هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 192    |    1 بهمن 1393

   


 



مسافر قطار «اورینتال اکسپرس»

صفحه نخست شماره 192

روایتی از مهاجرت در پاییز 1332، سفری که شصت سال طول کشید

کودتای بیست‌وهشتم مرداد و شکست نهضت ملی ایران، همچون بهمنی بر من فرود آمد از پی شکست نهضت، اندوه و ناامیدی جانکاه اسیر جان کسانی چون من شد که از چند سال پیش‌تر در اوج دورة جوانی همة توش و توان خود را بی‌چشمداشت صرف فعالیت سیاسی به نفع د کتر مصدق کرده بودیم. این البته در برابر خون‌های ریخته شده، بازداشت‌ها و از همه مهم‌تر زندان خانگی مصدق، قطره‌ای در برابر اقیانوس بود. اما همین قطره موجب شد که من تعادل و توازن روانی خود را از دست بدهم و دچار بیماری شوم که آن زمان معادل فارسی نداشت و امروز به آن افسردگی می‌گوییم. اگرچه دانشجوی سال سوم پزشکی در دانشگاه تهران بودم اما دیگر علاقه‌ی به طبیب شدن نداشتم. خاطرة تلخ بازداشت در روز بیست‌وهشتم مرداد همیشه با من بود: پیش از کودتا،‌من از پی کنار رفتن جلال آل احمد و نادر نادرپور از سردبیری مجلة علم و زندگی، به صلاحدید خلیل ملکی سردبیر این مجله شده بودم. عصر بیست‌و‌هفتم مرداد وقتی تمام صفحات مجله آماده بود برای دریافت سرمقاله ـ که معمولاً ملکی می‌نوشت ـ راهی خانه‌اش در خیابان شاه‌رضا، کوچة رامسر شدم. وقتی به ملکی از سرمقاله گفتم، به من پاسخ داد آقا حالا چه موقع این حرف‌هاست همه‌چیز به هم ریخته و من از فکر فردا بی‌قرارم! وقتی از خانة ‌ملکی بازمی‌گشتم متوجه شدم که دو نفر زاغ‌سیاه مرا تا منزل‌مان در حسن‌آباد چوب می‌زنند. فردا شب ـ بیست‌وهشتم مرداد ـ وقتی به خانه آمدم آن دو نفر مرا بازداشت کردند و به شهربانی بردند. به ظن آنان من باید از مخفی‌گاه خلیل ملکی مطلع می‌بودم زیرا شب قبل از کودتا در خانه‌اش حضور داشتم. توضیحات من در مورد سرمقالة علم و زندگی کارآگاهان شهربانی را قانع نمی‌کرد. پس از چند ماه آب خنک خوردن، بالاخره دست از سر من برداشتند. اما در ماه‌های بعد نومید و سرخورده بودم. دایی کوچکم که برایم چون برادر بود و متوجه بدحالی من شده بود پیشنهاد داد مدتی از تهران به ییلاق‌مان در ساوجبلاغ بروم به دلیل سردی هوا پیشنهاد او را رد کردم. بدحالی من ادامه داشت تا این که دایی به من پیشنهاد داد از ایران به فرانسه بروم، چند ماهی در پاریس آب و هوا عوض کنم و سر درس و مشقم بازگردم. او قول داد هزینة سه ماه اقامت من در اروپا را تأمین کند. وقتی در پاییز سال 1332 تهران را برای اقامت کوتاه در پاریس و رهایی از افسردگی ناشی از کودتا ترک کردم، هیچ‌گاه به ذهنم خطور نمی‌کرد که این سفر به اقامت شصت‌سالة دور از وطن تبدیل شود. با اتوبوس‌های شرکت میهن‌تور از راه زمینی عازم ترکیه شدم؛ زیرا دایی‌ام احتمال می‌داد خروج از مرز هوایی دردسرآفرین باشد. به توصیة او با هیچ کدام از دوستانم مشورت یا حتی خداحافظی نکردم از مرز بازرگان گذشتم و به شهر ارزروم ترکیه رسیدم. آن‌جا وقتی می‌خواستم بلیت سفر به استانبول را تهیه کنم، مسئول بلیت از من پرسید که آیا دانشجو هستم؟ در ابتدا کمی خوف کردم زیرا می‌ترسیدم که مشکلی برایم پیش آید اما هراسم بی‌مورد بود. مطابق گفتة آن مأمور، بلیت سفر برای دانشجویان نیم‌بها بود و من با کارت دانشجویی دانشکدة پزشکی تهران بلیت نیم‌بها برای شهر زیبای استانبول گرفتم. استانبول اولین شهر فرنگی بود که به چشم می‌دیدم. از استانبول با بلیت درجه سه قطار «اورینتال اکسپرس» راهی پاریس شدم. با این قطار می‌توانستی در هر شهر بین راه پیاده شوی و روز بعد دوباره به سوی پارس طی طریق کنی. طبق آموزه‌های خلیل ملکی، یوگسلاوی و تجربة موفق خروج ژنرال تیتو از چتر استالین برایم جالب بود، از این‌رو سرِ راه یک شب در بلگراد ماندم. بعد از یک شب توقف در ونیز سرانجام در زمستان سال 1332 به پاریس رسیدم.
در رویارویی اول، پاریس و بناهای تاریخی‌اش به چشمم کثیف آمد. این موضوع بر افسردگی‌ام افزود. زیرا در کتاب‌ها پاریس را عروس شهرهای جهان خوانده بودم. اتاقی در یک هتل کرایه کردم تا هر وقت پولم تمام شد به ایران بازگردم. هنگام سفر یکی از گوشزدهای دایی به من این بود که در پاریس با ایرانی‌ها گرم نگیرم اما بر حسب تصادف روزی در بلوار معروف سن‌میشل دوست قدیمی‌ام هوشنگ شیرین‌لو را دیدم و نتوانستم از او رو برگردانم. هوشنگ مرا در آغوش گرفت و گفت چرا بی‌خبر آمده‌ای؟ تازه با پری صابری ازدواج کرده بود و زوج جوان آن شب شام مفصلی برایم تدارک دیدند. یک‌شنبة بعد، هوشنگ محفلی با شرکت ایرانیانی که در پاریس مرا می‌شناختند تشکیل داد. وقتی از اقامتم در هتل باخبر شد، مرا به انجمن ایران و فرانسه معرفی کرد که اتاق‌های ارزان در اختیار دانشجویان ایرانی می‌گذاشت. از طریق انجمن ایران و فرانسه شغلی نیمه‌وقت برای تدریس زبان فارسی به مهندسان فرانسوی نفت که عازم ایران بودند پیدا کردم. آن زمان عده‌ای از ایران برای دریافت نوعی مدرک دکترا به فرانسه می‌آمدند که به واقع قلابی بود. نام این مدرک دکترای دانشگاهی بود و تنها به یک پایان‌نامه نیاز داشت. این مدرک در فرانسه اعتباری نداشت اما در ایران پیشوند دکتر را به نام اضافه می‌کرد. دو سه نفر از این دکترهای قلابی به تور من خوردند. من وظیفة ترجمة چند پایان‌نامة فارسی به فرانسه را عهده‌دار شدم و حق‌الزحمه گرفتم. شغل دیگر من سرایداری در یک هتل بود. می‌بایست از ساعت هشت شب تا هشت صبح به تلفن‌ها پاسخ می‌دادم. وقتی پس از سه ماه دایی‌ام نامه داد که بازگردم به او نوشتم که فعلاً در این‌جا زمین‌گیر شده‌ام و از عهدة خرجم برآمده‌ام. حالا آن‌ها اصرار به بازگشت من داشتند و من می‌خواستم در پاریس بمانم. از خانواده خواستم مدارک تحصیلی‌ام را به فرانسه بفرستند و سال بعد مشغول تحصیل در رشتة پزشکی در پاریس شدم. رفت‌وآمد من به جمع دانشجویان ایرانی به تدریج