هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 203    |    16 ارديبهشت 1394

   


 



رفیق! سخت‌نگیر

صفحه نخست شماره 203

گزارشی از مبارزات ضدشاه در عراق و سفر به فلسطین و لبنان

سال 1346 بود. تحت‌تعقیب شدید ساواک قرار داشتم. ساواک آقای هاشمی رفسنجانی را به خاطر فعالیت مشترک‌مان دستگیر کرده و زیر بازجویی گرفته بود. از زندان به من پیام دادند که به هر نحو ممکن و هر چه سریع‌تر از ایران خارج شوم و به عراق بروم. این دومین‌باری بود که به شکل غیرقانونی به عراق می‌رفتم. سال قبل‌تر هم به دلیل حساسیت بالای ساواک مدتی را به عراق رفته بودم. این‌بار وضع فرق می‌کرد. احتمال اعدام در صورت بازداشت بود. اگر زیر شکنجه می‌بریدم، اطلاعات زیادی داشتم که باعث بازداشت خیلی افراد می‌شد مصمم شدم که سریع‌تر از کشور خارج شوم. نامه‌ای از مرحوم آیت‌الله منتظری خطاب به آقای قائمی مسئول حوزة علمیة آبادان گرفتم تا ایشان به کمک امکاناتی که داشت مرا از مرز عبور دهد. به آبادان رفتم و توصیه‌نامه را به آقای قائمی دادم. روز بعد آقای قائمی گفت که ساواک در تعقیب طلبه‌ای با اسم و مشخصات توست. برای رد گم کردن به مأمور ساواک گفته بود فلانی دیشب این‌جا آمد و من هم برای تبلیغ فرستادمش به بندر ماهشهر. صبر جایز نبود. آقای قائمی عمامة سفیدی برایم آورد و در اتاقی در پشت‌بام، پنهانم کرد. فردی به نام صمد که راه بلد مطمئنی بود، باید مرا از مرز خارج می‌کرد با صمد شبانه به وسیلة قایق از مرز گذشتیم در کنار جادة فاو ـ بصره پیاده شدیم. صمد گفت: این مسیر فاو به بصره است، برای ماشین‌های عبوری دست تکان بده تا سوارت کنند. شیعه و سید و روحانی هست و آن‌ها هم احترامت می‌گذارند.
چند ساعتی کنار جاده ایستادم. هرچه دست تکان دادم ماشینی نایستاد. حوالی غروب شده بود. سگ‌های کنار جاده پارس می‌کردند. ترسیده بودم. تصمیم گرفتم وسط جاده بروم، دو دستم را باز کنم و هر ماشینی را که رد می‌شد متوقف کنم. ماشینی آمد و من هم خوشحال دست‌هایم را بالا بردم،‌ ایستاد. ماشین گشت پلیس بود خودم را نباختم آقای قائمی گفته بود که اگر گیر افتادی بگو برای تبلیغ به فاو رفته بودی و حالا می‌خواهی به بصره بروی. همین را گفتم. شروع کردند به تفتیش وسایلم. بی‌احتیاطی کرده بودم. از بازار تهران برای دوستانم در نجف لباس خریده و لای روزنامة ایرانی پیچیده بودم. از همه بدتر فاکتور لباس‌ها به تاریخ دو روز قبل در اثاثیه بود. افسر عراقی گفت:
ـ تو که گفتی از فاو آمده‌ای پس این‌ها چیست؟
ـ این‌ها را از ایران برایم فرستاده‌اند.
افسر عراقی که توجیهم را نپذیرفته بود با تندی گفت که غیرقانونی از مرز رده شده‌ای و از فاو نیامده‌ای. سوار ماشینم کردند و به پاسگاه پلیس بردند. در راه شعله‌های پالایشگاه آبادان هویدا بود. فکر می‌کنم شب نیمه شعبان بود. همان‌جا به حضرت حجت متوسل شدم. گفتم «آقا ما در راستای اهداف شما و در راه فرزند و جانشین شما ـ امام خمینی ـ به این راه وارد شده‌ایم، ما را از این دردسر نجات بده». در پاسگاه موقع نماز از افسر نگهبان سمت قبله را پرسیدم. مهر و جانماز که آورد فهمیدم شیعه است. مهر را به من داد و با اشاره به افسری که بازداشتم کرده بود گفت که آن افسر سنی است اما نگران نباش دقایقی بعد دو افسر شروع به جروبحث کردند. افسر شیعه می‌گفت رفت و آمد طلاب در این بخش طبیعی است و مورد غیرقانونی همراه این سید وجود ندارد بعد از دقایقی، افسر سنی به حالت قهر پاسگاه را ترک کرد، رفت. افسر شیعه سفارش داد که یک تاکسی بیاید و به راننده‌اش گفت که من را به مسافرخانة فندق‌الرضا در بصره ببرد. به خیر گذشته بود. روز بعد با قطار به کاظمین رفتم. از آن لحظه تا روز پیروزی انقلاب اسلامی، من یک مبارز ایرانی خارج از کشور بودم. در آن سال هنوز امکان فعالیت گسترده علیه شاه در عراق وجود نداشت. روابط دو کشور دوستانه بود. اما با تیره شدن روابط شاه و حزب بعث حاکم بر عراق، اوضاع فرق کرد شاه از ملامصطفی بارزانی و کردهای مخالف حکومت عراق حمایت می‌کرد. عراقی‌ها هم از مخالفان ایرانی.

