هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 17    |    25 اسفند 1389

   


 

نوروزمبارک


بزرگ‌مردي كه عاشق نسخه‌هاي خطي بود


به هر جا بنگرم...


گردهمائي ساليانه ي انجمن تاريخ شفاهي ساوت وست


همایش لحظه های سکوت


کودتاي ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاريخ(1)


نفت و سلطه (پیامدهای تاریخی متأثر از نفت در ایران)


فراخوان مقاله: نهمین همایش دوسالانه مطالعات ایران


تحولات خاورمیانه و نفت


تحولات تاريخي متاثر از نفت در خاورميانه


خاطره ای درباره دکتر مصدق


علل‌ و عوامل‌ اصلي‌ شكست‌ نهضت‌ ملي‌ ايران‌؛ مصاحبه‌ با دكتر احسان‌ نراقي‌


ملي شدن صنعت نفت و آراء علما و مراجع؛ مصاحبه با استاد عبدالحسين حائري


خاورمیانه در برزخ بحران و ثبات


تاریخ نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران از نگاهی دیگر


کودتا به روایت سیا


مکتب حزب الله در خاطرات سيدعلي ميرفتاح (2)


یاد کودکی 2- خاطره ي آقاي هوشنگ گلشيري


مصاحبه با دكتر عنايت‌الله رضا؛ همسويي شوروي با انگلستان در مخالفت با نهضت ملي ايران


بررسي «پيشينه تاريخي نوروز و فلسفه آن» بر اساس متون كهن


بررسي مورخان و رمان تاريخي در كتاب ماه تاريخ و جغرافيا


نماز جماعت در خیابان


تظاهرات خودجوش در 21 بهمن 1357


"ادبيات انقلاب"، اولويت مراكز استاني حوزه‌هنري در سال 90


تاريخ شفاهي سينماي ايران به هما روستا رسيد


 



کودتاي ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاريخ(1)

صفحه نخست شماره 17

گفت و گو با حسين مکي

در فروردين ماه سال ١٣٧٥ در مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران با آقاي حسين مکي ٬ مورخ سرشناس تاريخ معاصر ٬ گفت و گويي صورت گرفت  اين گفت و گو ٨ ساعت به درازا کشيد ٬ آقاي مکي با حوصله تمام سخن گفت ٬ و حاضر در جلسه ٬ و نه مکي ٨٥ ساله ٬ اين گفت و گو « جوانان » سرانجام به علت خستگي پايان يافت. آنچه مي خوانيد چکيده اي است از برخي مسائل مهم مطروحه در اين نشست.

آقاي مکي! جنابعالي از پيشکسوتان تاريخنگاري معاصر در کشور ما هستيد و سهم بزرگي به عنوان مورخ داريد. اگر تاريخ بيست ساله و مدرس قهرمان آزادي شما نبود نسل امروز ما شناخت کافي از دوران بيست ساله اول پهلوي پيدا نمي کرد. با توجه به اينکه شما در جلدهاي نخستين تاريخ بيست ساله خود سنگ بناي معرفي کودتاي ١٢٩٩ را گذاشته ايد ٬ نظرتان درباره خاطرات اردشيرجي ريپورتر ٬ که اخيراً منتشر شده ٬ چيست؟ ظاهراً اردشيرجي تا سالهاي اخير چندان شناخته شده نبود و اسمي از او مطرح نبود.
اولين مرتبه رائين اسم او را در کتاب فراماسونري خود آورد.

فقط اسم او را جزو اسامي کساني که عضو لژ بيداري ايران بوده اند خيلي مختصر در کنار بقيه آورد نه به گونه اي که ايجاد حساسيت کند.
چند نکته به نظرم مي رسد که عرض مي کنم: يک نکته اينکه آيرونسايد هم يک چنين چيزي نوشته و تأکيد کرده تا زماني که سلسله پهلوي حکومت مي کند اين مطالب منتشر نشود و گويا محمدرضا پهلوي آن يادداشتها را مي گيرد. قبل از آيرونسايد ٬ ژنرال دنسترويل بود که پدربزرگ کودتا محسوب مي شد و اساس کودتا را او چيده بود. وقتي از ايران مي خواست خارج شود منصب او به آيرونسايد واگذار مي شود. کتابي هم ادوارد گري ٬ وزير خارجه انگليس٬ دارد که به زبان انگليسي است و بعد به فرانسه ترجمه شد. مطلب مهمي که در اين کتاب ديدم اين بود که بر طبق نظر دولت انگلستان چون نفوذ روسيه در ايران بر اساس قرارداد ترکمانچاي زياد شده بود ٬ و در دربار محمدعلي شاه نفوذ » مي بينيم که تقريباً به روسها خيلي نزديک شده بودند ٬ انگلستان متوسل به مي شود. نويسنده در اين کتاب اين عبارت را به کار برده و مي گويد به اين « غيرمرئي جهت ما مشروطيت را در ايران ترويج کرديم. مشروطيت را در اصل ما به ايران داديم. مرحوم مدرس هم در يکي از نطقهاي خود به اين مطلب اشاره دارد که وقتي مشروطيت مي خواست پا بگيرد ما هنوز استعداد آن را نداشتيم ولي خير از هر کسي برسد خير است ٬ چون چيز خوبي بود ما هم قبول کرديم.
يک مطلب ديگر اينکه انگليسيها با استاروسلسکي خيلي مخالف بودند و در مورد او به دولت ايران خيلي اعتراض مي کنند و مشيرالدوله هم در نتيجه قضيه استاروسلسکي از کار کناره گرفت. مشيرالدوله يادداشتهايي در اين مورد از خود به جا گذاشته که پيش همسرش بود و داود پيرنيا اين يادداشتها را از مادرش گرفت و به من نشان داد. مطلب خيلي جالبي که در يادداشتها ديدم اين بود که مشيرالدوله نوشته بود من مي خواستم با روسها ارتباط برقرار کنم و ضمن ملاقاتي با سفير انگليس مطلب را با او در ميان گذاشتم. او نه رد کرد و نه قبول؛ گفت: راجع به اين مسئله من دستوري ندارم. من هم فوري ٦٠٠ تومان به يحيي ريحان ٬ مدير روزنامه گل زرد ٬ دادم که تو برو در روزنامه ات به من اعتراض کن که چرا با روسها تجديد رابطه نمي کنيد؟ شب که منزل آمدم همسرم اوقاتش تلخ بود؛ روزنامه را جلوي من انداخت و گفت: ببينيد اين مرد بي همه چيز چه نسبتهايي به ما داده ؟ اول خيال کردم همان انتقاداتي است که من به او گفته بودم بکند ٬ ولي وقتي نگاه کردم ديدم خيلي هتاکي هم به من کرده؛ در صورتي که من پول داده بودم تا قدري انتقاد کند. به خانم گفتم: اينها جزو مسائل سياسي است؛ شما اينقدر ناراحت نباشيد ٬ بگذاريد ما فعلاً روابط سياسي را برقرار کنيم.

در مورد لياخوف و استاروسلسکي گفتني است که وقتي از ايران مي روند هر دو بعد از مدتي کشته مي شوند. لياخوف به مسکو نرسيده در قفقاز کشته مي شود ٬ استاروسلسکي هم از راه عراق مي رود و گم مي شود.
احمد شاه قبل از حرکت استاروسلسکي يک شمشير مرصع به او مي دهد؛ انگليسيها هم اعتراض مي کنند. آنها قرار بود طبق قرارداد ١٩١٩ دو ميليون ليره به ايران کمک بدهند و آرميتاژ اسميت و سايکس و چند نفر ديگر هم در ارتش ايران باشند. مشيرالدوله اين ميسيون ر ابه رسميت نمي شناسدو چون اسميت استخدام شده بود او را به لندن مي فرستد تا در مورد مسائل نفتي که بين ما وانگلستان اختلاف وجود داشت موضوع را حل کند ٬ و او هم گزارشي به نفع ايران مي دهد. مطلب ديگر در مورد رابطه رضاخان با انگليسيها قبل از وقوع کودتاست. سرهنگ مويان معروف به سرهنگ باقرخان بمبي براي من تعريف کرد و گفت به هنگام عقب نشيني از رشت به قزوين ٬ رضاخان به من گفت بيا مقداري راه برويم.
در ضمن راه با من صحبت مي کرد که اوضاع خراب است و بايد اين وضع را آباد کرد. همينطور که راه مي رفتيم به گراند هتل سابق رسيديم. در آنجا رضاخان به من گفت شما در خيابان بايستيد تا من برگردم. من هم مدت سه ربع ساعت ايستادم. چون هواي آن موقع قزوين سرد بود و پاهايم سرد شده بود ناچار وارد ساختمان هتل شدم وديدم درطبقه دوم رضاخان باچندافسر انگليسي مشغول صحبت است.

محمود محمود راجع به واقعه کودتا چيزي نگفته ٬ چون يادداشتهاي ايشان سرنوشت فجيعي پيدا کرد ظاهراً به اين جهت که همسر ايشان آلماني بود و خيلي شوهرش را به خاطر مسائل مالي اذيت مي کرد ٬ تمام اسناد و مدارک محمود محمود را برمي دارد و با خود به آلمان مي برد. دوستان محمود تلاش زيادي براي گرفتن اسناد مي کنند ٬ ولي اين خانم آنها را پس نمي دهد و محمود ناچار مطالبي با تکيه به حافظه خود مي نويسد وگرنه يادداشتهايش در اصل بسيار هم محققانه بوده است.
مرحوم محمود هيچ چيز در مورد کودتا ننوشته ولي مطالب زيادي در مورد روابط خارجي ايران نوشته و من در کتاب تاريخ بيست ساله از مطالب او خيلي نقل قول کرده ام. ايشان مهندس وزارت پُست و تلگراف بود. نکته ديگري را ارسلان خلعتبري برايم تعريف کرد و آن اينکه هاوارد يا ترات در دوران سردارسپهي و قبل از به سلطنت رسيدن رضاشاه در خانه اي در خيابان آب مقصودبک با رضاخان ملاقات مي کند. ارسلان خلعتبري ٬ که منزلش پائين تر بود ٬ از اين مطلب اطلاع داشت. اينکه او خود ديده بود يا به نقل از کسي ديگر مي گفت نمي دانم. در مورد حافظه بسيار قوي رضاخان ٬ که اردشيرجي به آن اشاره مي کند ٬ مطلب درست است. شما اگر يادداشتهاي سليمان بهبودي را بخوانيد درآنجا مطلبي هست راجع به چاي و سيگار. به اين ترتيب که وقتي در سوم اسفند قوطي سيگار او را مي آورنديک نخ ازآنها کم بود و مي گويد من يک سيگار فلان جا کشيدم چرا يکي از آنها کم است؟ اين نشان مي دهد که حافظه اي قوي داشته است.
بعد بهبودي در جواب مي گويد چون قوطي سيگار روي ميز بوده ممکن است يکي از افسران براي يادگاري و افتخار يکي از آنها را برداشته باشد. پسر او محمدرضا هم حافظه خوبي داشت. زماني که من مسئول تشکيلات غرب ايران در حزب دمکرات بودم محمدرضا شاه مي خواست به خوزستان برود که هوا خراب شد و هواپيما در اراک نشست. چون من در غرب ايران تشکيلات حزب توده را نابود کرده بودم ٬ شاه در فرودگاه سراغ مرا گرفته و گفته بود مکي کجاست؟ از فرودگاه فرستادند سراغ من که شاه تو را خواسته. وقتي رفتم روي بال طياره ٬ در حالي که سه قابلمه کوچک که يکي خوراک کبک و يکي خوراک مرغ و ديگري نان و پنير و سبزي در کنارش بود و غذا مي خورد ٬ با من صحبتهايي کرد. بعد از واقعه ٢٨ مرداد ٬ من با اينکه جزو غيرمستعفي ها بودم ولي هيچوقت در سلامها شرکت نمي کردم. در بند سر بودم که آمدند و گفتند اعليحضرت مي گويند مکي حتماً بيايد. وقتي رفتم ٬ خطاب شاه فقط به من بود. گفت يادتان هست در فرودگاه اراک به شما چي گفتم؟ تمام مطالبي را که آنجا به من گفته بود اينجا تکرار کرد. لذا حافظه بسيار قوي داشت. در مورد آمدن بلشويکها به ايران و تشکيل محافل مخفي بلشويکي در پايتخت ٬ که در وصيتنامه اردشيرجي آمده ٬ بايد بگويم که کالاميتسف هنگامي که به عنوان اولين سفير لنين در ساري پياده مي شود ٬ استاروسلسکي به آنجا مي رود و در يک محاکمه صحرايي هر ١٧ نفر را تيرباران مي کند و قبر آنها در ساري است. او جواهراتي با خود آورده بود که به رجال اين مملکت اهدا کند و قسمتي از جواهرات را هم بفروشند و خرج خودشان را درآورند و سفارتخانه داير کنند. باقرخان بمبي به من گفت که وقتي جواهرات را روي ميز گذاشتند از تلألو جواهرات اتاق روشن شد.

