هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 199    |    19 فروردين 1394

   


 



برش‌هایی از کتاب خاطرات استاد اسفندیار قره‌باغی

صفحه نخست شماره 199

آخرین اخطار!

اشاره:
نام «اسفندیار غره‌باغی» با تاریخ موسیقی انقلاب اسلامی پیوند خورده است. اگرچه نام استاد، بیشتر با سرود «امریکا امریکا» شناخته می‌شود اما حضور فعال و پردامنه‌اش در عرصه‌ی موسیقی، محدود به این جاودانه‌ی بی‌مانند نمی‌شود. ده‌ها سرود دیگر با صدای این هنرمند تبریزی. در موضوعات گوناگون مرتبط با آرمان‌ها و رویدادهای انقلاب و دفاع مقدس،‌ در گنجینه‌ی هنر انقلاب،‌ باقی مانده که هر کدام، انعکاس‌دهنده‌ی بخشی از هویت عدالت‌خواهِ هنر مردمی انقلاب اسلامی است.
خاطرات استاد، در قالب کتاب «متولد بهمن» در واحد تاریخ شفاهی آذربایجان شرقی، به زودی منتشر می‌شود. مطالعه‌ی بخش‌های کوتاهی از این کتاب منتشر نشده، می‌تواند اهمیت و جذابیت خاطرات هنرمند ارزنده‌ی انقلاب را برای مخاطب نشان دهد.

روح‌الله رشیدی
آن شب پرشکوه
روز 31 شهریور 1359 بود که هواپیماهای ارتش عراق، فرودگاه‌های کشور را بمباران کرد و برای اولین‌بار اخبار ساعت 2 بعدازظهر روز 31 شهریور، خبر بمباران فرودگاه مهرآباد را مخابره کرد. دستور رسید که همه‌ی نیروهای کمیته را ساعت ده شب، در مسجد امام (مسجد شاه سابق) جمع کنید. من هم دو سه گروه از نیروهایم را برداشتم و با خانواده خداحافظی کرده و رفتم مسجد. تمام تهران در تاریکی و سکوت مطلق بود و هیچ اتومبیلی اجازه‌ی روشن کردن چراغ نداشت. من ماشینم را در محوطه‌ی رادیو در میدان ارک پارک کردم. وارد حیاط مسجد که شدیم دیدم خیلی شلوغ است و نیروهای مختلفی دسته دسته وارد محوطه می‌شوند، چند هزار نیرو در حیاط مسجد حضور داشتند؛ اکثرشان هم مسلح بودند و غالباً اسلحه‌ی ژ3 در دست داشتند. هرازگاهی یک نفر شعاری می‌داد که همه تکرار می‌کردند و صدا در همه جا می‌پیچید.
یک نفر از آن جمع، گویا مطلع می‌شود که من هم آنجا هستم و به بقیه هم می‌گوید که خواننده‌ی سرود «ای ایران» در حیاط مسجد حضور دارد؛ آن زمان اسم من را بیشتر با «ای ایران» می‌شناختند. آمدند سراغم و خواهش کردند که «ای ایران» را برای‌شان بخوانم. گفتم: «بدون بلندگو و سیستم صوتی امکان ندارد»! اصرار کردند و گفتند:‌ «همه سکوت می‌کنیم تا صدا به همه جا برسد». وقتی شور و اصرارشان را دیدم قبول کردم و گفتم: «پس شما هم سکوت نکرده و همراهی‌ام کنید». از آنها خواستم تا ترجیع‌بندها را هم‌صدا با من بخوانند و خواندند. صحنه‌ی عجیبی خلق شد.
اغراق نیست اگر بگویم پرمخاطب‌ترین اجرای هنری عمرم را در آن شب و در آن مکان تجربه کردم. تصورش را بکنید که در روز حمله‌ی دشمن به خاک وطن، هزاران نفر سرود حماسی «ای ایران» را با هم بخوانند؛ حقیقتاً شورانگیز و نیروبخش بود. این وضعیت،‌ انگیزه‌های بسیاری را تقویت کرد برای دفاع از کشور، شاید نصف آن نیروها در همان تاریکی شب اعزام شدند به مناطق جنگی و به علت کمبود اتوبوس بقیه‌ی نیروها منتظر نوبت‌های بعدی اعزام ماندند.
از محله‌ی ما، یک روحانی به نام «حاج آقا یاسینی» هم با ما آمده بود که سرپرست کمیته‌ی مسجد حضرت ابوالفضل (ع)، واقع در خیابان ستارخان بود. به ایشان گفتم که اتوبوس نیست و خیلی‌ها علاقمند هستند اعزام شوند که گفت کاری از دستم برنمی‌آید؛ همه دوست داریم اعزام شویم، اما امکانش نیست؛ برگردیم محله و به فکر وسیله برای اعزام باشیم.
به مرور که جنگ جدی‌تر شد و دامنه‌اش گسترده‌تر، از بچه‌های کمیته‌ی ما خیلی از بچه‌ها اعزام شدند. از همین بچه‌های کمیته‌ی ما کسانی بودند که در ستاد جنگ‌های نامنظم با شهید چمران کار می‌کردند.