رادیو بغداد
روزها در عراق می‌گذشت. یک روز حاج آقا مصطفی گفت عراقی‌ها پیشنهاد داده‌اند که ما هم از امکانات رادیویی آن‌ها بهره‌برداری کنیم، آیا برای این کار آمادگی داری؟ اصلاً مصلحت می‌دانی؟ بخش فارسی رادیو بغداد قبل از این ماجراها شنوندة چندانی در ایران نداشت. اما در دورة جدید این رادیو به قسمت‌هایی تقسیم و فعال‌تر شده بود. از جمله پانزده تا بیست دقیقه برای مبارزان روحانی. به حاج آقا مصطفی گفتم: امکان خوبی است، می‌توانیم هر روز با مردم ایران حرف بزنیم. اما سخن از رادیوی بغداد و رژیم بعث عراق در میان بود. باید با خود امام مشورت می‌کردیم. ممکن بود تبعات کار متوجه ایشان هم بشود. حاج آقا مصطفی گفت که با همین استدلال بهتر است اصلاً با امام در میان نگذاریم. «شروع می‌کنیم اگر حرکت ما شکست خورد، ایشان بی‌اطلاع بوده‌اند! اگر هم موفق بود، آن را تأیید خواهند کرد.» به این ترتیب کار ما در بخش فارسی رادیو بغداد آغاز شد. برنامة ما هر شب بین ساعت هشت تا نه به مدت پانزده تا بیست دقیقه تحت عنوان نهضت روحانیت در ایران پخش می‌شد؛ فردایش هم ساعت دو تا سه ظهر تکرار می‌شد. برای ضبط برنامه‌ها هفته‌ای سه بار از نجف به بغداد می‌رفتم. هر بار دو تا سه برنامه را ضبط می‌کردم. کار را به شکل مخفیانه شروع کردم. صبح زود از خواب برمی‌خاستم، برنامه‌ها را در یاددشت‌هایی آماده می‌کردم، برای زیارت به حرم می‌رفتم و از آن‌جا راهی بغداد می‌شدم. برای نمازظهر هم به نجف بازمی‌گشتم و سر درس امام حاضر می‌شدم. به این شکل در نجف کسی متوجه غیبت من نمی‌شد. بعد از مدتی منتقدان نزد امام رفتند. گله می‌کردند که دوستان شما می‌روند و از رادیوی بعثی‌ها حرف می‌زنند. امام کنجکاو شدند و حاج آقا مصطفی جریان را برای امام گفت. من سه ماه اول برنامه را که در دفتری پاکنویس کرده بودم، خدمت امام بردم. مروری کردند و گفتند مجموعاً خوب بود. اما دو تذکر دارم. یکی این که سعی کنید مبالغه نکنید و دروغ هم نگویید دوم این که در برنامه‌ها فحاشی نکنید منظور ایشان نسبت‌هایی بود که در برنامه‌ها هنگام افشای ماهیت واقعی دربار پهلوی به اشرف خواهر شاه داده شده بود. اطاعت امر کردم اما گفتم نمی‌دانم کدام مطلب دروغ نظر شما را جلب کرده. به مطلبی اشاره کردند که شهید چمران از امریکا برای من فرستاده بود. جزوه‌ای تحلیلی در مورد حادثة پانزدهم خرداد در آن اشاره شده بود که «شاه مدعی است امام از فئودال‌ها حمایت کرده و خود نیز یک فئودال است، در صورتی که امام یک وجب زمین ندارد» امام فرمودند: نه این‌طور نیست که یک وجب زمین نداشته باشیم. ما در خمین یک قطعه زمین داریم که در اختیار برادرام است. کشاورزی می‌کند و درآمدش را بین فامیل و فقرا تقسیم می‌کند. این که من زمین ندارم خلاف واقع است، شما واقعیت را بگویید.
با اطمینان از این که نظر امام نسبت به عملکرد ما مثبت است برنامه را ادامه دادیم.