از دوراني که سيدضياء در فلسطين بود چه اطلاعاتي داريد؟
مشهور است زماني که موج ضد يهود در فلسطين ايجاد شد ٬ ايشان به عنوان مسلماني موجه زمينها را از اعراب مستقر در فلسطين مي خريد و با کمک عين الملک ٬ پدر اميرعباس هويدا ٬ اسناد زمينها را به يهوديها منتقل مي کرد. مي گويند منبع ثروت سرشار او همين معامله ها بوده است.
اين را مي دانم که وقتي از ايران رفت پولي نداشت و مبلغي در حدود ٢٥٠ تومان پول به او مي دهند.

سندي موجود است که انگليسيها بيست هزار تومان به او پول مي دهند تا خرجي راه داشته باشد.
در فلسطين هم مي دانم مدتها بوده و باغات مرکباتي در آنجا داشته. بعد هم که به اينجا آمد در نهر کرج ٬ بالاتر از بيمارستان يوسف آباد ٬ در همين جاده پهلوي يک زمين وسيعي را خريد و در آن مرغداري درست کرد. بعدها به سعادت آباد رفت.

نکته جالبي در مورد سيدضياء وجود دارد. او در زمان محمدعلي شاه که سن و سالي نداشته به جرم بمب گذاري دستگير مي شود و شارژدافر اتريش در بازجويي او شخصاً حاضر مي شود و نظارت مي کند که سيدضياء اقاريري نداشته باشد و بعد هم او را به خارج مي فرستند.
سيدعلي آقا يزدي ٬ پدر سيدضياء ٬ از طرفداران محمدعلي شاه بود.

اين قضيه قدري مشکوک است چون مدتي با آنها بود ٬ بعداً جزو مخالفين قرار مي گيرد.
به هر حال استبعادي ندارد که سيدضياء در خارج هم به نحوي ارتزاق مي شده است. امّا در مورد احمد شاه مطلبي را نصرت السلطنه ٬ که عمو و همبازي و همشاگردي احمد شاه بود ٬ براي من نقل کرد. او مي گفت وقتي فهميدم انگليسيها مي خواهند احمد شاه را از سلطنت خلع کنند ما ٬ سران قاجار ٬ جمع شديم. قرار شد دو نفر بروند و با وزير خارجه انگليس صحبت کنند. من و عضدالسلطان رفتيم. وزير خارجه انگليس به ما گفت پرونده اين کار نزد مديرکل وزارت خارجه است که فعلاً مرخصي است ٬ من يادداشتي براي او مي نويسم ٬ شما برويد با او صحبت کنيد. ما به اسکاتلند رفتيم و سراغ منزل آن شخص مديرکل را گرفتيم. وقتي در منزل او را زديم ٬ با حوله حمام آمد در را باز کرد. ما يادداشت وزير خارجه را به او نشان داديم. يکدفعه ديديم برگه يادداشت را به طرف ما سُر داد و گفت ما ديگر اين خانواده [ قاجار] را که در طول ١٥٠ سال ما را در يک قدمي جنگ با روسها قرار داده نمي توانيم تحمل کنيم. ما اين ماجرا را براي ناصرالملک نقل کرديم. وقتي ناصرالملک شنيد گفت انالله و انا اليه راجعون. نصرت السلطنه در ادامه صحبت خود گفت وقتي هم از راه بندرپهلوي به ايران برگشتيم بين رشت و قزوين ما راسخت لخت کردند و ما به همان وضع به کنسولگري انگليس رفتيم. فرداي آن روز همه آن چيزهايي را که غارت کرده بودند آوردند و به ما پس دادند.

در مورد نقش شوکت الملک علم در قتل مرحوم کلنل محمدتقي خان پسيان اسناد زيادي در موضوع کلنل وجود دارد ولي هيچکدام در مورد نقش مستقيم شوکت الملک در قتل تصريحي ندارند.
شوکت الملک فرماندار سيستان و قائنات بود ٬ و در کتاب آقاي مهرداد بهار مقداري از اسنادش آمده.

مهرداد بهار از اسناد همين مؤسسه در کتاب خود استفاده کرد ٬ ضمن اينکه ايشان در کتاب خود اشاره اي به اين موضوع نکرده.
به ايلات مختلف اطلاع داده که او ياغي است.

در اصل قرار بود يک اردويي مرکب از پنج هزار نفر تحت فرماندهي حسين خزاعي از مرکز تدارک بشود و به خراسان برود که البته هيچ وقت به آنجا نرسيد.
گلروپ رئيس ژ اندارمري بود که در سمنان يا شاهرود او و همراهانش را توقيف مي کنند. عموي کلنل ٬ ژنرال حمزه پسيان ٬ هم نامه اي به احمدشاه مي نويسد (چون آجودان مظفرالدين شاه بود و از مهاجرين بين دو جنگ ايران و روس در زمان فتحعليشاه بود.) دو نفر از برادران کلنل محمدتقي خان هم در قيام تنگستانيها با قواي انگليسيها و قوام الملک مي جنگند. وقتي انگليسيها فاتح مي شوند و شيراز را مي گيرند ٬ قوام الملک اين دو برادر را ٬ که افسر ژ اندارمري بودند ٬ بازداشت مي کند و پس از آنکه به آنها سم مي دهد آنها را برهنه در اتاقي که خرده شيشه ريخته بودند رها مي کند. آنها هم بر اثر تشنجي که پيدا مي کنند آن قدر خودشان را به اين شيشه ها مي مالند که خون جاري مي شود و مي ميرند.

به نظر مي رسد شوکت الملک پخته تر از اين حرفها بود که مستقيماً درگير شود.
خودش در اين نزاع درگير نشده ٬ ولي به رؤساي عشاير نوشته که قوا بفرستيد و اين شخص ياغي را از بين ببريد.

او در قلعه جعفرآباد قوچان با عده کمي افراد به دست کردهاي آنجا ٬ که قدري تحرکات داشتند و کلنل براي سرکوب آنها به آن منطقه رفته بود ٬ کشته مي شود.
اين مطلب را قدرت منصور که ستوان ژ اندارمري بود به من نوشت. من هم عيناً آن را چاپ کردم.

آن قدر که سردار معزز بجنوردي در قتل کلنل نقش داشت شوکت الملک نداشت.
همين شوکت الملک به سردار معزز نوشت که قوا بفرستد و کلنل را سرکوب کند.

مهرداد بهار البته بخشي از اسناد را منتشر کرد ولي مقدار اين اسناد بيش از اينهاست ٬ و نامه هاي چاپ شده نمي تواند نشان دهنده چهره واقعي قيام کلنل باشد. حرف اين است که آيا شوکت الملک نقش مستقيم در قتل مرحوم کلنل داشته يا خير؟
من مي دانم که کنسول انگليس در مشهد يادداشتهايي منتشر کرد که شايد من آنها را داشته باشم. خيلي از امير شوکت الملک تعريف مي کند که از دوستان وفادار ماست و از اين حرفها. و اصيل ترين نهضت هم نهضت کلنل محمدتقي خان بود؛ چون اين شخص خيلي مردم دار بود و قوي ترين اسلحه را هم او داشت.

چرا کلنل حرف سيدضياء را گوش کرد؟ چون مأمور دولت بود. سيد ضياءالدين به عنوان رئيس دولت به او گفته بود قوام را دستگير کن ٬ او هم اجرا مي کند.

مي گويند که قوام به او خوبي کرده بود و اصلاً او بود که درخواست کرد تا کلنل را به خراسان بفرستند.
قوام زماني که من کتاب تاريخ بيست ساله را مي نوشتم به من هم گفت که من کلنل را خيلي تقويت کردم. ولي در اصل کلنل محمدتقي خان را انگليسيها کشتند. در قضيه مهاجرت ٬ که مهاجرين به همدان رفتند ٬ کلنل فرمانده ژ اندارمري همدان بود و رضاخان ٬ فرمانده آترياد همدان بود. کشمکشي بين اين دو صورت مي گيرد. کلنل يک سيلي بهرضاخان مي زند. تا زماني که کلنل زنده بود بين قوام و رضاخان روابط خيلي حسنه بود ٬ ولي به محض اينکه کلنل از صحنه حذف مي شود بين قوام السلطنه و سردار سپه تيره و تار مي شود. دوتايي با هم متحد شده بودند که کلنل را از بين ببرند. به اين ترتيب رضاخان هم انتقام خود را مي گيرد.

در مجلس چهارم معتصم السلطنه (فرخ) به جرم طرفداري از دولت سيدضياء اعتبارنامه اش رد مي شود. او بعد از اين قضيه به خراسان مي رود و مي گويند يکي از محرکين کلنل او بوده است.
معتصم السلطنه کارگزار وزارت خارجه بود. کلنل در آلمان تحصيل کرده و مدتي هم در ارتش آلمان خدمت کرده بود. وقتي به ايران برمي گردد وارد خدمت ژ اندارمري مي شود. مرحوم مدرس هم از خياباني ٬ هم از ميرزا کوچک خان و هم از کلنل محمدتقي خان تعريف مي کند و مي گويد هر سه آنها آدمهاي خوبي بودند.

شيخ ابراهيم زنجاني در طول زندگي خود از دو نفر به شدت نفرت داشته؛ يکي مرحوم شيخ فضل الله نوري است و ديگري مدرس است. در يادداشتهايش هيچ وقت اسم مدرس را به تنهايي به کار نمي برد و هميشه يک فحش به آن اضافه مي کند. علت اين نفرت چيست؟
دو نفر با مدرس خيلي مخالف بودند؛ حاج ميرزا يحيي دولت آبادي و شيخ ابراهيم زنجاني. شيخ حسين يزدي هم از مخالفين سرسخت مدرس بود.

جالب اين است که ميرزا محمد نجات خراساني ٬ مدير روزنامه نجات که همراه با شيخ ابراهيم زنجاني جزو آن دادگاهي بود که شيخ فضل الله را به اعدام محکوم کردند ٬ نيز مورد نفرت شيخ ابراهيم است.  زنجاني صراحتاً از او به عنوان  «جاسوس انگليس» و «نجات بيشرف جاسوس انگليس» نام مي برد.
ولي مرحوم مدرس با کسي دشمني نداشت.

