هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 162    |    21 خرداد 1393

   


 



یک فنجان چای بی موقع

صفحه نخست شماره 162

یک فنجان چای بی موقع
امیرحسین فطانت
انتشارات: شرکت کتاب
نوبت اول: 2014
قیمت: 20 دلار

در سحرگاه ۲۹ بهمن ‌ماه ۱۳۵۳ خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان دو شاعر مارکسیست به جوخه اعدام سپرده شدند. این دو که از ماه‌ها قبل به خاطر تشکیل یک گروه چپ‌گرا به همراه ۱۰ تن دیگر از همفکرانشان (1) بازداشت شده بودند، متهم شدند برای ربودن و گروگان‌گیری ولیعهد برنامه‌ریزی کرده و قصد داشتند از این طریق رژیم پهلوی را برای آزادی زندانیان سیاسی چپ‌گرا تحت فشار قرار دهند. در این ماجرا قرار بود که سماکار و علامه‌زاده که از کارمندان تلویزیون بودند طرحی را میان خود مطرح می‌کنند که با مخفی کردن سلاح در دوربین فیلمبرداری تلویزیون و وارد کردن آن به مراسم جشن سینمای کودک و نوجوان، فرح یا ولیعهد را که در برنامه شرکت می‌کردند گروگان بگیرند و آزادی زندانیان سیاسی را طلب کنند. سماکار از دوستش بطحایی می‌خواهد که برایشان اسلحه تهیه کند و بطحایی که خود با دانشیان، شکوه و ابراهیم فرهنگ، اتحادیه، جمشیدی و سیاهپوش گروهی برای مطالعات مارکسیستی تشکیل داده بود، پیشنهاد سماکار را می‌پذیرد. مسئولیت تهیه اسلحه نیز به کرامت‌الله دانشیان سپرده می‌شود.
این اقدام به شکل مشکوکی لو می‌رود و تمامی اعضای گروه و برخی همفکرانشان که اساساً در جریان این عملیات نبوده‌اند، بازداشت می‌شوند. یکی از روایت‌های مطرح شده در این زمینه اینکه امیرحسین فطانت (2) از هم‌بندیان کرامت‌الله دانشیان در دورۀ اول زندان، که به عنوان رابط چریک‌های فدایی خلق قرار بود اسلحه‌ لازم برای انجام این عملیات را در اختیار دانشیان قرار دهد، ماجرا را به ساواک گزارش کرده و موجبات بازداشت اعضای گروه را فراهم آورده است. گفته می‌شود فطانت بدون آنکه دانشیان از آن آگاهی داشته باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع به همکاری کرده و عملا به یکی از مهره‌های آنان تبدیل شده بود. فطانت پس از آگاهی‌اش از قضیه گروگانگیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک می‌گذارد. ساواک ترتیبی می‌دهد که اسلحه‌ای در اختیارشان گذاشته شود و سپس در حین اجرای برنامه دستگیر شوند، اما عضو گروه، برای تحویل گرفتن اسلحه سر قرار حاضر نمی‌شود. فطانت ضمن تائید ملاقات با مقام ارشد ساواک در کافه قناری (3) برای دریافت سویچ اتومبیلی حاوی اسلحه که قرار بود در اختیار گروه گلسرخی- دانشیان قرار دهد، درعین‌حال خود را قربانی پروژه‌ای می‌داند که از سوی پرویز ثابتی رییس ادارۀ امنیت داخلی ساواک طراحی شده بود.
فطانت در کتاب خود رد پای مقام امنیتی یا پرویز ثابتی در بزرگ جلوه دادن فعالیت‌های جوانان کمونیستی که هرگز نمی‌توانستند خطری برای سلطنت داشته باشند و اینکه ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد، را توضیح داده است. ثابتی به عنوان رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور «ساواک» عملیات دستگیری این گروه را بخشی از افتخارات سازمان خود می داند. فطانت دیدار با ثابتی را در کافه قناری چنین شرح می‌دهد:«پرویز ثابتی،‌‌ همان مقام امنیتی بود که در میزی تقریبا در وسط سالن بدون کت و کراوات با پیرهن آستین کوتاه نشسته بود و در کنارش مردی خوش‌سیما با قدی کوتاه‌تر. نگاه توام با لبخند ثابتی به من و دعوت برای نشستن در صندلی مقابل او فرصت نداد تا از حالت شوک بیرون بیایم. اصلا انتظار همچون کسی را نداشتم. نیم‌نگاه من به سالن متوجه‌ام کرد که هر کس هر کسی ممکن بود، باشد. بی‌اختیار ضربان قلبم شدید شد. همیشه ثابتی را با ابروهای کمانی سیاه و مشکی دیده