بختیار و نیروهای مبارز ایرانی در عراق
در سال 1347 تیمور بختیار بنیان‌گذار تبعیدی ساواک که به دلیل کینه با شاه عَلَم مبارزه برداشته بود. در بیروت بازداشت شد. در آستانة تحویل به ایران بود. بعثی‌های عراق بختیار را هر طور که بود به بغداد آوردند. حالا بختیار رهین حمایت عراقی‌ها شده بود و مدعی اصلی مبارزه علیه شاه. قصر بزرگی در بغداد به همراه بودجه و امکانات گسترده در اختیار او گذاشته بودند تا جبهه‌ای به نام جبهة آزادی‌بخش ملت ایران تشکیل دهد. ما و رئیس سابق ساواک به هم رسیده بودیم. خنده‌دار بود. بختیار در ابتدای کارش همة طیف‌ها را برای حضور در جبهة آزادی‌بخش دعوت کرد. اعضای حزب توده، فرقة دمکرات، جبهة ملی دوم شاخة خاورمیانه، اعضای سازمان انقلابی حزب توده و گروه‌های کوچک کمونیستی حسن ماسالی و خسرو کلانتری از جبهة ملی دوم و علینقی منزوی و ژنرال پناهیان که از حزب توده و فرقة دمکرات، کرد بختیار در عراق جمع شدند. بختیار اصرار داشت از روحانیت مبارز هم در این جبهه استفاده کند. اما امام او را به حضور نپذیرفت. بختیار از راه دیگری وارد شد. و به همراه استاندار کربلا که ملاقاتی با امام داشت، به بیت ایشان وارد شد. امام باز هم او را تحویل نگرفت. یک‌بار هم که مأموران عراقی حاج آقا مصطفی را جلب کرده و با خود به دیدار بختیار در بغداد بردند تا زمینة ارتباط روحانیت و جبهة بختیار را برقرار کنند با امتناع حاج‌آقا مصطفی مواجه شدند.
اقدام بعدی بختیار تلاش برای یک کاسه کردن رادیو بغداد بود. علاوه بر روحانیت مبارز، گروه‌های دیگر نیز در رادیو برنامه داشتند؛ از جمله حسین ریاحی و عباس صابری از گروه فلسطین. صابری بخش مربوط به مائوبیست‌ها و ریاحی بخش مربوط به حسن ماسالی و یارانش را پوشش می‌داد. بختیار اعلام کرد که همة بخش‌ها باید ذیل عنوان جبهة آزادی‌بخش ملت ایران فعالیت کنند. من نپذیرفتم و دیگر برای اجرای برنامه به بغداد نرفتم. بخش مربوط به روحانیت مبارز در رادیو تعطیل شد. این برنامه مخاطبان خودش را در ایران و عراق داشت و قطع آن، بر بختیار گران آمد. چند روز بعد برایم پیام فرستاد: دعایی تو از پشت به من خنجر زده‌ای و اگر به کارت بازنگردی تو را تحویل ایران خواهم داد. از طرق آقا مصطفی پیام فرستادم: اگر از تهدید می‌ترسیدم در ایران می‌ماندم و آواره نمی‌شدم.
