هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 109    |    23 اسفند 1391

   


 

نوروز مبارک!


مصاحبه اختصاصی با دکتر مرتضی نورایی، عضو هيئت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان


فراخوان هشتمین نشست تاریخ شفاهی و سومین نشست تاریخ محلی


حلبچه: التماس نگاه‏ها و خِرخِر گلوها


سفر به حلبچه


همایش «شیر وخرس»؛ بررسی روابط ایران و شوروی ‏در دانشگاه تهران‏


همایش بین‏المللی تاريخ‌هاي اجتماعي تطبيقي نیروی کار در صنعت نفت


نوروز در خاطرات زندانیان سیاسی


اقیانوسیه: استرالیا، صداهای کمدن


دوره آموزشی بهاره تاریخ شفاهی2013، دانشگاه لندن


تاریخ شفاهی و جنبش های اجتماعی در دانشگاه وارویک


بخش عکس فعال شد


 



سفر به حلبچه

صفحه نخست شماره 109

عملیات والفجر ده  شروع شده بود. در آن عملیات نیروهای ما طوری عمل کرده بودند که راه ورودیشان از سمت دریاچه پشت سد دربندیخان بود. از آنجا وارد ارتفاعات شده بودند و بعد از سرازیر شدن از ارتفاعات، وارد حلبچه شده بودند تا به شهر بعدی برسند که اسمش دوجیله بود. من خبرنگاری جنگ را از سال 1362 شروع کردم و آن زمان دو سالی می شد که خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی بودم.... این ها مقدماتی هستند که هدایت الله بهبودی قبل از شروع خاطراتش از بمباران حلبچه، برای ما می چیند تا ما را آماده شنیدن خاطرات اصلی بکند:

بهبودی: در تهران بودیم که اطلاع دادند عملیات شده. اطلاعشان هم اطلاع عام نبود. مثل اینکه به ستاد تبلیغات جنگ خبر داده بودند که مسئول فرستادن خبرنگار به مناطق جنگی بود. خبر که به روزنامه جمهوری اسلامی رسید، من و سعید صادقی به عنوان خبرنگار و عکاس راهی باختران سابق – کرمانشاه فعلی – شدیم. از آنجا هم منتقلمان کردند به دریاچه دربندی خان و پشت دریاچه پیاده مان کردند. از آن به بعد هم تصمیم با عکاس و خبرنگار بود که به جلوتر برود یا همانجا بماند و از اسرا و مجروحین عکس و خبر تهیه کند.

من با سعید صادقی و احمد ناطقی – که عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بود – تصمیم گرفتیم که به سمت حلبچه راهی شویم، به این نیت که ببینیم این شهری که بچه ها گرفتند، چه شهری است و گزارش تهیه کنیم. بخشی از مسیر را با پای پیاده و بخشی را با ماشین رفتیم و رسیدیم به ارتفاعی که شهر حلبچه در کشاله آن قرار داشت.

ما به شهر رسیدیم و دیدیم که تقریباً سکنه آن را خالی کرده بودند. هم به دلیل جنگ و هم به دلیل بمباران های متعددی که صدام با هواپیما و توپخانه انجام می داد. عمده شهر تخلیه شده بود ولی باز هم خانواده هایی بودند که در شهر سکونت داشتند. آن هم خانواده هایی که تمام اعضا از پدر بزرگ و مادربزرگ گرفته تا نوه  در آنها دور هم زندگی می کردند.

محمد کریمی: از محتوای کتابتان (سفر به حلبچه) پیداست که وقتی شما به شهر رسیدید، رزمنده ها آنجا نبودند. انگار فقط سکنه شهر آنجا بودند.

بهبودی: سکنه هم خیلی کم بودند. شهر تقریباً خالی بود. نیروهای نظامی هم آنجا نبودند. آنچه که معلوم بود فقط رفت و آمد خودروهای نظامی بود. نیروها خیلی جلوتر از حلبچه بودند و سنگربندی ها و استحکاماتشان خیلی جلوتر بود.