یک سرود و تهدید به ترور
کارهایی که هنرمندان انقلابی انجام می‌دادند با واکنش‌های تند ضدانقلاب روبرو می‌شد. تهدید هم که همواره برقرار بود. بسیاری از دوستان فعال در این عرصه را بارها تهدید به ترور کرده بودند.
در آن دوره، برای بنده هم از این اتفاقات رخ می‌داد. یک بار بعد از انتشار سرود «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه‌دار» از جانب ضدانقلاب، به صورت علنی تهدید شدم. این سرود را آقای احمدعلی راغب بر روی شعری از استاد حمید سبزواری ساخته بود، من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع می‌شد: «یا رب! ای گواه خستگان، ای پشت و پناه خستگان...»
آن زمان مصادف بود با کشتارهایی که منافقین در شهرها راه انداخته بودند. در همان ایام بود که یک‌بار سر کوچه‌ی خودمان، یقه‌ی من را گرفتند و به دیوار تکیه‌ام دادند و صراحتاً تهدیدم کردند؛ یک ماشین پیکان هم بود که در عقبش باز بود و یک نفر هم داخلش نشسته بود. یکی از آنها آمد که با من صحبت کند، دیدم کلت 45 را به شکم من تکیه داد. نگاه کردم، دیدم ماشه‌اش هم عقب است. من مسلح بودم، اما دیدم تا من بخواهم دست به اسلحه ببرم. طرف به من شلیک کرده است. مردم هم در رفت و آمد بودند، اما کسی متوجه نبود که این شخص با من چه کار دارد؛ فکر می‌کردند دو نفری داریم با هم صحبت می‌کنیم؛ چون بین خودمان اسلحه را به شکم من تکیه داده بود. یک نگاه به طرف ماشین کردم و دیدم یکی‌شان هم که در عقب ماشین نشسته بود، یوزی به دست دارد. دیدم اصلاً به صلاح من نیست که درگیر شوم. به من گفتند: «این آخرین اخطاری است که به تو می‌کنیم...» منظورشان اخطار در مورد سرودهایی بود که می‌خواندم. این را با شدت و جدیت گفتند و بعد هم گذاشتند و رفتند.
من یک موتور 1000 داشتم که با آن می‌رفتم صدا و سیما. آن روزها کاپشن امریکایی تنم می‌کردم که معمولاً نظامی‌ها می‌پوشیدند، یک روز طبق معمول و با همان کاپشتن و در حالی که کلاه کاسکت هم سرم بود سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم. همیشه گاز می‌دادم و با سرعت زیاد می‌رفتم، اما آن روز هوس کرده بودم که آرام‌تر بروم. حوالی «پارک‌وی» که رسیدم متوجه شدم که یک ماشین رنو نزدیکم شد. یعنی سرعتش را به قدری کم کرد که بتواند به من نزدیک شود. دیدم یکی از سرنشین‌ها، شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. حس بدی به من دست داد و مطمن شدم که اینها با من کار دارند. دیدم سر یوزی به سمت من و به قصد شلیک از پنجره‌ی ماشین آمد بیرون. در آن لحظه نمی‌دانستم چکار باید بکنم؛ یعنی عملاً راهی نداشتم. سریع موتور را به زمین خواباندم و خودم هم با موتور روی زمین چرخی زدم. یک رگباری زدند و بعد هم گریختند. هیچ یک از تیرها به من اصابت نکرد و فقط یک گلوله خورد به سپر عقب موتور. همه‌ی ماشین‌ها در خیابان کنار زدند و مردم دوان دوان آمدند کنارم تا ببینند چی شده. من کلاهم را از سرم در آوردم و گفتم چیزی نشده؛ اشتباهی گرفته بودند! مردم دیدند نه بابا من اصلاً‌ آدم ریش‌بلندی هم نیستم که مثلاً شبیه پاسدارها باشم! آن زمان، هر کس که ریش بلندی داشت، از نظر منافقین محکوم بود!
وقتی رسیدم سازمان متوجه شدم که بچه‌ها از قضیه خبردار شده‌اند. دوستانی که آنجا بودند و همچنین پاسدارهای سازمان، ریختند سرم و گفتند از این به بعد نمی‌گذاریم سوار موتور شوید. همان‌طور هم شد و من آن موتور را فروختم؛ البته بعداً یک موتور دیگر از مدل جاوا خریدم که برعکس موتور 1000، زیاد جلب توجه نمی‌کرد.
ضدانقلاب می‌خواست با این تهدیدها و ترورها موتور فعالیت‌های هنری انقلاب را از کار بیاندازند، که البته موفق نشد. ما عضو نیروهای مسلح نبودیم، یا مثلاً قاضی و صاحب‌منصب نبودیم، کار هنری می‌کردیم. اما چون آنها دست‌شان به خواسته‌هایشان نمی‌رسید، هر روز عصبانی‌تر و عنان‌گسیخته‌تر می‌شدند؛ به گونه‌ای که حتّی به دربان یک اداره هم که کاره‌ای نبود، رحم نمی‌کردند.

 

منبع: نشریه فرهنگی تحلیلی راه،  آذر 93، شماره 59، آذر 93، ص 102 تا 103



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.