بله ٬ در مجلس ششم مي فرمايند خدا شاهد است من يک لفظ توهين آميز نسبت به موافقين قرارداد [ ١٩١٩ ] نگفتم زيرا اين يک اختلاف نظر سياسي بود. و باز در همان نطق مي گويد من يک دفعه اسم وثوق الدوله را به بدي نبردم. بعضيها شبهه اي را در مورد مرحوم مدرس عنوان مي کنند که چرا مدرس با جمهوري رضاخاني مخالفت کرد ٬ در صورتي که اگر بپذيريم رضاخان انگليسي بود حداقل در ايران مثل ترکيه نهاد جمهوري تأسيس مي شد.
مدرس مي گفت من با جمهوري مخالف نيستم ٬ حکومت صدر اسلام هم جمهوري بوده ٬ ولي با جمهوري اي که خارجيها بخواهند براي ما تعيين کنند مخالفم. ايشان پس از اينکه مدتي بيمار شد رضاخان [ به ظاهر] خيلي سعي کرد دکتر اميراعلم و ديگران تسريع درمعالجه اش کنند ولي او باهمه محبتهايي که رضاخان به او کرد تسليم نشد. نکته اي را که بايد در اينجا يادآور شوم اين است: آن مقدار که در مورد مدرس صحبت مي کنيم کافي نيست ٬ براي اينکه مدرس هنوز ناشناخته است. خيليها وقتي کتاب مرا در مورد مدرس خواندند به کلي نظرشان عوض شده و مي گويند مدرس عجب مرد بزرگي بوده است. به عنوان مثال تنها به چند نمونه از نظريات مدرس اشاره مي کنم تا شخصيت حقيقي ايشان بهتر شناخته شود. مرحوم مدرس در مورد شرافت علم در نزد اسلام پشت تريبون مجلس مي گويد علم در نزد اسلام آنقدر ارزش دارد که در فقه اسلام اگر شخصي سگ معلّمي را بکشد بايد ديه او را مثل ديه انسان بپردازد. يا در نطقي مي گويد پيغمبر اسلام ايراني بوده ٬ ابراهيم ايراني و اهل بين النهرين بوده. و اين کاملاً درست است. در گذشته از حلب تا کاشغر ميدان » امپراتوري ايران بسيار گسترده بوده همچنان که در شعري آمده حلب کنار مديترانه و کاشغر در مرز و خاک چين است. اينها همه .« سلطان سنجر است جزو خاک ايران بوده و حکامي هم که از طرف سلاطين ايراني انتخاب مي شدند جزو ايران بودند. حکام حجاز و نجد و يمن همه ايراني بودند و از ايران انتخاب مي شدند. بعضي از وليعهدها را هم نُعمان بن منذر تعليم مي داد مثل خسروپرويز. آقاي پسنديده ٬ که برادر بزرگتر حضرت امام هستند ٬ يک بار در منزل فرزندش آقا جواد به من گفت من پاي درس مدرس هم مي رفتم.

حضرت امام هم چنين مطلبي را فرمودند که وقتي من پاي درس مدرس رفتم ديدم آنجا که درس مي دهد معلّم معلّم است. ظاهراً ايشان خيلي از مرحوم مدرس تأثير گرفته اند.
خاطره اي از ديدار با امام دارم. بنده در دوم ارديبهشت ١٣٥٨ خدمت حضرت امام رسيدم که مرحوم آيت الله صدر ٬ تقي وفايي و پسر مرحوم حائري زاده هم حضور داشتند. در آن جلسه مرحوم امام به بنده فرمودند شما چرا راجع به مرحوم شيخ فضل الله چيزي نمي نويسيد؟ بنده به ايشان عرض کردم: مرحوم شيخ فضل الله نوري جهات مثبت داشته جهات منفي هم داشته و نويسنده اگر بيطرف باشد بايد هر دو آنها را بنويسد و توضيحاتي عرض کردم. يکي ٬ ايرادي است که ادوارد براون در کتاب خود نقل مي کند که شيخ فضل الله از محمدعليشاه ٥٠ ليره گرفته است. مرحوم شيخ فضل الله جهات مثبت هم داشته و مهمتر از همه ٬ که خيلي اهميت دارد ٬ اين است که دو ساعت قبل از دستگيري او سفارت روسيه کالسکه اي با چند سالدات مي فرستد که شما چون جانتان در خطر است به سفارت بياييد. مرحوم شيخ زير بار نمي رود و مي گويد من حاضرم کشته شوم ولي پا در سفارت روس نگذارم. علاوه براين ٬ ايشان مقام مرجعيت داشت و بهبهاني و طباطبايي نداشتند. او آخرين مراحل علمي را در رشته خود گذرانده بود. بنابراين تا وقتي که او بود ديگران نمي توانستند گل کنند.

امام در جواب به شما مطلبي نفرمودند؟
امام چيزي نگفتند ولي حرفهايم را به دقت گوش کردند.

البته قضاياي مربوط به دوران محمدعليشاه نياز به بررسي جدي دارد و بايد در فضاي آن روز حضور يافت. به عبارت ديگر ٬ جريانات زمان محمدعلي شاه خيلي پيچيده است و سير حوادث به طوري چيده شد تا مشروطيت از مسير خود منحرف شود.
مطلبي را دکتر مهدي ملک زاده در مورد اعدام مرحوم شيخ فضل الله در کتاب خود نوشته. او نوشته؛ اين مطلب که شيخ مهدي پسر شيخ فضل الله در موقع اعدام پدرش دست زده و رقصيده دروغ است و نوشته که من آنجا بودم و وقتي پدرش را اعدام کردند او گريه مي کرده. اين مطلب را کسي مي گويد که با شيخ فضل الله دشمني خانوادگي دارد. مرحوم شيخ با ملک المتکلمين خيلي مخالف بود.

به نظر شما اگر قرارداد ١٩١٩ اجرا مي شد بهتر از کودتاي ١٢٩٩ رضاخان نبود؟ به هر حال هر دو شق بد بود ٬ ولي با اجراي قرارداد ١٩١٩ جامعه ما گرفتار يک حکومت ديکتاتوري به آن صورت که پيش آمد نمي شد. هند مستعمره انگليس بود ٬ ولي هيچ گاه ديکتاتوري خشني که رضاخان ايجاد کرد در هند پيدا نشد.
در کتاب زندگاني احمد شاه بنده دو سند وجود دارد: يکي نامه اي که نورمن به وزير خارجه انگليس نوشته و به نايب السلطنه انگليس در هند رونوشت آن را داده و يک نامه ديگر که به نايب السلطنه هند نوشته و به لرد کرزن رونوشت داده. در آنجا گزارش مي دهد و مي گويد تاکنون اگر ما نتوانستيم مواد قرارداد ١٩١٩ را عملي کنيم رضاخان همان کارهايي را مي کند که ما در قرارداد ١٩١٩ مي خواستيم انجام دهيم منتها آن موقع قرار بود با پول ما صورت گيرد و حالا با پول ايران اين خواسته تحقق پيدا مي کند.

يعني در واقع جوهر قرارداد ١٩١٩ به شکل کودتاي ١٢٩٩ عملي شد. اگر آن قرارداد عملي مي شد فقط ظاهرش فرق مي کرد. چندي پيش در يکي از نشريات آمده بود که ورثه سِر پرسي لورن مي خواهند اسناد خانوادگي خود را در لندن بفروشند.
هيچ وقت به اسناد سياسي وزارتخانه هاي خارجي اعتماد نکنيد. در جلد سيزدهم يا چهاردهم اسناد وزارت خارجه انگليس٬ که مختارالملک صبا مقداري از آن را ترجمه و « به اطلاع رسيده » يا « به عرض رسيده » کرد ٬ تلگرافات زيادي است که در آن مي گويد اصل تلگراف در کتاب نيست؛ بعد هم شش هفت سطر نقطه چين کرده و مي گويد عجالتاً مصلحت نيست که منتشر شود. در يک تلگرافي از اين اسناد ٬ وزيرمختار به وزير خارجه انگليس نوشته مشاورالممالک با ما خيلي مخالف است و به روسها هم تمايل دارد. خوب است شما [ مطلبي به] روزنامه هاي انگليس بدهيد [تا] از او تجليل کنند تا ايرانيها بدانند او مورد توجه ماست و از او تنفر پيدا کنند.
درباره مرحوم خالصي زاده چه مي دانيد؟ فقط مي دانم در قضيه جمهوري در مسجد شاه وقتي در مسجد را بستند عبايش را انداخت و نماز خواند و مخالف جمهوري بود.

موضع ايشان در مورد ملي شدن نفت چه بود؟ با جمهوريخواهي مخالف بود؛ در قضيه نفت کاره اي نبود.

شما در بيان وقايع تاريخي بعد از مشروطه در کتاب خودتان مطالبي را به نقل «يادداشتهاي شهريور»از نوشته ايد. اين يادداشتها الان در اختيار کيست؟
اين يادداشتها در واقع يک دفتري بود حدود ٤٠ صفحه از شخصي به نام احمد شهريور که کارمند وزارت خارجه بود و با خط خودش نوشته بود. او وقايع را آن طور که در افواه مطرح بود و مي شنيده مي نوشته. ورثه او اين يادداشتها را به ملک الشعرا دادند. بين من و مرحوم ملک الشعرا بر سر همين يادداشتها اختلاف پيش آمد.
ايشان وقتي  « يادداشتهاي شهريور » احزاب سياسي را تمام کرد يک روز به او گفتم  اين تاريخ را مي خواهم  او گفت شما که همه چيز را مي خواهيد ٬ پس چه چيزي را براي من باقي مي گذاريد؟ من هم خوشم نيامد و قطع رابطه کرديم و همديگر را نديديم تا روزي که من در دفتر روزنامه مهر ايران نزد هاشمي و حائري و شيخي نشسته بودم. (در آن زمان وقتي به دفتر روزنامه مي رفتم همان جا مطلب را مي نوشتم و آنها مي بردند که چاپ کنند.) ملک وارد شد. همه بلند شديم و احترام کرديم. به من گفت آقا ٬ اين سيد انگليسي را مي خواهند بياورند که چه بلايي سر مملکت بياورند؟! (منظورش سيدضياء بود.) شما چرا در اين مورد چيزي نمي نويسيد؟ گفتم آقا شما استاد هستيد ٬ دود از کنده بلند مي شود ٬ شما استاد ما هستيد ٬ شما شروع کنيد تا شاگردان هم دنبال شما بيايند. خلاصه اين مطالب گفته شد تا اينکه رفت . فردا صبح ٬ من عبدالقدير آزاد را توي لاله زار ديدم. او يک روزنامه نيم ورقي به نام آزاد داشت. به من گفت چند تا سرمقاله مي خواهم براي روزنامه آزاد بنويسيد چون مي خواهم از سبزوار وکيل شوم. آن وقت من عضو هيئت عالي بازرسي بودم و مأمور شده بودم به سه وزارتخانه کشاورزي و پيشه و هنر و کشور بروم.
مقاله اي در روزنامه آزاد نوشتم که بلافاصله توقيف شد. در آن مقاله شديداً به انگليسيها تاخته بودم. دکتر نخعي ٬ که رئيس دفتر سهيلي نخست وزير وقت بود ٬ يک پيشخدمت فرستاد که من بروم پيشش. وقتي رفتم گفت آقاي نخست وزير مي خواهند با شما ملاقات کنند. وقتي وارد اتاق سهيلي شدم گفت آقاي مکي! شما مقاله روزنامه آزاد را نوشتيد؟ گفتم بله. گفت مي دانيد اين مقاله چه مشکلاتي براي ما ايجاد کرده؟ سفير انگليس به آن اعتراض کرده. به او گفتم من دو شخصيت دارم: يکي اينکه کارمند دولت هستم ٬ عضو هيئت بازرسي هستم و نسبت به کارهايي که به من مراجعه مي شود اصلاً در روزنامه ها منعکس نشده. يک شخصيت ديگر هم دارم و آن اين است که ايراني هستم و وطنم را دوست دارم. مطلبي که نوشتم مربوط به اين جنبه است. سهيلي گفت نمي گويم شما دست از نويسندگي برداريد ولي چرا با امضا؟ انتقاد ايشان اين بود که چون شما با امضا مقاله نوشتيد خيال مي کنند شما کارمند نخست وزيري هستيد در صورتي که بازرسي نخست وزيري ارتباطي با شما ٬ که عضو هيئت عالي بازرسي هستيد ٬ ندارد. بعد هم آزاد آمد و گفت اين چه مطلبي بود شما نوشتيد؟ گفتم شما گفتيد هر چه مسائل روز است بنويسم من هم همين کار را کردم. گفت نه به اين شدت.