بودم و بنظرم رسید که مو‌ها و ابروی خود را کمرنگ کرده بود، اما صدا و سیمایش جای شک باقی نمی‌گذاشت. مرد کوتاه قد‌تر کنار دستش را به عنوان آقای دادرس معرفی کرد که مسئول جلوگیری از طرح گروگانگیری بود و از همه جزئیات اطلاع داشت. در تمام مدت بدون یک کلمه تنها به من و ثابتی نگاه می‌کرد. مکالمه بین ما بسیار کوتاه بود. تا قرار اصلی وقت زیادی نبود. کمی از سابقه سیاسی و علت دستگیری و زندانی شدنم از من پرسید و آشنایی من با کرامت دانشیان. سویچ ماشینی را که قرار بود پیکان سفید رنگی باشد و در‌‌ همان نزدیکی پارک شده بود را به من داد. قرار شد که من پس از پارک ماشین در فاصله‌ای تا‌‌ همان نزدیکی‌ها تا ساعت دو و پانزده دقیقه بایستم و بعد بروم».(4)
فطانت اعتقاد دارد «در زندگی همیشه لحظاتی هست که نمی‌شود جلو آمدنشان و حضورشان را گرفت و هر حادثه‌ای علت یا علت‌هایی دارد که باید بررسی شوند». نویسنده خاطرات خود را از دوران نوجوانی می‌نویسد و آشنایی خود را با افرادی همچون محمدجواد باهنر و جلال‌الدین فارسی در دوران تحصیل در دبیرستان کمال را، نقطه‌ ورود خود به فعالیت‌های سیاسی می‌داند. وی همچنین از فعالیت‌های چریکی و نقش خود در ماجرای هواپیماربایی می‌گوید. فطانت برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ به جرم مشارکت در هواپیماربایی دستگیر و زندانی می‌شود و پس از آزادی سعی می‌کند به زندگی عادی بازگردد. فطانت عضو گروهی کوچک از بقایای «گروه فلسطین» بود که می‌خواستند از طریق هواپیماربایی اعضای زندانی «گروه فلسطین» و «گروه جزنی» را آزاد کنند.
اکنون که بیش از چهار دهه از آن حادثه می‌گذرد، نویسنده تلاش می‌کند تا در کتاب به آن اتهام پاسخ بگوید. نویسنده در بخشی از کتاب می‌نویسد:«هر روز هزاران فنجان چای در دنیا نوشیده می‌شود. هر کس در طول زندگی بارها چای نوشیده است. در گذشته‌ها نیز هزاران فنجان چای نوشیده شده است، اما در این میان یک فنجان و تنها یک فنجان چای بی‌موقع سرنوشت آدم‌های بسیاری را رقم زد. آدمهایی کشته شدند، آدمهایی سال‌ها را در زندان گذراندند، تراژدی‌های انسانی زیادی به وقوع پیوست، قهرمانانی زاده شدند و بر سرنوشت یک ملت و یک انقلاب اثر گذاشت. همه چیز انگار با همان یک فنجان چای شروع شد و یا تمام شد».
  به نوشته نویسنده «نه اینکه آن فنجان چای معجونی عجیب باشد و یا آن را آدم مهمی نوشیده باشد؛ و نه اینکه در یک لحظه تاریخی و یا به مناسبتی بزرگ نوشیده شده باشد، نه؛ اصلا اینطور نیست. فقط یک فنجان چای ساده بود، از همین چای‌های معمولی، در فنجانی معمولی که چهل سال پیش در یک بعد از ظهر از همین بعد از ظهرهای معمولی یک دانشجوی بیست و دو ساله نوشید. نوشنده آن فنجان چای بی‌موقع من بودم. در زندگی بارها با خود فکر کرده‌ام که اگر آن فنجان چای را ننوشیده بودم، سرنوشت من چگونه تغییر می‌کرد؟ در مورد سرنوشت آدم‌های دیگری که با نوشیدن آن فنجان چای کشته شدند و یا سالها در زندان گذراندند، و سرنوشت دیگر بازیگران بی‌چهره و گمنامی که پس لرزه‌های نوشیدن آن چای زندگی آنان را دگرگون ساخت چیز زیادی  نمی‌دانم، اما می‌دانم که نوشیدن آن فنجان چای خیلی چیزها را عوض کرد.شاید جنجالی‌ترین پرونده محاکمه سیاسی آخرین سال‌های زمان شاه رقم نمی‌خورد، قهرمانانی زاده نمی‌شدند، ده ها تن ملهم از این قهرمانان به خاک و خون نمی‌افتادند و من امروز در دهکده «گواتاویتا» در کلمبیا از بلندای یک زندگی بس غریب به بازی سرنوشت و راه طی شده با هزارتوهای بسیار نگاه نمی‌کردم اگر آن فنجان چای را ننوشیده بودم».