مدتی بعد بختیار کوتاه آمد. موج رادیوی خودش را سوا کرد. برای اجرای دوبارة برنامه بعد از سه ماه به رادیو بازگشتم. سرپرست بخش فارسی رادیو بغداد که متن برنامه‌ها را می‌خواند، بعثی بدقلقی بود. او بعدها مترجم فارسی صدام حسین شد و تصویر او در فیلم دیدارهای مسعود رجوی و صدام مشخص است. متن برنامه را برای تأیید به او دادم اما چند جمله را حفظ کردم تا در میان ضبط برنامه فی‌البداهه بگویم: علت قطع برنامه دخالت یک عنصر فاسد بود، جلال وطن‌پرستان که برای دعواهای شخصی به مبارزه دست زده و حالا که او دست از سر رادیو و روحانیت مبارز برداشته، کار ما ادامه پیدا می‌کند.
به دلیل کمبود امکانات آرشیو صوتی برنامه‌ها تنها برای مدت دو هفته نگهداری می‌شد نذر کردم که تا دو هفته این سخنان بازتابی پیدا نکند خدا را شکر پیگیری انجام نشد، نذرم را ادا کردم.
گروه‌های مخالف ایرانی در بغداد امکانات وسیعی داشتند. عراقی‌ها خانه و خودرو در اختیار آن‌ها گذاشته و حتی برخی گروه‌ها در منازل‌شان استودیو برای ضبط برنامه‌های رادیویی داشتند. تنها گروهی که با ساده‌زیستی از این امکانات استفاده نمی‌کرد رادیو صدای روحانیت مبارز بود. اتاقی در حسینیة حیدریه در کاظمین اجاره کرده بودم و اگر شب در بغداد ماندنی می‌شدم به اتاقم در حسینیه می‌رفتم. برنامه‌ها را نیز به تنهایی در محل رادیو اجرا می‌کردم. با این حال ارتباطم با نمایندگان سایر گروه‌ها عاطفی و انسانی بود. به خانة افرادی چون حسین ریاحی و عباس صابری رفت و آمد داشتم و آن‌ها هم گاهی به حجرة‌ من در نجف سر می‌زدند. وقتی هم که حسین ریاحی با یک گویندة ایرانی‌الاصل رادیو بغداد به نام نوال ازدواج کرد، در جشن عروسی آن دو شرکت کردم.
عراقی‌ها بخشی از نیروهایی را که از ایران می‌آمدند در کوی دانشگاه بغداد اسکان داده بودند. یک شب به خانة یکی از دوستان در کوی دعوت شدم و در آن‌جا عباس شهریاری عامل ساواک در حزب توده را دیدم. تازه از ایران آمده بود. دوستان برای ملاقاتش جمع شده بودند. فرد حقه‌باز و حرافی بود. می‌خواست همه را بشناسد. برای تأثیر بر من می‌گفت در مراسم شهید آیت‌الله سعیدی شرکت کرده و با این که کمونیست است پرچم سیاه بالا برده و فریاد «یاحسین» سر داده. با صراحت جلوی او موضع گرفتم و مارکسیسم را رد کردم. با لحنی دوستانه گفت: فکر می‌کردم با ما هستی! جوابش دادم که روابط دوستانه و نشست و برخاست‌ها در بغداد دلیلی بر همفکری عقیدتی نیست. اولین و آخرین باری بود که شهریاری را در عراق می‌دیدم.
پیش‌بینی می‌کردم که عراق روزی از مددکاری گروه‌های مبارز دست بکشد. عراقی‌ها مرتب در حال مذاکره با ایران بودند. یکی از شروط اصلی ایران برای بهبود رابطه، تعطیلی رادیو بغداد بود. با امضای قرارداد الجزایر در سال 54 و آشتی ایران و عراق فعالیت تبلیغایت رادیویی علیه شاه از طریق بغداد اول کم‌رنگ شد، بعد هم متوقف.

