بودند، به‌قول معروف هر گلي يک بويي داشت و من از هر کدام آن‌ها خاطره‌هايي دارم. بيش‌تر خاطرات من از شهيد نصرالله و ساير دوستان مثل شهيد اصغر و عباس اکبري است. از زماني که در زيرزمين خانه حاج آقا عبد شيرازي برنامه‌هاي ورزشي داشتیم و تمرين چريكي و رزمي می‌کردیم. دوران بسيار خوبي بود. من به شخصه بيش‌تر به کارهاي رزمي کاراته، کونگ فو و تکواندو که آن زمان رايج بودند، مي‌پرداختم. انگيزة ورزش رزمي ما، بيش‌تر براي مبارزه با ساواک بود. تا آن جا که به ياد دارم برنامه هاي رزمي ما به‌صورت مخفيانه برگزار مي‌شد و حتي اهالي محل نيز اطلاع نداشتند که در اين زيرزمين منزل آيت الله عبد شيرازي ـ محل مكتب حزب الله ـ در هفته يک يا دو بار ورزش‌هاي رزمي انجام مي‌شود. اين ورزش‌ها بسيار هم سخت بود. هدف از اين ورزش‌هاي رزمي، آمادگي براي مقابله با دشمن بود.
برنامه ما از کاراته شروع شد و به ورزش‌هايي رزمي و پارتيزاني، چريکي، نبرد تن به تن رسيديم تا اگر احياناً ساواک مي‌خواست بچه‌ها را دستگير کند، بتوانيم از خودمان دفاع کنيم. شايد علت اين تداركات و پيش بيني ها  آن بود که ما به‌نوعي عامل پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) هم بوديم.

اعلاميه‌ها از چه طريقي به دست شما مي‌رسيد؟
من فقط در همين حد مي دانستم که آقاي شهيد اصغر اکبري، که سرگروه ما و بزرگ‌تر از بقيه بودند، اعلاميه‌هايي را که دريافت مي‌کردند به همه مي رساندند. من به ياد دارم براي اين‌که مأموران شاه متوجه نشوند، اعلاميه‌ها را در داخل جوراب خود قرار مي‌داديم و آن‌ها را به‌طور مخفيانه در محله‌ها و منازل يا در مدرسه، پخش مي‌کرديم. خود آيت‌الله عبد شيرازي که از زمان شهيد نواب صفوي از مبارزان و عضو فدائيان اسلام بودند، در تنظیم اعلاميه‌ها سهيم بودند. يادم است كه آن بزرگوار از تمامي برنامه‌هاي شهيد نواب صفوي اطلاع داشتند و در جلسات خودمان از ايشان زياد صحبت مي‌کردند.

انگيزه كلي تغییر برنامه ها از جلسات قرآن و تفسیر  به کارهاي رزمي در مکتب حزب‌الله چه بود؟
حاج آقاي عبد شيرازي سابقه مبارزات فدائیان اسلام را در ذهن داشتند. يادم هست که مي‌گفتند امکان  دارد که ساواک هر لحظه به اين‌جا بريزد و محل تجمع ما را تصرف و کل اعضا را دستگير کند. خطر ديگر هم اين بود که در آن محل که الآن به نام کوچة شهيد مهدي تقوي‌راد ـ يكي از نخستين شهداي مكتب حزب الله ـ است يکي از اعضاي ساواک نيز منزل داشت. من همين قدر اطلاع داشتم که شهيد اصغر اکبري چندين بار از آقاي عبد شيرازي اجازه ‌خواست که وی را «کَت بسته» بیاورد يا اين‌که او را سر به نيست مي کند تا اهالي محل از شرش راحت شوند.

چسباندن اعلاميه و شعارنويسي بر ديوارهاي شهر جزو كارهاي شما نبود؟
برنامة ما بيش‌تر پخش اعلاميه بود. يادم است که در ميدان شهرري، در آن مدت تانک‌ها و نفربرهاي رژيم خودنمايي مي-كردند و سربازها نيز در کنار آن ها بودند، بنابراين ما کاري نمي‌کرديم که شناسايي شويم. زماني هم که ما را دستگير کردند، به اين علت بود که در زمان حکومت نظامي، کسي نبايد از خانه بيرون مي‌آمد ولي بنده به اتفاق دوستان و برادرانم براي نوشتن شعارهاي مرگ برشاه و ضد رژيم به خيابان آمديم که بلافاصله گروهي از ساواکي ها ما را تعقيب کردند و برادرم اصغر را گرفتند و شديداً او را کتک زدند.
ما فرار کرديم و برادرم چون کمي چاق بود جا ماند و ما هر چه فرياد زديم که بدو، فایده نداشت. ايشان هم رفت به طرف اسپري شعارنويسي که از دست ما رها شده بود، و همين که خواست آن را از روي زمين بردارد، ساواکي‌ها رسيدند و بلافاصله چهار نفر آدم بسيار قوي و درشت‌ هيکل از ماشين پياده شدند و مشخص بود که بسيار ورزيده هستند. آن ها وقتي برادرم را گرفتند، با سر زانو به بيني او ضربه مي‌زدند و صورت ايشان را خون‌آلود کردند و بعد از مدتي هم رهايش کردند. ما هم که در گوشه اي از آن جا مخفي شده بوديم، جلو رفتيم و برادرم را با خود برديم.
يک‌بار ديگر هم نيمه‌هاي شب بود و کنجکاو شده بوديم که ممنوع ‌بودن حضور مردم، يعني چه و اگر بيرون برويم چه اتفاقي مي‌افتد؟ ما سر کوچه بوديم که ارتشي ها ما را ديدند و به ما ايست دادند. يادم است که راديو اعلام کرده بود كه اگر كسي به ايست سوم توجه نکند، مأموران حق شليک دارند. حکومت نظامي خيلي جدي بود، هر چند که ما اوايل، آن را جدي نگرفته بوديم. يک کامیون ارتشي پر از سرباز آمد و شاید نزديک بيست سرباز از آن پايين ريختند، کوچه ما بسيار باريک بود و منزل ما هم ته آن کوچه بن‌بست قرار داشت. به‌محض ايست‌ دادن ارتشي‌ها فرار کرديم، ايست اول را توجه نکرديم با ايست دوم، صداي کشيدن گلن‌گدن را شنيديم، در حين دويدن در اين فکر بوديم که اگر ايست سوم را بدهند، نمي‌توانيم بگريزيم و مجبوريم بايستيم؛ همين که ايست سوم را دادند، ميخ‌کوب شديم. نرسيده به در خانه توقف کرديم. ريختند و ما را دستگير کردند و به کلانتري شهرري در ميدان حضرت عبدالعظيم(ع) بردند. وقتي به داخل کلانتري وارد شديم، ديديم که ياعلي، کلي آدم را هم قبل از ما دستگير کرده‌اند که همه هم جوان بودند.

آن شب بر شما چه گذشت؟

ما از اين واهمه داشتيم که در آن‌جا ما را شکنجه مي‌کنند، پوست مان را مي‌کنند، يعني حساب همه چيز را کرده بوديم. ساواک بود و با کسي هم شوخي نداشت. ولي چون آغاز حکومت نظامي بود، زياد بر ما سخت‌گيري نکردند و فرداي آن روز از ما تعهد و اثر انگشت گرفتند و تهديد کردند که اگر يک‌بار ديگر در ساعات حکومت نظامي که تجمع ممنوع است، ديده و دستگير شويد، ديگر آزاد نخواهيد شد.

ادامه دارد...
گفت و گو: علی عبد



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.