احمدرضا سامانی: از بمباران بگویید؟
ما داخل شهر بودیم که بمباران انجام شد. البته معلوم بود که قبلاً هم بمباران شیمیایی انجام شده بود. چون مردمی که صبح همان روز در حلبچه دیدیم، حالت چشم هایشان عادی نبود و گازهای شیمیایی را استنشاق کرده بودند. اما آن بمباران هولناک که با گاز اعصاب انجام شد و محله دخانیات حلبچه را درگیر خودش کرده بود، همان زمانی بود که ما در شهر بودیم و در حال نهار خوردن در یکی از سراشیبی ها. وقتی بمباران شد اول فکر کردیم یک بمباران معمولی است و اصلاً به مخیله ما خطور نکرده بود که بمباران شیمیایی باشد.

کریمی: تجهیزات داشتید؟
بهبودی: بله ماسک ضد شیمیایی داشتیم اما استفاده نکردیم. چون همانطور که گفتم فکر نمی کردیم بمب شیمیایی باشد. وقتی وارد صحنه شدیم و اجساد نیمه جان را روی زمین دیدیم، آن موقع بود که فهمیدیم که بمباران شیمیایی بوده. وقتی هم که شروع به کمک کردیم، دیگر لزومی به استفاده از ماسک ندیدیم. چون نه بویی می آمد و نه اخطاری احساس کردیم.

سامانی: چند دقیقه طول کشید تا به محل حادثه رسیدید؟
بهبودی: یادم نیست چقدر طول کشید. اما به هر حال آن صحنه جزء صحنه های بسیار وحشتناک و غیرقابل تصوری بود که در زندگی آدم ها معمولاً اصلاً اتفاق نمی افتد. شاید مثل تولد یا مرگ، آدم یکبار چنین اتفاقی را تجربه کند که خیلی عجیب و هولناک بود. البته من جنازه زیاد دیده بودم. در جزیره مجنون، قایق به قایق کشته های رزمندگان را دیده بودم که از جزیره به عقب منتقل می کردند. اما این حادثه جنسش با حوادث سابق فرق می کرد. این بمبارانی بود که روی مردم بی دفاع انجام می شد. آن هم شهروندانی که شناسنامه هایشان متعلق به عراق بود. اگر همین عملیات روی رزمندگان انجام می شد رنگش فرق می کرد. اما اینکه صدام بیاید و روی شهروندان خودش این کار را بکند، یک ویژگی خاصی دارد . من هم در چاپ جدید کتابم از آن به عنوان هولوکاست کُردها یاد کردم که صدام این جسارت را به خرج داد.

کریمی: جمله ای در صفحه 26 کتاب دارید که می گوید: «تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه ای است که ذکر مصیبت آن بر منبر این قلم غیر ممکن است.» تصور یا تصویر؟ چون تصویر خیلی راحت تر از تصور درک می شود. چه چیزی را غیر ممکن می دانستید؟
بهبودی: وقتی کسی نتواند بزرگی حادثه ای را توصیف کند، مثل من که خبرنگار هستم و نمی توانم حجم این واقعه را به مخاطبینم منتقل کنم، پس پناه می برم به واژه ها و می گویم که این قلم قدرت بیان حادثه را ندارد. این طوری هم بزرگی حادثه را نشان می دهم و هم ناتوانی قلم را از به تصویر کشیدنش که هنوز هم نمی توانم. من فقط توانستم با چشمهایم عکس برداری کنم و با کلمه روی صفحات سفید ترجمه کنم.

سامانی: لوازمی که با خودتان بردید چه بودند؟
بهبودی: من چیزی با خودم نداشتم، شاید یک دفترچه یادداشت کوچک با یک قلم که البته آنجا امکان یادداشت وجود نداشت. بعد از اینکه برگشتیم، حال ما بد شد، ما را به بیمارستان صحرایی بردند و داروی ضد شیمیایی به ما زدند. فردا که مقداری حال ما خوب شد، چشم‌های من توانست مقداری ببیند و بتواند تشخیص بدهد.