آشنایی با مجاهدین خلق
یک روز در اتاقم در مدرسة سید در نجف نشسته بودم که تراب حق‌شناس وارد شد یکه خوردم. تراب را از سال‌های فعالیت در ایران می‌شناختم. طلبه‌ای از جهرم بود. اما در حوزه نماند و تحصیلات دانشگاهی را پی گرفت. رابط ما در انجمن‌های اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود و مجلات و اعلامیه‌های روحانیت را از طریق او به دانشجویان می‌رساندیم در میان مبارزان مرسوم بود که اگر کسی سال‌ها از مبارزه به دور بوده. باید با دیدة تردید به او نگریست. در ابتدای کار نسبت به تراب شک داشتم. گفت که از طرف آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله زنجانی برای امام پیام مهمی دارد و باید ایشان را ببیند اضافه کرد من آمدم، چون خیلی از چهره‌های مبارزاتی سابق دچار دگرگونی و تحولات شدند، می‌خواستم تو مطمئن شوی که این پیغام از طرف آقای طالقانی است نه ساواک. حق‌شناس خاطره‌ای را به عنوان کُد به من یادآوری کرد. زمانی که آقای طالقانی در زندان قصر بود گاهی از قم به ملاقات ایشان می‌رفتیم. در یکی از ملاقات‌ها از بعضی از دوستان نهضت آزادی نزد ایشان گلایه کردم. با لحن تأثرباری که در آن مقدار تندی هم بود، گفته بودم که چرا بعضی از دوستان نهضت مثل آقای بازرگان، آقای سحابی و حتی مرحوم مطهری به قم آمده و سراغ آقای شریعتمداری رفته و در دارالتبلیغ او حضور پیدا کرده‌اند. آقای طالقانی گفته بود. در مورد آقای مطهری به آقای منتظری که دوست ایشان است بگویید ولی من به آقای بازرگان و آقای سحابی گوشزد می‌کنم. مرحوم طالقانی این ماجرا را به عنوان کُد به تراب گفته بود تا برای من بگوید و من مطمئن شوم که او پیک آقای طالقانی است. خدمت امام رفتم و گفتم کسی از ایران از طرف آقای طالقانی برای شما پیام مهمی دارد. امام پذیرفتند و به اتفاق تراب خدمت امام رفتیم. تراب یک نعلبکی آب خواست و پودری در آب ریخت و با پنبه‌ای که به آب آغشته شده بود بر صفحة داخل جلد سررسید خود کشید و متنی که با مرکب نامرئی نوشته شده بود هویدا شد. نامه‌هایی از طرف آیات طالقانی و زنجانی بود. هر دو نامه‌های‌شان کدهایی را برای امام نوشته بودند تا امام مطمئن شوند که این نامه از طرف آن‌هاست. از امام خواسته بودند وساطت کنند تا گروهی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در دوبی شناسایی شده و در ماجرای هواپیماربایی به عراق آمده