در اواخر سال 1352 در دادرسی ارتش دادگاهی برگزار شد که در آن یک گروه دوازده نفره متشکل از روشنفکران مارکسیست به اتهام قصد گروگانگیری ولیعهد در مراسم اهدای جایزه به یکی از اعضای گروه در جشنواره فیلم‌های کودکان محاکمه شدند. ولیعهد در آن زمان پسری یازده ساله بود. در تمام طول مدت حکومت شاه هیچ دادگاهی چنین پر سر و صدا برگزار نشده و این چنین تحت پوشش رسانه‌ها قرار نگرفته بود. آتشین‌ترین بخش‌های دفاعیات دو نفر از اعضای گروه، کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی که از اعتقادات خود بر مارکسیسم و مبارزه مسلحانه و سازمان چریک‌ها دفاع کردند از تلویزیون ملی و سراسری پخش شد. واقعه‌ای که تا آنوقت سابقه نداشت و همین دفاعیات منجر به اعدام هردو نفر گردید.  زمان زیادی نگذشت که نتایج آن دادگاه و اعدام آن دو نفر و نیز از نظر تاثیری که انتشار دفاعیات پرشور اعدام شدگان در میان مردم و به ویژه روشنفکران و دانشجویان داشت. اعدام شدگان، دانشیان و گلسرخی به اسطوره‌های مقاومت و قهرمانان روشنفکران مارکسیست بدل شدند. این پرونده به عنوان نمونه‌ای از پرونده سازی و عملیات یکی از سفاک‌ترین سازمانهای پلیس سیاسی دنیا علیه روشنفکران به یکی از بزرگترین نقاط ضعف رژیم سلطنتی تبدیل شد. شاه و ملکه و اهل دربار در همان زمان و بعدها مورخان تاریخ معاصر در مورد این پرونده و توطئه گروگانگیری ولیعهد و اعضای خاندان سلطنتی اظهار نظرها کردند.
نویسنده در فصل سوم با عنوان «از ره رسیدن و بازگشت» از نقش خود در جریان دستگیری و اعدام دانشیان و یارانش می‌گوید. نویسنده در این فصل به صراحت می‌گوید که دانشیان را لو داده. او قبلاً هم در همین کتاب نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت به دانشگاه به پیشنهاد همکاری با ساواک پاسخ مثبت داده است. جریان تلفن زدن خود به مأمور ساواک را شرح می‌دهد و توضیح می‌دهد:«نمی‌توانستم بفهمم چرا از کاهی کوهی به این بزرگی ساخته شده بود؟‌ سابقه نداشت دادگاه‌های سیاسی از تلویزیون پخش شود. آن هم با این محتوا... اما دیگر کرامت زنده نبود. هزار مرتبه داستان را برای خودم مرور می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم وضعیت خودم را توجیه کنم. عملاً باعث مرگ دوست خودم شده بودم. بی‌دلیل، بی‌انگیزه، بی‌نفرت، بی‌پاداش، بی‌لذت. او هرگز تصور نمی‌کرده است که برای چنین کاری دانشیان به مجازات اعدام محکوم شود. دانشیان و گلسرخی به همراه ده تن دیگر دستگیر می‌شوند و نام او به عنوان نفر سیزدهم و فرد «فراری» اعلام می‌شود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک ناممکن شود. فطانت امروز هم نمی‌داند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این می‌توانست بکند و مدعی است هرکسی در هر موقعیتی کاری را می‌کند که در آن لحظه فکر می‌کند بهترین کار ممکن است. بنابراین قضاوت‌های بعدی در مورد این کار باید با در نظر گفتن تمام آن موقعیت‌هایی باشد که در آن لحظه وجود داشته است.
چریک قدیمی که خیلی زود از سیاست کنار کشید، در این کتاب تمام هنر خود را به کار می‌گیرد تا در قالب خاطرات زندگی خود را بازگو کند. او تأکید می‌کند به دنبال قهرمان ساختن از خود نیست. در کتاب هم به روشنی جریان سرقت‌های مسلحانه و غیرمسلحانه‌ خود را برای به دست آوردن یک لقمه نان توضیح داده و از شرمندگی خود هم سخن گفته است. وی در کتابش قصد پنهان‌کاری ندارد و مسئولیت اعمال خود را می‌پذیرد. نویسنده یادداشتی از آن حوادث نداشته و چهل سال پس از اعدام دانشیان و گلسرخی کتاب را به شکل فعلی به نگارش درآورده است. فطانت بجز کتاب فوق در چند مقاله دیگر نیز به اتهامات موجود پاسخ گفته است. (5) همچنین بدنبال انتشار گزارشی از کتاب«روایتی تازه از شکنجه در زندان‌های شاه» نوشته آقای علامه‌زاده در شماره 70 مورخ 27 اردیبهشت 1391 هفته نامه تاريخ شفاهی، وی پاسخی را جهت این هفته نامه ارسال نمود.
http://ohwm.ir/show.php?id=1630 