بپردازيم به حوادث پس از شهريور ١٣٢٠ . علت اختلاف شما با دکتر مصدق چه بود؟
شما اگر متن گزارشي را که بنده در مجلس دوره هفدهم ارائه کردم ببينيد در آنجا کاملاً تشريح کردم که در قضاياي مربوط به وقايع سي تير اگر آيت الله کاشاني ٬ بنده و بقايي نبوديم مصدق ول کرده بود رفته بود و درِ خانه اش را هم بسته بود و غيرممکن بود قيام سي تير صورت بگيرد. بعد از وقايع سي تير مصدق يکي از منسوبان فرمانفرما را به نام سرلشکر وثوق ٬ و به قول خودش پسر وثوق لشکر ٬ که پدرش آدم خوبي بود و پيشکار فرمانفرما بود ٬ به معاونت وزارت جنگ منصوب کرد. اين شخص در کاروانسرا سنگي مرتکب اعمالي شده بود و اگر محمود جليلي نماينده يزد در دوره هفدهم و مرحوم عبدالرزاق اسکويي در آنجا نبودند زد و خورد شروع شده بود. يکي هم دکتر اخوي ٬ وزير پيشه و هنر ٬ بود که ترک تابعيت کرده بود و در امريکا بود و از شرکاي بزرگ شرکت امريکايي وستينگهاوس بود. يکي هم شاپور بختيار ٬ معاون وزارت کار ٬ بود. اين انتصابات مورد قبول کاشاني واقع نشد و ما هم اعتراض کرديم. مصدق که کابينه اش را تشکيل داد جواب خيلي خشني به کاشاني داد که من عين آن را در کتاب سي تير چاپ کردم. در قضيه سي تير امريکا و انگليس تقريباً با هم وقايعِ آمدنِ قوام السلطنه را فراهم کرده بودند. وقتي در تگزاس بودم از صنايع نفت امريکا بازديد مي کردم. جزو ميسيون بنده آقاي اصغر پارسادوست ٬ نماينده خوي ٬ هم حضور داشت. يک کاپيتان ريبر بود که 20 درصد سهام آرامکو را داشت و از دوستان ما بود. اين کاپيتان ريبر به ايران هم آمده بود و شب ميهمان بنده هم شد. او کاملاً به اوضاع نفتي ايران و صنايع نفتي ايران وارد بود و مي دانست گرفتاري ايران چيست. او گفت روز ٢٥ تير تلگرافي از وزارت خارجه رسيد که فوراً اين تعداد نماينده براي راه انداختن پالايشگاه آبادان آماده کنيد تا عازم ايران شوند. ولي بعد از ٣٠ تير تلگراف رسيد که آن مسافرت منتفي است. اين مي رساند که امريکا و انگليس در وقايع سي تير با همديگر موازي کار مي کردند. آنها ديدند که با بودن کاشاني و بقايي و مکي و حائري زاده نمي توانند مصدق را بردارند. پيش درآمد وقايع ٢٨ مرداد اين بود که هندرسون طي ملاقاتي با مصدق به او مي گويد ما مي خواهيم همان معامله اي را که مي خواستيم با مکي در آمريکا بکنيم با تو بکنيم. منتهي با من صحبت از ٦٠ ميليون دلار مي کردند. اينجا هندرسون به مصدق وعده مي دهد که دولت امريکا حاضر است ١٠٠ ميليون دلار معامله بکند آن هم به شرطي که تندروهايي که اطراف مصدق هستند کنار بروند. نهرو هم دو سه تلگراف کوتاه به مصدق کرده که خيلي عجيب و مهم است و نشان مي دهد که نهرو چه مرد بزرگي بوده است. تاريخ تلگرافات محرمانه او اول مرداد است. او مي گويد من مي بينم يک توطئه اي در شرف تکوين است ٬ خواهش مي کنم مراقب اوضاع باشيد. من شنيده ام که رابطه شما با رفقاي سابقتان مثل کاشاني و بقايي و مکي به هم خورده؛ اين صف را براي مقابله با توطئه هاي آينده محکم کنيد. من مثل شخصي هستم که بر روي برجي نشسته و خانه شما و افراد خانه شما را مي بينم و شما فقط توي اتاق خودتان و افراد خودتان را داريد مي بينيد. توطئه اي در شرف تکوين است که شايد خيلي فوري عمل شود ٬ در آن صورت ضررش را نه تنها شما مي بينيد بلکه تمام کشورهاي تازه استقلال يافته و آنها که براي استقلال خود مبارزه مي کنند غرامت شما را بايد بپردازند. اين افراد حکم پلکان را داشتند تا شما بياييد روي بام ٬ و شما مي خواهيد پلکان را خراب کنيد تا کسي از اين پله بالا نيايد. ولي فکر اين را کرده ايد که اگر روزي محکوم به سقوط بشويد اگر پله باشد عادي مي آييد پايين و اگر پله ها نباشد با سر زمين مي خوريد؟ مصدق جواب مي دهد که به آقاي نهرو بگوييد در امور ايران مداخله نکند. نهرو ٬ باز روز بيستم مرداد ميرزا اسماعيل خليلي را ٬ که شيعه و يکي از شخصيتهاي معروف هندوستان بود ٬ به ايران فرستاد. او تقاضا کرد با مصدق ملاقات کند ولي مصدق با او ملاقات نکرد تا اينکه ٢٨ مرداد پيش آمد. پسر خليلي ٬ که بعداً سفيرکبير هند در تهران شد ٬ اين مطلب را تأييد مي کند. مصدق را هندرسون فريب داد. وقتي مصدق اين افراد را از دور و بر خود راند آن وقت چند چاقوکش و اوباش از بيرون راه افتادند و مردم هم به آنها گرويدند و واقعه ٢٨ مرداد پيش آمد.

اين تلگرافها در کجاست؟
در آرشيو ملي هند مي تواند موجود باشد. زماني من يک نفر را فرستادم و او هر کاري کرده بود موفق نشده بود به آن تلگرافات دست يابد و گفته بودند اجازه شخص رئيس جمهور لازم است. دکتر تاراچند خودش به من گفت اين تلگرافها عجيب ترين تلگرافهايي است که در سفارت هند موجود است.

شما اين مطلب را جايي نقل کرده ايد؟ بله در جلد هشتم آورده ام. حروفچيني هم شده و آن کسي که قرار است چاپ کند سرمايه ندارد. زماني که با مصدق اختلاف پيدا کرده بودم به حالت قهر به دربندسر رفتم. ميسيونِ گارنر از طرف بانک جهاني به ايران آمده بود. دکتر مصدق آقاي عزت الله خان بيات را ٬ که دامادش بود و با من دوست بود و با هم از اراک انتخاب شده بوديم ٬ به دربندسر فرستاد. از وزرا هم آقاي کاظمي و آقاي بوشهري و چند نفر ديگر بودند ٬ که خلاصه مرا ببرند و آشتي بدهند. وقتي مي رفتيم گفتم به شرطي که از انتصابات دکتر مصدق صحبتي نشود. قرار بود بنده به عنوان مشاور دکتر مصدق انتخاب شوم و پس از تشريک مساعي با دکتر مصدق به لاهه برويم. حکمش هم صادر شد و بنده حکم آن را هم دارم ٬ که بنده معذرت خواستم. آنجا شروع کرد به صحبت کردن در قضيه ملي کردن نفت که اگر شما به امريکا رفتيد با بانک بين المللي وارد مذاکره بشويد (بعد از رأي دادگاه لاهه آن اشکالاتي که در زمان سفر مصدق به امريکا براي راه انداختن پالايشگاه بود لغو شده بود) و از طرف ايران پالايشگاه را راه بيندازيد. در مورد راه انداختن پالايشگاه هم اول امريکاييها حاضر بودند. هاريمن را فرستادند و او به انگليسيها قبولاند که ملي شدن نفت را بپذيرند. چون انگليسيها پذيرفتند ديگر اشکالي براي بانک جهاني نبود. از طرفي انگليسيها ديده بودند همه چيز را از دست مي دهند و تنها اگر مصدق اختلافات بين ارتش و خودش و يک عده از طرفدارانش را ببيند عقب نشيني خواهد کرد. بانک جهاني ٬ در اولين جلسه اش با ما ٬ گفت ما بدون اطلاع انگليسيها نمي توانيم با شما وارد مذاکره شويم. گفتم نعوذبالله! من با حضور انگليسيها به بهشت هم نخواهم رفت. همين مطلب را به مصدق تلگراف رمز کردم. مسبب اصلي بسته شدن کنسولگريهاي انگليس بنده بودم. با ژنرال کنسول انگليس در خرمشهر ٬ مسيو کوپر ٬ درگيري داشتيم. او مصاحبه هايي عليه بنده و مصدق کرده بود و در بولتن اخبار روز انگليسي چاپ شده بود. عيناً به مصدق تلگراف رمزي کردم که فلاني چنين مصاحبه اي کرده. فاطمي جواب داد که اصل مصاحبه را بفرستيد. من عين آن را بريدم و براي مصدق فرستادم. بعد وزارت خارجه به انگليسيها فشار آورد که اين کنسول بايد عوض شود. بالاخره آقاي کوپر را رد کرديم. انگليسيها هم مقابله کردند و آن متن قطع رابطه را جلوي مصدق گذاشتند. همه اين نامه ها و مکاتبات متبادله بين سفارت انگليس و وزارت خارجه را من چاپ کرده ام. وقتي در امريکا بودم ٬ شپرد پشت سر من بود و هر شهر که مي رفتم مي آمد و تمام را به دولت متبوعش گزارش مي داد. آن زمان اللهيار صالح سفيرکبير ما در امريکا بود. در آنجا ما يک مذاکراتي کرديم به اين صورت که من در تگزاس بودم و هاچسن از طريق صالح از من خواهش کرد که به مصدق بگويم امريکا موافقت خود را با خريد نفت از ايران و قبول مساعده اعلام کرده است. چون من مصاحبه اي با يکي از روزنامه هاي امريکايي کرده بودم که مطبوعات امريکا هم عيناً چاپ کردند. آنجا بنده سخت به امريکائيها تاختم و گفتم که ملت ايران حکم پيرمرد عليل تراخمي مسلولي را دارد که مشغول جنگ با دو رقيب ٬ يعني انگليس و کمونيسم ٬ است و يک بيطرف هم کنار معرکه ايستاده و مشغول تماشاست. زماني که اين پيرمرد ٬ هنگام نبرد ٬ اين دو غول را دارد مغلوب مي کند يک دفعه اين شخص بيطرف از پشت به او خنجر مي زند. يک خانم مخبر پرسيد اين بيطرف کيست؟ گفتم دولت امريکا ٬ براي اينکه مصدق از من خواهش کرده که از اينجا يک مقدار روغن بخرم. به هر کمپاني مراجعه مي کنم موفق به خريد نمي شوم. به کارخانه اي رفتم که در سال ٥ ميليون تن محصول دارد و در حدود ٦٠٠ تن از اين حلب روغن موجود دارد ولي مي گويد ما به شما نمي توانيم بفروشيم براي اينکه اجازه فروش به شما را نداريم. بنابراين ما مدعي هستيم که طرف ما تنها انگليسيها نيستند و امريکا هم با ما مدعي است. بالاخره کار به آنجا کشيد که مستر جونز ٬ رئيس يک شرکت نفتي که تلگرافاتي هم به مصدق کرده بود ٬ دعوتي از من کرد در عمارت خودش. يک آسمانخراش صد و چند طبقه اي بود. به من گفت: من مجاناً اين روغن را به شما مي دهم به شرطي که فقط بنده و مصدق از اين جريان اطلاع داشته باشيم. علت اين کار او اين بود که شرکت او ورشکست شده بود و مي خواست يک سر و صورتي به شرکت بدهد و رقيب کارتلهاي نفتي شده بود. بنابراين ٦٠٠ هزار دلار روغن مجاني به ما دادند و لوازم يدکي روغن کشي آبادان را ٬ که فلاح از بين برده بود ٬ مجدداً براي ما فرستادند تا کارخانه روغن کشي راه بيفتد. بعد هم نمي دانم انگليسيها از اين موضوع چطور مطلع شدند. وقتي من آلمان بودم ٬ جونز کاغذ محرمانه اي به من نوشت که وزارت خارجه امريکا مرا احضار کرده که به چه مناسبت اينها را مجاناً به ايران دادي؟ توجه فرموديد؟

مخالفت دکتر مصدق با شاه تا چه حد بود؟ آيا واقعاً مي خواست شاه را کنار بزند؟
دکتر مصدق مي خواست شاه را برکنار کند و مطمئناً چنين بود. از اوايل مرداد 1331 اکبر ميرزاي صارم الدوله را فرستادند به اروپا تا با بچه هاي محمدحسن ميرزا ٬ وليعهد احمد شاه ٬ ملاقات کند. دکتر صحت ٬ که طبيب مخصوص محمدحسن ميرزا بود ٬ گفت بچه هاي محمدحسن ميرزا قبول نکردند. بنابراين ٬ مسلم بدانيد اقدامات دکتر مصدق در جهت منقرض کردن سلسله پهلوي بود.