و در بازداشت عراقی‌ها بودند آزاد شوند. اعضای مجاهدین در ایران و آیت‌الله طالقانی حدس می‌زدند که عراقی‌ها این افراد را به ظن عضویت در ساواک ـ ‌با توجه به تجربة قتل بختیار توسط نفوذی ساواک ـ شکنجه دهند و این افراد زیر شکنجه تلف شوند. امام روز بعد مرا خواست، گفت من در موضوع نامة آقای طالقانی مطالعه کردم. عراقی‌ها میانة خوبی با مسلمانان مبارز مذهبی ندارند و اگر بفهمند افراد بازداشت شده مبارزین مذهبی و تحت حمایت روحانیت هستند، ممکن است بیش‌تر آزارشان بدهند و اگر از روی مصلحت خواستة مرا اجابت کنند، بعدها در ازای آن از من درخواست‌هایی خواهند کرد و من مصلحت نمی‌دانم چنین شود. به امام عرض کردم اگر خودم اقدام کنم نظر شما چیست؟ گفتند مانعی ندارد نظر امام را به تراب گفتم و اضافه کردم که قصد دارم با این افراد دیدار کنم. تراب خوشحال شد. گفت برای این که به تو اعتماد کنند به آن‌ها بگو از طرف تراب حق‌شناس هستی. کلمة رمز درون‌سازمانی را هم به من گفت:‌ «سیستم تخماتیک». پیام اصلی تراب این بود که «مقاومت نکنند و هویت اصلی خود را به عراقی‌ها بگویند». به دیدار مقامات عراقی رفتم. گفتم ایرانیان درگیر در ماجرای هواپیماربایی را می‌شناسم و پیامی برای آن‌ها دارم که با شما همکاری خواهند کرد، عراقی‌ها هشت عضو سازمان را به جانشین بختیار، ژنرال پناهیان تحویل داده بودند. آن‌ها را به منزل مجللی در بغداد برده بودند. به اتفاق پناهیان به دیدار آن‌ها رفتم. هنگام ورود به خانه، پناهیان گفت می‌بینی که بوی برنج و زعفران‌شان برقرار است، به آن‌ها می‌رسیم. دروغ نمی‌گفت. اعضای سازمان در بالکن خانه در آفتاب پاییزی نشسته بودند و مطالعه می‌کردند. به آن‌ها نزدیک شدم و ضمن مصافحه با هر کدام، در گوش‌شان سه چیز را نجوا کردم: «پناهیان عامل ک.گ.ب و غیرقابل اعتماد است. من از طرف تراب حق‌شناس آمده‌ام و سیستم تخماتیک را او گفته» بچه‌ها از این مصافحة طولانی خنده‌شان گرفته بود. جلسة صمیمی‌ای شکل گرفت. به آن‌ها گفتم سازمان نگران شماست و می‌گوید مقاومت نکنید نگفتند ما خودمان هم به عراقی‌ها همه چیز را گفته‌ایم. آن‌ها ما را تحویل پناهیان داده‌اند و او از ما می‌خواهد در عراق برای مبارزه بمانیم اما قصد ما پیوستن به یاران‌مان در فلسطین است. چند روز بعد تراب حق‌شناس از طریق نمایندة جنبش فتح در بغداد این هشت نفر را به بیروت برد. ماجرا ختم به خیر شد.