بیش‌تر شد، خاطرم است که دکتر علی‌اصغر خوش‌نویس که پزشک حاذقی در پاریس بود، به من توصیه کرد برای فرار از افسردگی بهتر است فعالیت‌ةای پیش از آغاز افسردگی را دوباره شروع کنم. در سال 1956 در جلسه‌ای دوازده‌نفره قرار بود شش نفر به عنوان هیئت اجرایی سازمان دانشجویان ایرانی در فرانسه انتخاب شوند. آن‌جا به اصرار دوستان فعالیت دانشجویی را دوباره آغاز کردم. اندکی بعد با کمک دانشجویان نشریة نامة پارسی را منتشر کردیم و برای کشورهای دیگر از جمله آلمان که بیش‌ترین دانشجوی ایرانی را داشت، فرستادیم. این ارتباطات در نهایت به تشکیل سازمان‌های دانشجویی مشترک در کشورهای اروپایی و تشکیل کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی در ابتدای دهة شصت میلادی منتج شد متأسفانه دو سال بعد از آغاز به کار کنفدراسیون، برخی دانشجویان تحت‌تأثیر فضای جنبش‌های آزادی‌بخش در کوبا،‌ الجزایر، ویتنام و انقلاب چین فعالیت صنفی کنفدراسیون را کافی ندانستند و کنفدراسیون را وادار فعالیت سیاسی کردند. امری که نتیجه‌ای جز انشعاب و فروپاشی آن سازمان نداشت. ما نیز به همراه همفکران خلیل ملکی از کنفدراسیون جدا شده، جامعة سوسیالیست‌های ایرانی در اروپا را بنا نهادیم. فعالیت‌ةای سیاسی گستردة من به حساسیت سازمان امنیت ایران منجر شد. آن‌چنان که سال 1964 وقتی برای تمدید گذرنامه به سفارت ایران مراجعه کردم مرا به اتاق سازماان امنیت هدایت کردند. آن‌جا مأمور مربوطه با خشم به من گفت فکر کردید ما نمی‌دانیم شما در این‌جا می‌کنید؟ پرونده‌ای کلفت جلوی من انداخت و گفت بفرمایید همة‌دسته‌گل‌های شما این‌جاست. حالا برای تمدید گذرنامه هم آمده‌اید؟ من همین امروز از سفیر خواهم خواست که مقدمات تحویل شما به ایران را فراهم آورد. در پاپوش‌هایی که برای من دوخته بودند یکی آن بود که در شب عید نوروز در سالنی با حضور هزار نفر، روی صحنه رفته و عکس شاه را به زیر کشیده‌ام. این در حالی بود که ما طرفداران ملکی به دلیل مشی سیاسی از شعار مرگ بر شاه نیز دوری می‌جستیم. مأمور سازمان امنیت در حرفش جدی بود. سفارت ایران نامه‌ای به وزارت کشور فرانسه نوشته و مرا کمونیست ضدشاه معرفی کرده بود. آن‌ها علاوه بر عدم تمدید گذرنامه خواهان تحویل من به ایران بودند. آن زمان من در حال اتمام تحصیلات پزشکی بودم و همسر و دو فرزند داشتم برای کار طبابت در فرانسه نیاز به تابعیت فرانسه بود و گذرنامة ایرانی‌ام نیز به سعایت سازمان امنیت باطل شده بود و می‌توانستم برای کار به الجزایر یا کانادا بروم اما واقعیت آن بود که آن جوان افسردة ایرانی، به پاریس و این کشور دلبسته شدهب ود. برای گرفتن تابعیت فرانسوی تلاش کردم و پس از دردسرهای فراوان به تابعیت فرانسه درآمدم.

 

امیر پیشداد ـ از پایه‌گذاران کنفدراسیون دانشجویان

منبع: اندیشه پویا، سال سوم، شماره 22، آذر 1393، ص 75



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.