انگيزه دکتر بقايي چه بود؟
 در مورد دکتر بقايي ٬ شاه گفته بود «مثل سگ نازي آباد مي ماند». من بعد از کودتا به او خيلي کمک کردم از طريق ارتشبد هدايت و وقتي او از بين رفت به وسيله يزدان پناه. او را به ٢ سال زندان محکوم کردند. چند تا از نطقهاي او را زيرش خط کشيدم و به وسيله يزدان پناه به اطلاع شاه رساندم. شاه گفت هر چه مکي مي گويد قبول کنيد. يک سال زنداني کشيد. وقتي دادگاه تجديدنظر تشکيل شد رئيس دادرسي ارتش٬ سپهبد خسرواني ٬ به من تلفن کرد و گفت شاه دستور دادند که دادگاه تجديدنظر طبق نظر شما تشکيل شود. بقايي در چند جلسه راجع به وقايع ٣٠ تير صحبت کرد و گفت شاه حق نداشته اين کار را بکند. رئيس دادگاه خودش به من گفت به دادرسي تشريف بياوريد. به دادرسي رفتم. گفت بقايي هر چه گفته بايد حرفش را پس بگيرد. بقايي گفت پس نمي گيرم. بالاخره تبرئه شد و بيرون آمد.

آيا بقايي با امريکاييها مرتبط بود؟ من خيال مي کنم وقتي در زاهدان تبعيد بود يک ملاقاتي با امريکاييها داشته. به همين دليل من از رياست شوراي سازمان نگهبانان آزادي استعفا دادم و هر کاري کرد ديگر نرفتم. گفتم شما طي مصاحبه اي که داشتيد گفته ايد اگر دکتر اميني هم برود يک آزادي هايي که فعلاً هست از بين خواهد رفت». گفتم کدام آزادي؟ ما زير بار دکترمصدق به خاطر لايحه اختياراتش نرفتيم. دکتر مصدق خائن به مملکت که نبود. خلاصه استعفا کردم. شايد ارتباطات بقايي اينجوري بود ولي به ضرس قاطع نمي توانم بگويم.

مي گويند رابط بقايي با امريکاييها دکتر عيسي سپهبدي بوده. بقايي با سپهبدي دوست بود؟
بله ٬ با هم خيلي نزديک بودند. ظاهراً سپهبدي با امريکاييها رابطه نزديک داشت؟ بله ٬ در جلسه اي که بعد از آمدن ويليام داگلاس٬ قاضي عاليمقام امريکايي ٬ به تهران داشتيم (او تقاضا کرد با من و دکتر بقايي ملاقات کند و اين ملاقات صورت گرفت) ٬ دکتر سپهبدي هم با ما بود.

آيا بقايي از طريق سپهبدي با امريکاييها رابطه نداشت؟
نمي دانم. چون بقايي خيلي تودار بود. همه حرفي را به همه کس نمي زد. خيلي چيزها را مي دانست ٬ ولي وقتي شما برايش تعريف مي کرديد اظهار بي اطلاعي مي کرد در صورتي که خيلي بهترش را از قبل مي دانست.

به نظر شما سخنراني بقايي مشکوک نيست که عصر سي تير کسي برود از راديوي کشور به مردم بگويد بريزيد زن و بچه ها و خانواده افسران را تکه تکه کنيد و به زن و بچه هاي آنان رحم نکنيد؟ شما اين شخص را در ارتباط با جاهايي نمي بينيد ٬ با توجه به اينکه بقايي عاقل بود و فهم و شعور و شم سياسي داشت؟ شما به مطالب اين سخنراني مشکوک نشديد؟
نه ٬ نمي دانم. چون بايد بنده يک اطلاعاتي داشته باشم تا بتوانم شهادت بدهم. ممکن است احساسات او تند بوده. در آنجا آقاي بشير فرهمند (رئيس وقت اداره تبليغات و راديو) به من گفت: شما بايستي مطالبتان را بدهيد تا ما بخوانيم. قبلاً هم اعلام شده بود که من سخنراني دارم. مطلب از اين قرار بود که دو سه روز بود پليسها جرئت لباس پوشيدن نداشتند ٬ افسران هم لباس نمي پوشيدند. جلسه اي تشکيل شد که بنده بودم ٬ رئيس کل شهرباني و وزير کشور هم بود. به من گفتند شما بيائيد نطقي بکنيد ٬ کاشاني و مصدق هم يک اعلاميه بدهند. به من تکليف کردند ٬ و مصدق به من گفت برو صحبت کن.

نظر شما راجع به رزم آرا چيست؟
وقتي ما در دوره رزم آرا در مجلس متحصن بوديم ٬ دکتر مصدق دو سه شب ماند. بعد به او خبر مي دهند که وضع خطرناک است. از کردستان ده نفر گروهبان که لباس شخصي به آنها پوشانده بودند آوردند. مثل اينکه حقوق يا مزاياي مستخدمين دولت پرداخت نشده بود. قرار بود روز پنجشنبه مستخدمين دولت به مجلس بيايند و وکلاي اقليت را بخواهند تا با آنها صحبت کنند. قرار بود وکلاي اقليت همان جا توي مجلس ترور بشوند. وقتي در رم بودم در يکي از خيابانها به دفتري برخوردم. ضمن صحبتها و قدم زدن دفتري گفت آقاي دکتر مصدق به من پيشنهاد کرده وضع گمرکي را در اداره پست اداره کنم ٬ شما عقيده تان چيست؟ گفتم عقيده من مدخليت ندارد ٬ شما بايد مسئله تان را با آقاي کاشاني حل کنيد زيرا وقتي ايشان را در واقعه بهمن ١٣٢٧ گرفته بودند شما به او سيلي زديد و دندانهايش را شکستيد. بايد برويد از او معذرت بخواهيد. ضمن صحبتها راجع به ده نفر گروهبان صحبت شد. قرار بوده وکلاي اقليت را در آنجا ترور کنند ٬ و مصدق که مطلع شد به عنوان اينکه مريضم رفت. من آن شبها پيش مصدق مي خوابيدم. دو ماه هم اصلاً به مجلس نيامد تا رزم آرا کشته شد. او مي دانست سوءقصدي به اقليت خواهد شد. رزم آرا به کاشاني هم گفته بود تو را در پامنار مي کشم. او مي خواست اقليت و کاشاني و شاه را از بين ببرد.

نکته ديگر ارتباط بقايي با سرلشکر حسن ارفع است. حائري زاده در دوره هيجدهم مجلس مي گويد تمام نطقهايي که بقايي عليه رزم آرا مي کرد سرلشکر ارفع به او مي داد. ارفع انگليسي بود و با بقايي ارتباط داشت و اين ارتباط تا زمان انقلاب هم ادامه مي يابد.
سرتيپ ديهيمي با ارفع همکاري داشت و از دوستان او و مخالف رزم آرا بود. منظور ديهيمي و ارفع کوبيدن رزم آرا بود و مثل اينکه شاه هم بي ميل نبود.

در جريان نهضت جنگل ٬ ياران ميرزا کوچک خان يک جاسوس انگليسي به نام کلنل نوئل را دستگير مي کنند. ظاهراً پسر کلنل نوئل داماد ارفع بود.
زن ارفع هم انگليسي بود. ارفع با انگليسيها مرتبط بود.

جرياني را که احمد ملکي مدير جريده ستاره راجع به پيدايش حزب ز حمتکشان نقل مي کند و اينکه بقايي جلساتي با امريکاييها داشته تا چه حد مستند است؟
در يک جلسه اش بنده هم بودم. مهدي ميراشرافي هم بود. دو سه تا از امريکاييها بودند. من به امريکاييها گفتم اگر شما در ايران از سياست انگلستان پيروي کنيد شکست خواهيد خورد. در اسناد لانه جاسوسي هم عيناً اين مطلب را از قول من نقل کرده اند. آنها اول در کار جبهه ملي بودند که اين مذاکرات شده ٬ حائري زاده ٬ بقايي ٬ فاطمي و من بوديم.

اولين بار مسئله نفت را چه کسي مطرح کرد ٬ ر حيميان يا عباس اسکندري؟
اولين مرتبه غلامحسين رحيميان در مجلس چهاردهم مطرح کرد. در مجلس پانزدهم اسکندري آن را پي مي گيرد. بعد هم وقتي يکي از نمايندگان از من سؤال کرد که بالاخره چه بايد کرد ٬ گفتم نفت بايد ملي شود. عکس آن سند ملي شدن را من دارم و در خاطراتم هست. مصدق قبول نمي کرد و مي گفت ما بايد قضيه قرارداد دارسي را ٬ که در 1962 مدت آن تمام مي شود ٬ دنبال کنيم. رحيميان با بنده خيلي رفيق بود و وقتي آن پيشنهاد را راجع به قرارداد دارسي و قرارداد ١٩٣٣ مطرح کرد گفتم آقا بيطرفي رعايت مي شود؟ گفت بيطرفي در حکم اين است که دست کسي را ببرند و بعد بگويند براي اينکه موازنه برقرار شود بايستي آن دست ديگر را هم ببرند. من در کتاب نفت و نطق مکي نوشته ام که عباس اسکندري در جلسه رسمي گفت آن کاغذ را به من بدهيد. طرحي تهيه کرده بودم که به موجب آن قرارداد ١٩٣٣ شرکت نفت انگليس و ايران کان لم يکن تلقي شود. يازده نفر آن را امضا کردند. يک نفر به نام باتمانقليچ هم امضا کرده بود که به او گفته بودند کار خطرناکي کردي و امضاي خود را پس گرفت. بنابراين ٬ اولين مرتبه بنده اين طرح را در مجلس تهيه کردم. رحيميان هم مي گويد آن را امضا کنيد ٬ دکتر مصدق استدلال مي کند که انجام دادن اين تقاضا در حال حاضر غيرممکن است. رحيميان به من گفت به اين ترتيب بهتر است سکوت کنيم.

در حوالي سال ١٣٥٨ ر حيميان نامه اي نوشت و گفت من بعدها متوجه شدم که نظر دکتر مصدق درست بود و من آن موقع متوجه نبودم.
رحيميان با من خيلي رفيق بود چون من او را از مرگ نجات دادم. آدم رک و راستي بود و روزهاي دوشنبه پيش من مي آمد. حدود ده پانزده روز قبل از کودتاي ٢٨ مرداد ٬ به دعوت دکتر علي اميني براي ناهار به منزل او مي رود. افراد ديگري هم آنجا بودند. ظاهراً مي خواستند يک سندي براي جمهوري تهيه کنند. بعد از ٢٨ مرداد اين سند به دست دولت مي افتد. رحيميان را مي گيرند و زندانش مي کنند و مي گويند شما اين نامه را راجع به جمهوري نوشته ايد. آزموده هم او را تهديد مي کند. رحيميان به وسيله برادرش به من پيغام داد که من آن نامه را امضا نکردم ٬ يک کسي از طرف من آنجا امضا کرده بود. وقتي پيش شاه رفتم گفتم رحيميان يک شب آمد منزل من و گفت من دارم از اين مملکت مي روم چون به من نسبت توده اي و کمونيست مي دهند ولي من پدرم حاجي بوده و خودم هم مسلمانم. به شاه گفتم که توسط کسي برايم پيغام فرستاده که من آن نامه را امضا نکرده ام. شاه گفت سردار فاخر حکمت هم همين حرفها را زده. چند روز بعد رحيميان آزاد شد و پرونده هم بسته شد.
اينها نگران بودند که مبادا در آبادان قيام شود. حتي مي خواستند بنده را استاندار خوزستان و مديرعامل شرکت نفت کنند که زير بار نرفتم. من را به هيئت دولت هم بردند و آنجا مرا قسم دادند. آن شب من ابوالقاسم اميني را هم آزاد کردم. دکتر علي اميني وزير دارايي بود و از من خواست برادرش را نجات دهم ٬ زاهدي هم او را آزاد کرد.