عضویت در الفتح
به دلیل تأییدات جدی که علمای مبارز از جمله مرحوم طالقانی، زنجانی، هاشمی، منتظری و مطهری از مجاهدین اولین کرده بودند، به آن‌ها نزدیک شدم. مجاهدین در آن سال‌ها پایبندی‌های مذهبی عجیب و تحسین‌برانگیزی داشتند. اولین‌بار که با حسین روحانی ـ از اعضای مجاهدین ـ به حرم رفتم، برای خواندن «زیارت وارث» زیارت‌نامه برداشتم اما متوجه شدم حسین روحانی «زیارت وارث» را حفظ است. هنگام خواندن چه اشکی می‌ریخت. حنیف‌نژاد به کادرها توصیه کرده بود به همان اندازه که کتاب غیرمذهبی می‌خوانید باید کتاب‌های مذهبی بخوانید، مبادا گرایش‌های ماتریالیستی بر شما اثر بگذارد ارتباط من با مجاهدین روز به روز قوی‌تر می‌شد. گاهی تراب متن برنامه‌های صدای روحانیت مبارز را می‌نوشت. شاید نزدیک به سی برنامة پخش شده از صدای روحانیت را تراب نوشت. همکاری‌ام که با مجاهدین جدی‌تر شد، پیشنهاد دوره دیدن در لبنان زیر نظر سازمان فتح را دادند.
فتح در شمال لبنان و دور از مرز اسرائیل پایگاه‌هایی برای آموزش گروه‌های مبارز غیرعرب در نظر گرفته بود اعضای مجاهدین در شهر طرابلس در دو پایگاه به نام‌های البداوی و نهرالبارد تحت تعلیم افسران فتح قرار گرفته بودند. من هم چهار ماهی در این پایگاه‌ها زندگی چریکی داشتم. مرحوم یقینی و تقی شامخی از همدوره‌ای‌هایم بودند. آموزش ایرانیان در پایگاه‌ها به عهدة فلسطینی‌ها بود، از بدن‌سازی، شلیک با اسلحة کمری و خودکار و شلیک با خمپاره‌انداز تا پرتاب نارنجک، ساخت بمب، جاگذاری بمب و گشت‌های شبانه. سازمان فتح پس از دورة آموزشی چهارماهه، برایم کارت عضویت صادر کرد. این کارت را ابوجهاد فرمانده سازمان آزادی‌بخش فلسطین امضا کرده بود. عضویت در فتح در کشورهای سوریه و عراق مزایای فراوانی داشت. مثلاً دفاتر فتح در دمشق و بغداد برای دارندگان این کارت، گواهی گذر موقت (لسه پاسه) صادر می‌کردند. به کمک این مجوز، امکان تردد میان سوریه و عراق و بالعکس وجود داشت. مشکلات خیلی کم‌تر می‌شد. این برگه اما در لبنان بی‌اعتبار بود. مبارزان هر آن دوره روش‌های مختلفی برای عبور از مرزها داشتند و برای همین جایی برای نگرانی نبود. سیستم نظارت بر مرزها مکانیزه نبود و جعل گذرنامه سهل بود. باری با تراب حق‌شناس و حسین روحانی در مرز سوریه و لبنان بودیم. من باید با گذرنامة ایرانی وارد لبنان می‌شدم، متوجه شدم اعتبار گذرنامه‌ام تمام شده، همان‌جا تراب و حسین به میوه‌فروشی رفتند، سیب‌زمینی و هویج خریدند و مهر پاسپورت را ساختند و تاریخ جدید را جعل کردند و وارد لبنان شدیم. گذرنامه‌های متعدد ایرانی داشتیم که هر بار عکس آن را عوض می‌کردیم. یک‌بار در دمشق یک افسر امنیتی را شوکه کردم. به من مشکوک شده بود. اما بعد از بازرسی متوجه شد مدارک شناسایی‌ام شامل «کارت فتح، گذرنامة ایرانی و گذرنامة بحرینی» است. تعجب کرده بود. صادقانه برایش توضیح دادم که من ایرانی و مبارز هستم و چاره‌ای جز همراه داشتن این مدارک ندارم. رفیق، سخت نگیر!

سیدمحمود دعایی

منبع:
اندیشه پویا، سال سوم، شماره بیست و دوم، آذر 1393، ص 80 تا 82.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

4 خرداد 1394
تبریزی
آقای دعایی خدا حفظتان کند.شما ذخیره ای بزرگ برای این کشورید

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.