1- طیفور بطحایی، عباسعلی سماکار، رضا علامه‌زاده، رحمت‌الله جمشیدی، شکوه فرهنگ‌رازی، ابراهیم فرهنگ‌رازی، مریم اتحادیه، مرتضی سیاهپوش، منوچهر مقدم سلیمی و فرهاد قیصری.
2- امیرحسین فطانت در سال 1329 در شیراز بدنیا آمد. وی دارای فوق لیسانس عمران ملی از دانشگاه پهلوی شیراز و فوق لیسانس مدیریت از سازمان مدیریت صنعتی تهران است. وی بجرم شرکت در هواپیماربایی برای مدت دو سال زندانی بود، اما پس از آزادی از زندان برای بازگشت به دانشگاه پیشنهاد همکاری با ساواک را پذیرفت. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به اتهام «خیانت» در یکی از جنجالی‌ترین پروندههای سیاسی دوران پهلوی موسوم به «توطئه گروگانگیری ولیعهد و ترور اعضای خاندان سلطنتی گلسرخی- دانشیان» از طرف نیروهای چپ غیاباً به اعدام محکوم شد. او پس از تجربه زندان لاذقیه در سوریه، زندان آغری در ترکیه، زندان شهر ماکو، زندان اوین و شرکت در جنگ در جبهه خونین شهر برای همیشه ایران را ترک گفت و پس از چند سال اقامت در فرانسه و آمریکا سرانجام مقیم دهکده گواتاویتا guatavita در نزدیکی‌ بوگوتا پایتخت کلمبیا شد. نویسنده و مترجم پیش از کتاب «یک فنجان چای بی‌موقع، رد پای یک انقلاب» در سال ۱۳۶۶ «داستان تمام داستان‌ها» را نوشت. ترجمه «گزارش یک آدم‌ربایی» و «خاطرات روسپیان سودازده‌ من» هر دو از گارسیا مارکز، کارهای دیگری از امیرحسین فطانت است.
3- کافه قناری در ضلع غربی خیابان روزولت (سابق)، کمی پایین‌تر از چهار راه تخت جمشید (سابق) قرار داشت.
4- پاسخ فطانت به اتهام ۴۰ ساله، سایت تاریخ ایرانی،  3 ارديبهشت 1392.
5- نگاه کنید به «پاسخ فطانت به اتهام ۴۰ ساله: من گلسرخی و دانشیان را نفروختم»، سایت تاریخ ایرانی،  3 ارديبهشت 1392.

محمود فاضلی



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

23 خرداد 1393
امیر حسین فطانت
هفته نامه محترم تاریخ شفاهی. تحریف تاریخ تنها به قلب حقایق محدود نمیشود بلکه گزینش حقایق نیز مشمول ان است. چون نویسنده مقاله کتاب"یک فنجان چای بی موقع"مرا نخوانده است بنابراین آن را سهوی تاریخی میدانم و نه مغرضانه. این که "گفته می‌شود فطانت بدون آنکه دانشیان از آن آگاهی داشته باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع به همکاری کرده و عملا به یکی از مهره‌های آنان تبدیل شده بود." دورغ و افترائی بیشرمانه ست. حقیقت مطلب در کتاب من آمده است و نه در ادعای نا معتبر و دروغین آقای علامه زاده.

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.