به نظر شما برخورد دکتر مصدق با شاه چه مقدار اصولي بود و چه مقدار جنبه شخصي داشت؟
مصدق اوايل در نطق خود در مجلس مي گفت اگر خار به چشم شاه برود به چشم. من رفته. آن روز هم که هشت نفر بوديم(دکتر مصدق ٬ بقايي ٬ مکي ٬ حائري زاده ٬ عبدالقدير آزاد ٬ دکتر شايگان ٬ نريمان و اللهيار صالح) و رفتيم براي تحصن توي دربار ٬ بنده و حائري زاده معتقد بوديم برويم در مسجد شاه متحصن شويم ٬ مصدق اصرار داشت که بايد دربار برويم. ما هم رفتيم. بنده رئيس انتظامات بودم. در آن زمان روزنامه ها نوشتند در دربار از متحصنين پذيرايي شاهانه مي شود ٬ چون غذاهاي آنجا متنوع و آبرومندانه بود. من گفتم از اين ساعت اعتصاب غذا مي کنم. دکتر سنجابي هم گفت اگر مکي اعتصاب کند به شرفم قسم من هم اعتصاب مي کنم. که ارسلان خلعتبري دادش در آمد که اين توهين به شاه است اگر غذاي او را نخوريد. گفتم ما اول مي خواستيم مسجد شاه برويم. رأي گرفتند و اينجوري شد. بالاخره اعتصاب غذا کرديم. خانم دکتر مصدق مقداري بيسکويت براي او فرستاد. مصطفي الموتي ٬ سردبير داد که قوم و خويش عميدي بود ٬ يک بسته قرص ويتامين ث به متحصنين داد. بعد هم مصدق اولين بيسکويت را داخل حلق بنده کرد و اعتصاب را شکستيم و بعد ازظهر هم غذا نخورده و از دربار بيرون آمديم. يک روز سپهبد يزدان پناه آمد به منزل ما و يک خرده از اوضاع انتقاد کرد. گفتم چرا اينها را به شاه نمي گوييد؟ يک دفعه متغير شد ٬ رگهاي گردنش متورم شد و گفت مگر مي شود با شاه از اين حرفها زد ٬ بسکه مادرش به او گفته يک موي پدرت در بدن تو نيست تحمل هيچ حرفي را ندارد. صدرالاشراف هم رفته به شاه گفته آقا شما چرا مثل پدرتان حکومت نمي کنيد؟ شاه آنقدر ضعيف بود که وقتي مصدق گفته بود توليت آستان قدس رضوي را ٬ که طبق وقفنامه توليت آستان با پادشاه وقت است ٬ بايد من انتخاب کنم ٬ شاه جواب داده بود حرفي ندارم ٬ مصدق پنج نفر را معرفي کند تا من يکي از آنها را انتخاب کنم. من به مصدق گفتم چرا شما بايد انتخاب کنيد؟ گفت براي اينکه از پول توليت نبايد وارد دربار شود. شاه به قدري از مصدق وحشت داشت که حد نداشت. مصدق گفت خواهر شاه بايد از ايران برود ٬ شاه گفت باشد. گفت مادرش هم بايد برود ٬ شاه گفت چشم! هر چه مي گفت شاه قبول مي کرد. يک بار شاه مرا به بابل دعوت کرده بود. وقتي رفتم به من گفت آخر مصدق چه کار کرده که مردم اينقدر به او توجه دارند؟ گفتم يک مقدارش موروثي است يک مقدارش هم از روي آزاديخواهي است؛ شما يک دکان بالاتري باز کنيد. گفت چهکار کنم؟ گفتم شاگردان اول دانشکده ها را به ناهار دعوت کنيد بيايند پيش شما؛ به دانشکده ها ٬ مدارس٬ بيمارستانها و شيرخوارگاهها برويد؛ دم از آزادي بزنيد؛ هر کس را حکومت نظامي حبس و اذيت مي کند شما آزاد کنيد. همه اينها را گفتم. گفت بيا وزير دربار من شو. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. يک بار هم وقتي به دربار رفتم و وارد کاخ اختصاصي شدم مرا به کتابخانه اش برد. در آنجا من فرشي را ديدم. براي اينکه حرف را از جايي شروع کرده باشم گفتم من لنگه اين فرش را در مشهد 60  هزار تومان از او مي خريدند که نفروخت. شاه گفت: منزل امير تيمور کلالي ديده ام ٬ من ديروز اين فرش را چهل و پنج هزار تومان فروختم؛ بيست هزار تومان آن را دادند ٬ رفته اند بقيه را بياورند که امروز فرش را ببرند. گفتم اعليحضرت! براي چه مي خواهيد بفروشيد؟ ديدم رويش را به سمت ديوار برگرداند و سرش را پايين انداخت. بعد هم براي اينکه توي چشمش نگاه نکنم چاي خود را هم زد و خورد. دست کرد جيبش يک بسته سيگار کامل که عکس شتر روي آن بود برداشت و به من تعارف کرد. در حال روشن کردن سيگار بود که چشمم به چشمش افتاد. با بغضي که داشت يک دفعه ترکيد و با حالتي برافروخته گفت از من مي پرسي چرا مي خواهم بفروشم؟ اينها که پيش شما آمدند (منظورش خدمه دربار بود) حقوق نمي خواهند؟ وزير دربار و رئيس دفتر علياحضرت ثريا حقوق نمي خواهد؟ گفتم چرا. گفت مصدق دو ميليون بودجه دربار مرا زده. من هر سال يک پهلوي عيدي به کارکنان دربار مي دادم و امسال کادوهايي که براي عروسي به من داده اند دارم مي فروشم که نيم پهلوي بدهم. وقتي برگشتم نزد مصدق به او گفتم آقاي دکتر مصدق! اين شخص تا حالا مثل موم در دست شما بوده و هر چه گفتيد انجام داده ٬ چرا بودجه دربار او را زديد؟ حتي تأکيد کردم که او گريه کرد ٬ کاري نکنيد که برود و با خارجيها سازش کند و با يک کودتا شما را سرنگون کند. گفت آن کسي که بتواند کودتا کند من با لگد او را بيرون مي کنم. همين مطلب را به دکتر معظمي و همينطور به ذکايي ٬ يکي از وکلاي دوره چهاردهم و هفدهم ٬ هم گفته بود. آن وکيل به مصدق گفته بود آقا! احمد شاه پنج رئيس الوزراء را عوض کرد؛ وثوق الدوله را برداشت و مشيرالدوله را گذاشت ٬ بعد سپهدار را آورد ٬ سپهدار را برداشت و فرمان به سيد ضياء داد ٬ سيد ضياء را عزل کرد و قوام السلطنه را که در زندان بود به نخست وزيري منصوب کرد. اين که ديگر از او بدتر نيست. شما اگر مجلس را منحل کنيد مسلم بدانيد که شما هم به سرنوشت رومانوفها دچار خواهيد شد. خلاصه ٬ مصدق اينقدر مغرور بود.
آيا فکر نمي کنيد دکتر مصدق به دنبال ايجاد يک نظام پارلماني دمکراتيک بود که در آن شاه اختيارات محدودي داشته باشد؟
مصدق به خود من گفت کاشاني و شاه را بايد در قلعه اي محبوس و حفظشان کرد و هر زمان به وجودشان احتياج شد مثل پرچم آنان را به ميان کشيد. منظور مصدق ايجاد يک حکومت دمکراتيک نبود. اختياراتي که او گرفته بود چرچيل در دوران جنگ جهاني دوم نداشت. يک شب منزل دکتر بقايي جلسه داشتيم. وکلاي جبهه ملي هم آمده بودند. دکتر نصر لايحه تعرفه گمرکي را آورده بود. افراد جبهه ملي به من گفتند چون وکلا از تو مي ترسند تو بايد شديداً با اين لايحه مخالفت کني. متن نطق را هم تعيين کردند و من رفتم به مجلس. در همين زمان مصدق پيشنهادي داد و ضمن آن گفت به هيچ دولت ملي هم اگر يک چنين اختياراتي بخواهد نبايد بدهند زيرا اين بدعتي مي شود که دولتهاي غيرملي هم آن را بخواهند. من هم شديداً مخالفت کردم. بعد از من دکتر شايگان گفت ديکتاتوري يعني همين. ولي بعداً دکتر شايگان مشاور کسي مي شود که لايحه اختيارات را درست کرده است. در گزارش هشت نفره هم که امضا شد آمده که مصدق گفته بود شما بايد سلطنت کنيد و من حکومت. با اين همه بيشتر بدبختيها را دکتر شايگان و فاطمي براي مصدق ايجاد کردند. شايگان ٬ در زماني که در شيراز محصل بود ٬ مقالاتي براي روزنامه طوفان فرخي يزدي مي نوشت. با سفارت شوروي هم ارتباط داشت. اين مطلب را دکتر انورخامه اي در کتاب از انشعاب تا کودتا نوشته است. اين ارتباط نه به وسيله حزب توده بلکه مستقيماً با سفير روس بود. به همين دليل در محاکمه سران حزب توده وکالت آنها را قبول کرد. مدتي هم معاون دکتر کشاورز ٬ وزير فرهنگ ٬ شد. فاطمي هم شايد مدتي که در اصفهان بود بي ارتباط با انگليسيها نبود ولي از وقتي به جبهه ملي پيوست کاملاً به نفع ملت ايران و ملي شدن صنعت نفت قدم زد. مصدق آن زماني که نخست وزيري را قبول نمي کرد هميشه به افراد جبهه ملي مي گفت قلم فاطمي به اندازه چند سپاه به ما کمک کرده. خوب است بدانيد فاطمي را انگليسيها کشتند. در دوره شانزدهم روزي حسين فرهودي وکيل دزفول پيش من آمد. گفت انگليسيها خيلي مايلند با شما مذاکره کنند. گفتم من بدون اطلاع جبهه ملي نمي توانم ٬ شما برويد با دکتر مصدق صحبت کنيد. دکتر مصدق موافقت کرد. بنا شد کميسيون سياسي جبهه ملي ٬ که عبارت بودند از بنده و حائري زاده و فاطمي ٬ در منزل فرهودي ملاقات کنيم. حائري زاده گفت من عصباني مي شوم ٬ لذا نيامد. بنابراين فقط من و فاطمي بوديم.

اين مطلب مربوط به چه زماني است ٬ طرف مذاکره شما چه کسي بود؟
مربوط به کابينه رزم آرا است و طرف مذاکره هم پايمن ٬ اتاشه سياسي انگليس٬ بود. او قد بلندي داشت و فارسي را خيلي خوب مي دانست. پس از مدتي صحبت ٬ فاطمي پرسيد شما چرا اين قدر از رزم آرا حمايت مي کنيد؟ پايمن با لهجه خاص خود گفت ما در امور داخلي ايران مداخله نمي کنيم. من و فاطمي قدري به يکديگر نگاه کرديم ٬ قرارمان اين بود که سکوت کنيم. وقتي از بحث سياسي خارج شديم ٬ پايمن از من سؤال کرد شما راجع به نفت مي خواهيد چه کار کنيد؟ در آن وقت کميسيون نفت تشکيل شده بود. تا اين سؤال را مطرح کرد فاطمي يکدفعه با همان لهجه خاص پايمن گفت :«اين مداخله در امور داخلي ماست» ٬ شما چرا مداخله مي کنيد؟! پايمن اوقاتش تلخ شد. پا  شد بيرون رفت. بله ٬ انگليسيها فاطمي را کشتند.

شما گزارش ملاقات با پايمن را به اقليت داديد؟ بله ٬ به مصدق دادم.

ايشان چه گفت؟ گفت مذاکرات قطع شود. در بابل من از شاه قول گرفتم که فاطمي اعدام نشود. در فروردين ١٣٣٣ بود که شاه منزل ما آمد. آنجا به شاه گفتم: مي گويند کريمپور شيرازي را با تلمبه امشي بنزين سوز اندند ٬ حالا هم مي خواهند اينطور فاطمي را بکشند و اين خوب نيست. شاه تأييد کرد. در مورد محاکمه مصدق هم مخالفت کردم. بعد از يک سال ٬ شاه به من گفت بله ٬ حق به جانب تو بود ٬ مصدق نبايد محاکمه مي شد. شاه گفت حالا هم خواهم گفت فاطمي اعدام نشود ولي بايد با يک درجه تخفيف در زندان بماند. بعد از مدتي حکم اول اعدام او صادر شد. خواهر فاطمي تلفني از من خواست اقدامي کنم. من يک روز به ميراشرافي ٬ که وکيل دوره هجدهم بود و عازم دربار بود ٬ گفتم به شاه يادآوري کند که در بابل فرموديد فاطمي اعدام نشود ٬ حالا حکم اعدام صادر شده. ميراشرافي هم انصافاً به شاه گفت که خون سيد شوم است ٬ اگر اعدام شود بد مي شود ٬ ولي شاه جوابي نمي دهد.

بيژن جزني مدعي است دکتر فاطمي قبل از پيوستن به نهضت ملي شدن نفت با امريکاييها ارتباط داشته. البته حرفهاي او بيشتر بر اساس اطلاعات شفاهي است که در زندان از افراد مختلف شنيده است.
فاميل او مثل مصباح فاطمي و سيف پور ارتباط داشتند ولي خودش نه.

اقدامات شما به منظور بهبود روابط ميان شاه و مصدق به کجا انجاميد؟
مصدق به من پيشنهاد کرد وزير دربار شوم. من رد کردم و گفتم اگر من وزير دربار شوم خواهند گفت مصدق توطئه کرده تا شاه را از بين ببرد ٬ و به من که وزير دربارم خواهند گفت مکي نان شاه را مي خورد ٬ مردم ١٤٠ هزار رأي به او دادند حالا مي خواهد نوکر شاه بشود. خلاصه ٬ همه اين استدلالها را کردم. مصدق قبول نکرد. شب که آمدم خانه شاه تلفن کرد که فوري بلند شو بيا. وقتي رفتم گفت بيا اين بهانه را هم از دست مصدق بگيريم صبح براي شما فرمان صادر مي کنم. گفتم نمي شود ٬ و استدلال خودم را براي او گفتم. شاه گفت تو وزير دربار بشو که من اعتماد داشته باشم وقتي آنجا مي آيم کسي به من سوء قصد نمي کند. گفتم توي دربار غيرممکن است کسي به شما سوء قصد کند. بعد به معظمي پيشنهاد کرد. او هم رد کرد. بعد به کاظمي پيشنهاد کرد. بعد از واقعه نهم اسفند من يک پيشنهاد دادم. گفتم دونفر مأمور شوند بين مصدق و کاشاني و بين مصدق و شاه را التيام بدهند. در آنجا همه به من و معظمي رأي دادند. گفتم نه من و نه آقاي دکتر معظمي هيچکدام زبان دربار را نمي دانيم براي اينکه ما با دربار کار نکرده ايم؛ بهتر است به آقاي قائم مقام الملک رفيع ٬ که زماني پدرش مشاور بوده و با دربار روابط نزديک دارد ٬ رأي بدهيم.

سندي اخيراً منتشر شده و در پايان کتاب خاطرات دکتر سنجابي چاپ شده. طبق اين سند ٬ هندرسون مي گويد شاه در سال ٣٢ به من گفت: به انگليسيها بگو که من مي دانم شما قاجاريه را برديد ٬ پدر مرا شما آورديد و باز مي دانم شما پدر مرا برديد و مرا به حکومت رسانديد. حالا به من بگوئيد من ماندني هستم يا رفتني؟ اين نشان مي دهد شاه برنامه خود را با انگليسيها تنظيم مي کرده است.
يک مطلبي قائم مقام الملک از قول شاه نقل مي کرد. شاه به او گفته بود هر وقت سفير انگليس به من دست مي دهد مثل اينکه به دُم مار دست مي زنم. جواد عامري ٬ که زماني وزير خارجه بود و بعد وزير کشور شد ٬ يک روز که از گذشته ها صحبت مي کرديم به من گفت: رضا شاه از من خواست به روسها بگويم چرا اينقدر با من مخالفت مي کنند؟ سفير روس گفت ما مخالفتي با رضاشاه نداريم ٬ ما مي خواهيم اسلحه ببريم و مهم نيست کي شاه باشدو ما گفتيم اگر شاه برداشته شود احتمال مي رود قيامهايي صورت گيرد ولي انگليسيها پافشاري کردند که رضاشاه بايد برود. منظور عرض بنده اين است که رضاشاه را انگليسيها بردند نه روسها.

خاطرات سنجابي را چگونه ارزيابي مي کنيد؟
سنجابي در خاطراتش خواسته از خودش دفاعي کرده باشد که چرا با حزب توده و فرقه دمکرات آذربايجان و کردستان ائتلاف کردند. در کتابي که در مورد قوام السلطنه نوشته اند آمده که مکي در شوراي عالي حزب به حزب توده تاخت و گفت ما ائتلاف نمي کنيم. مظفر فيروز به من گفت ديشب ما هر چه کرده بوديم تو پنبه کردي ٬ ما مي خواستيم ائتلاف کنيم. در تلگرافات رمز من به قوام السلطنه ٬ اگر ديده باشيد ٬ گفته ام که آنها توپ و اسلحه و مهمات داشتند و مي خواستند ملاير را به همدان وصل کنند و همدان را هم به زنجان متصل کنند. اينجا هم حريم دفاعي شان باشد. اگر چنين جمعيتي با ما ائتلاف کند بايد فاتحه ايران را خواند. من اين ائتلاف را به هم زدم. جلسه با حضور قوام السلطنه بود. در جاي ديگر خاطرات سنجابي هست که مکي با کاشاني داد و بيداد راه انداخت و کاشاني قهر کرد که برود و او را برگرداندند. فاطمي هم در يادداشتهاي خود چنين چيزي را نوشته ولي هر دو نفر توضيح نداده اند که موضوع چه بوده. در انتخابات دوره هفدهم ٬ سيد محمد کاشاني ٬ پسر آقاي کاشاني ٬ در ساوه و کاشان خود را نامزد کرده بود. يک پسر ديگرش به نام ابوالمعالي ٬ که خيلي هم کارهاي زشتي کرده بود ٬ از سبزوار خود را نامزد کرد. مصطفي هم خود را از جاي ديگر نامزد کرده بود. من گفتم آقا ٬ چرا انتخابات ساوه و کاشان نبايد به جريان بيفتد؟ گفتم سيد محمد مي خواهد از يک کانديدا پول بگيرد و کنار برود. خلاصه چنين کرده. کاشاني گفت کاشان خانه من است. گفتم بگذاريد اللهيار صالح ٬ که قبلاً آنجا کانديدا بوده ٬ وکيل شود. کاشاني قهر کرد و بلند شد برود که او را برگرداندند. گفتم شما اعلاميه اي بدهيد که مطلقاً در انتخابات نقشي نخواهيد داشت. اگر چنين کنيد ٬ هر کسي وکيل شود بايد احترام شما را داشته باشد و خواهد داشت ٬ همه حکم فرزند شما را دارند. اصراري در اين مطلب نکنيد که بگويند آقاي کاشاني آمده مملکت را گرفته و حالا بچه هاي او همه مي خواهند وکيل شوند. بالاخره اين مطلب را به او قبولاندم و او هم اعلاميه اي داد.

قوام السلطنه چرا ارسنجاني را از حزب دمکرات اخراج کرد؟
قوام هيچ وقت چنين کاري نکرد.

سندي وجود دارد که در کميسيون تصفيه در سال ٬١٣٢٤ که آقاي بقايي هم دبير هيئت اجرايي موقت حزب دمکرات مي شود و محمدعلي مسعودي هم در اين کميسيون بوده ٬ چهار نفر را تصفيه مي کنند که يکي از آنها ارسنجاني بوده است.
ولي گمان نمي کنم ارسنجاني را از حزب دمکرات اخراج کرده باشند. سرمقاله هاي هفت هشت شماره اوليه روزنامه حزب را من مي نوشتم و بعد از من ارسنجاني مي نوشت تا آخر.

ارسنجاني از نظر خانوادگي به جايي منسوب نبود. او اصلاً از کجا آمد و چه کسي حمايتش مي کرد؟
پدرش در شهريار کشاورز بود. خيلي از مطالبي را که سنجابي نوشته برخلاف حقيقت است. مثلاً نوشته قوام به ما گفت برويم در حزب ايران و با توده و کومله  کردستان و پيشه وري ائتلاف کنيم. در صورتي که قوام وقتي مي خواست حزب دمکرات را تشکيل بدهد يک ساعت با من صحبت کرد. گفت مي دانيد که حزب توده قدرتي پيدا کرده و کارفرماها را مي برد ٬ جريمه مي کند و توهين مي کند ٬ و خلاصه ما مي خواهيم در مقابل حزب توده قدرتي به وجود بياوريم. به همين دليل هم من براي مبارزه با حزب توده با قوام همکاري کردم.

محمود محمود در حزب دمکرات قوام چه کاره بود؟
احمد قوام رهبر بود ٬ مظفر فيروز معاون بود ٬ محمود محمود هم جزو کميته بود و مأمور تشکيلات اصفهان شد. حائري زاده به خراسان رفت. ارسنجاني رشت بود. بقايي کرمان بود. بنده در تشکيلات غرب بودم. محمدعلي ميرزا ٬ برادر نصرت الدوله ٬ هم شيراز بود.

شما که به قوام آنقدر نزديک بوديد چه شد همکاري تان به هم خورد؟

به خاطر مخالفت با چند اعتبارنامه از جمله اعتبارنامه مشايخي. او مي گفت رد کردن اين اعتبارنامه ها به معني رد کردن من است. حائري زاده و دکتر معظمي و خيليها مخالفت کردند. اعتبارنامه هاي مکرم ٬ که کاشي بود و از مشهد انتخاب شده بود ٬ نيک پي ٬ مشايخي ٬ و سه نفر از وکلاي يزد بود. موسوي زاده هم گويا ٢٠٠ هزار تومان از هراتي گرفته بود و جاي خودش را به او داده بود. چهارده ٬ پانزده اعتبارنامه بود که مخالفت کرديم و رأي مخفي را ما چند نفر امضا کرديم. بعد هم ٬ بنده در دوره هاي بعد ٬ با هيچ اعتبارنامه اي مخالفت نکردم چون وقتي با اعتبارنامه هراتي مخالفت کردم در آن زمان مخبر شعبه هم بودم. وقتي بيرون آمدم فرامرزي سي هزار تومان از هراتي گرفته بود و از او دفاع کرده بود چون هراتي خودش نمي توانست حرف بزند. موقعي که از مجلس بيرون آمديم هراتي نشسته بود و دائماً انگشت دماغش مي کرد. مرا صدا زد و گفت آقاي مکي! اين چه کاري بود کردي؟ گفتم تو که اعتبارنامه ات تصويب شد. گفت بله. اشاره کرد به وکيلي که از آنجا رد مي شد و گفت اين آقا سي هزار تومان از من گرفته به من رأي بدهد ٦٠ هزار تومان براي من خرج درست کردي.

موضع تقي زاده در دوران نهضت ملي شدن نفت چه بود؟ آيا مشارکتي در اين مورد داشت؟
تقي زاده يک کاغذي به من نوشته که من عين آن را در کتاب نطق مکي آوردم. گلشائيان نامه اي را از تقي زاده مطرح کرد و گفت او يک کلمه را خط زده. گفتم انگليسيها چه حسن نيتي به ايران داشتند که تقي زاده خط زده؟ تو خواستي چغلي تقي زاده را به انگليسيها بکني. چقدر براي مملکت ننگ آور است که از يک رجل مملکت به يک دستگاه خارجي چغلي کنند. اين مطلب در نطق من هست. بعد تقي زاده در اين مورد نامه اي به خط خود به من نوشت و قرارداد سه ستاره را پيش کشيد و من قرارداد سه  . ظاهراً چون در زمان انعقاد قرارداد ١٩٣٣ ايرانيان با کنياک سه ستاره هنسي پذيرايي شده بودند ٬ اين معروف شد. « قرارداد سه ستاره » قرارداد به ستاره را حلاجي کردم. تيمورتاش هم با مدت اين قرارداد مخالفت کرده بود و مي دانيد به چه خاطر از بين رفت. انگليسيها مي دانستند او به روسها خيلي نزديک شده بود و خواستند او را از بين ببرند. در روزنامه هاي انگليسي نوشتند که تيمورتاش مي خواهد شاه را بردارد و خودش به جاي شاه بنشيند. شاه هم مي گويد بايد کلک تيمورتاش کنده شود.

فقط تيمورتاش نبود ٬ حبيب الله رشيديان و ميرزا کريم خان رشتي هم مغضوب شدند. رشيديان به زندان افتاد و ميرزا کريم خان رشتي در زمان رضا شاه تبعيد شد. چرا رضاشاه اين افراد را کنار گذاشت؟
قائم مقام الملک هم مدتي زنداني شد. رضا شاه کساني را که با انگليسيها طرف شده بودند طرد کرد نه همه را. مثلاً به قوام الملک شيرازي کاري نداشت. اينها جزو آن برنامه اي بود که نايب السلطنه هندوستان طرح کرده بود که مرحوم مدرس هم جزو آنها بوده و قرار بود اين افراد از بين بروند.

در مورد مرحوم مدرس قضيه روشن است ٬ امّا مطلب اين است که چرا در مورد رشيديان يا نصرت الدوله ٬ که آنقدر به انگلستان خدمت کردند ٬ اينگونه برخورد شد؟
به طور کلي کساني که با انگليسيها طرف مي شدند طرد مي شدند. در دوران ملي شدن نفت ٬ قبل از اينکه ما به خوزستان برويم و کادر آنجا را عوض کنيم ٬ همه افراد حتي وکلاي آن منطقه بدون موافقت انگليسيها به جنوب نمي رفتند. بازپرسي به نام يزدي پور يا يزدي براي من تعريف کرد که وقتي من به عنوان بازپرس شعبه آبادان انتخاب شدم روز دومي که وارد آنجا شدم چيکاک مرا احضار کرد و گفت شما بدون موافقت ما به خوزستان آمديد. يزدي جواب مي دهد من تابع شرکت نفت نيستم که موافقت شما را بخواهم ٬ من از وزارت دادگستري حکم دارم و تابع وزارت هستم. فرداي آن روز او را به سمنان منتقل کردند. در همان ايام در سوم شهريور در مزار شهداي آبادان نطقي کردم. چون مي دانستم انگليسيها مي خواهند آبادان را اشغال کنند ٬ به مردم گفتم وقتي ديديد چتربازهاي انگليسي آمدند اگر دندان نداشتيد و اگر تيشه و چاقو نداشتيد بايد با ناخن چشم آنان را در آوريد. همه آمدند و گفتند ما حاضريم و گريه مي کردند.

بر چه اساسي آنها مي خواستند آبادان را اشغال کنند؟
مسلّم بدانيد که مي خواستند آبادان را تصرف کنند. امّا از يک طرف امريکاييها مخالفت کردند و از طرف ديگر به موجب قرارداد ١٩٢١ ميان ايران و شوروي به روسها اجازه داده شده بود که وارد ايران شوند. قرارداد ١٩٢١ در ابتدا شانزده ماده داشت ولي پس از مدتي تعلل در ٢٦ ماده تنظيم شد. در ماده ششم آمده است که طبق شرايطي روسها مي توانند وارد ايران شوند. وقتي من در آبادان بودم ٬ انگليسيها ٢٠٠ تانک داشتند که هم روي آب و هم بر خشکي حرکت مي کرد. ژنرال کنسول ما در بصره گزارشي داده بود که اينها ٤٠٠٠ چترباز وارد قبرس کرده اند. ٢٠٠ تانک و ٢٠٠ هواپيما در شعيبيه و بصره و نمي دانم کجا متمرکز کرده بودند. من پيشنهاد کردم پالايشگاه آبادان مين گذاري شود که وزير جنگ ٬ سپهبد نقدي ٬ تأييد کرد. بعد هم سرتيپ زنگنه گردانهاي مختلف و آتشبار توپ ١٠٥ ميليمتري از رضائيه آورد و در پالايشگاه آبادان کار گذاشت به طوري که تمام لوله ها به طرف آبادان بود. شب متوجه شدم مصدق مخالف مين گذاري است. در هر حال ٬ بنده در آنجا مصاحبه اي کردم و ٥ منطقه را ممنوعه اعلام کردم و گفتم بايد مانور بدهيم. از سپهبد نقدي و رئيس ستاد ارتش و رئيس شهرباني هم قول گرفتيم که گفته هاي مرا تکذيب نکنند. بعد روي ٢٤ اسکله اي که داشتيم دو ميليون و هشتصد هزار تن مواد نفتي ٬ که بيشتر مواد سبک يعني بنزين از ٨٠ اُ کتان به بالا يعني بنزين هواپيما بود ٬ گذاشتيم که اگر احياناً چتربازان وارد مي شدند مي گفتيم اينها را باز کنند. ١٥ کشتي جنگي آورده بودند ٬ سه تا در آبادان بود و بقيه در بصره و خسروآباد و جاهاي ديگر. خلاصه ٬ قرار بود حمله کنند. ولي وقتي مين گذاري و توپهاي اطراف پالايشگاه را ديدند امريکاييها با اقدام انگليسيها موافقت نکردند ٬ والا قرار بود آبادان را بگيرند. حتي شاه به من گفت سفير انگليس چند روز قبل پيش من بود و گفته بود که ما اگر از تمام مناطق نفتي دست برداريم آبادان را به هيچ وجه از دست نخواهيم داد. ما نفت از کويت مي آوريم و در اين پالايشگاه ٬ که بزرگترين پالايشگاه جهان است با ٢٢ ميليون تن ظرفيت ٬ تصفيه مي کنيم. من به شاه گفتم شما در جواب چه فرموديد؟ شاه قدري حرفهاي ديگر زد و مطلب را عوض کرد. دو مرتبه از او سؤال کردم و گفتم اگر من نامحرم بودم چرا فرموديد و اگر محرم بودم نبايد بفهمم که اعليحضرت به سفير چه جوابي دادند؟ شاه يک قدري فکر کرد و گفت اگر شما جاي من بوديد چه مي کرديد؟ گفتم مي گفتم که در اين صورت اولين فردي که در خط اول جبهه شرکت خواهد کرد خودم هستم. شاه گفت بله ٬ همينطور است. آنچه يقين دارم اينکه انگليسيها ١٥ کشتي داشتند و من اسم همه اين کشتيها و تاريخ ورود و خروجشان را نوشته ام. البته اين مطالب را سرهنگ رسايي از نيروي دريايي به من گزارش مي داد. بعد هم دفتري دريابُد شد. حالا هم مثل اينکه در خارج است. افسر باهوشي بود و اطلاعات خيلي دقيقي به من مي داد. مثلاً وقتي سدان به آبادان آمد او عصر به منزل من آمد و گفت شما شنيديد که سدان به آبادان آمده؟ دو سه روز مانده بود به واقعه ٢٣ تير که توده ايها مي خواستند مجلس را بگيرند. بعد هم مصدق به زاهدي تعرض کرد و او هم استعفا داد. من هم به مصدق و هم به کاشاني گفتم زاهدي کسي نيست برود ساکت در گوشه اي تنها بنشيند ٬ مصدق بيخود اين کار را کرد و بايد مأموريتي ويژه به او مي داد.

موضع آقاي کاشاني چه بود؟
من به او نوشتم کاري کن که بين اين دو را اصلاح کني چون زاهدي آدمي نيست ساکت بنشيند. تنها کسي که از جبهه ملي با زاهدي ارتباط داشت من بودم و ديديد که مصدق خودش در انتخابات دوره شانزدهم چه تعريفي از زاهدي کرد.

تعريف دکتر مصدق از زاهدي مربوط به قبل بود. در ٢٣ تير دکتر مصدق مي گويد من گفتم هنگام ورود هريمن بايد تحت هر شرايطي آرامش را حفظ کنيد مبادا زد و خوردي بشود ٬ بعد که کشتار مي شود معلوم مي شود زاهدي دستور داده است.
بله ٬ زاهدي دستور داده بود.

دکتر مصدق مي خواست اين مطلب را روشن کند که در اين قضيه شاه دخالت داشته.
بله ٬ مي گويد شاه دخالت داشته است. شاه دخالت داشت.

موضع خود شما چه بود؟
من آن وقت مديرکل بودم و زاهدي وزير کشور بود. او در کابينه علاء هم وزير بود و مي خواست به وسيله من با خسرو قشقايي ملاقاتي بکند. قرار شد هر دو به خانه من بيايند. زاهدي تلفن کرد يک کاري برايم پيش آمده. خلاصه نخواست بيايد. در صورتي که قبلاً از من خواسته بود. او تنها با من ارتباط داشت. بعد از نطقم در مجلس وقتي مرا زندان بردند زاهدي براي ديدن من به زندان آمد و گفت من مأموري بيشتر نيستم. کريم کشاورز ٬ نوشين ٬ بنده ٬ حائري زاده و آزاد در زندان بوديم. دو نفر جاسوس به نام جواهرکلام و بشارت ٬ مدير روزنامه صداي وطن ٬ را هم به زندان انداخته بودند تا ببينند ما در زندان چه مي کنيم. صداي وطن با انگليسيها بي ارتباط نبود. وقتي ما آزاد شديم آن دو نفر را هم بخشيدند. خلاصه چون زاهدي با من ارتباط داشت ٬ به من و حائري زاده مأموريت دادند که امشب هر طوري شده بايد زاهدي را پيدا کنيد. من به خانم زاهدي تلفن کردم و گفتم: زاهدي کجاست؟ گفت منزل سرتيپ مالک است. ساعت يازده شب در حالي که هوا خيلي سرد بود آنجا رفتيم. زاهدي گفت چه کار مي توانم بکنم؟ گفتم شما فوراً به دانشجويان دانشکده افسري مأموريت بدهيد که در هر صندوقي دو نفر دانشجو باشند تا از تقلب در آراء جلوگيري کنند. واقعيت اين بود که زاهدي با رزم آرا بد بود و شاه هم بدش نمي آمد يک اقليتي مخالف رزم آرا در مجلس باشند. از طرفي وقتي مي خواست به امريکا برود چون به رزم آرا اطمينان نداشت زاهدي را رئيس شهرباني کرده بود. خلاصه ٬ زاهدي از همان خانه مالک به رئيس دانشکده تلفن کرد که بايد در هر صندوقي دو نفر دانشجو بگذارد ٬ چون آن شب مي خواستند صندوقها را عوض کنند. سرتيپ کمال هم در خاطراتش٬ در شرح ملاقاتش با دکتر مصدق ٬ گفته که مصدق به او گفت برويد مکي را پيدا کنيد و اين مسئله را به او بگوئيد. دکتر مصدق مي دانسته که قبل از عوض کردن صندوقها ما را مي گيرند. يک کاغذي به من نوشته بود که شما مثل سربازي که براي ناموس مملکت يا خودش دفاع مي کند بايستي از صندوقها دفاع کنيد. من وقتي زندان مي رفتم براي اينکه مدرکي نباشد آن را پاره کردم. من و نريمان از طرف جبهه ملي قرار بود بر انتخابات نظارت داشته باشيم. خلاصه ٬ افراد پليس ريختند و من و نريمان را کتک زدند و در اتاقي حبس کردند. مصدق هم به دربار مي رود و هژير را مي خواهد که هژير هم نيامده بود.

ادامه دارد...
گفت و گو: مرتضي رسولي پور

منبع: مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.