سامانی: شما مدت زیادی هم در منطقه بمباران شده بودید. فکر کنم تا بعدازظهرش بودید.
بهبودی: بله، بعد شروع کردم به یادداشت‌برداری که بعد در تهران اینها را پرروش دادم.

سامانی: به نظرم اولین چیزی که آنجا دیدید، در محلة دخانیات بود، کودکی در حال جان دادن روی زمین.
بهبودی:
اولین صحنه همین دختر و پسری بودند که بغل هم افتاده بودند. احتمالاً خواهر برادر بودند که یا آمده بودند فرار کنند که اصلاً فرصت فرار پیدا نکرده بودند. گاز اعصاب، این ها را در جا خشک کرده بود و امکان تحرک آن ها را گرفته بود. علتش هم این هست که وقتی ما آن کوچه را به انتها رساندیم و پیچیدیم، با وانتی روبرو شدیم که پشتش پر از آدم بود. یعنی آن ها سوار شده بودند که حرکت کنند، اما این گاز این قدر قوی بود و اثر مخرب و مرگبار داشت که تمام آنها را در جا پشت آن وانت‌بار کشته بود. یعنی قدرت حرکت را از آنها سلب کرده بود. یا آن صحنة تاریخی که برای اولین بار سعید صادقی و احمد ناطقی عکسش گرفتند. دو روز بعد یا سه روز بعد خبرنگارهای خارجی آمدند که یک عکس بین‌المللی شد و آن کُردی بود که در خیابان لب پله با کودکی در بغل افتاده بود...

کریمی: الان همان تصویر نماد یادمان حلبچه است. اینجا عبارتی هست که من می‌خوانم شاید دوباره آن احساس را بتوانیم بازخوانی کنیم: «در حال نزدیک شدن به بهداری صحرایی هستیم، یکی از همراهان هق هق گریه می‌کند. ناخواسته سرش را روی دوشم می‌گذارد و می‌گوید: با خرمشهر ما چه کردند و ما با مردم آنها چه می‌کنیم؟ بی‏اختیارِ قطراتِ اشک، جواب او را به سکوت می‌گذرانم. اشکی که از لحظة ورودمان به کوچة دخانیات حسرتش را می‌کشیدم.» اینجا شما شروع می‌کنید به گریستن، تا این زمان این اتفاق برای شما نیفتاده بود؟
بهبودی: بله، من مبهوت این قضایا بودم، تنها سلاحی که می‌توانست به کمک آدم بیاید، یا فرار از آن صحنه‌هاست که خوب ما این را انتخاب نکردیم؛ یا هضم هست، هضم این هولناکی بدون ریختن اشک به نظر من امکانپذیر نیست. بالاخره این اشک باید یک جایی می‌آمد و زمانی آمد که این جمله را  شنیدم. دقیقاً یادم هست خودمان را پشت وانت انداختیم که بتوانیم حرکت کنیم. جا هم نبود، من به سختی خودم را پشت این وانت [انداختم]. این جمله‌ای که ایشان خواند با آن آقا خودمان را به زور جا داده بودیم.

کریمی: اسم‌ آن آقا خاطرتان نیست؟
بهبودی: خیر.

سامانی: یعنی به خاطر شرایط بدنی دیگر نمی‌توانستید حرکت بکنید؟
بهبودی: نه، آن موقع هنوز تأثیراتش خودش را نشان نداده بود.

کریمی: اگر بخواهید این غمی که اشک شما را جاری کرد، نمونة مشابهی برایش بگویید، چه جور غمی است که آن اشک را از شما جاری می‌کند؟ آیا تجربة مشابهی اصلاً برایش هست؟
بهبودی: تجربة مشابهی من ندارم. خوب من به عنوان یک انسان بارها برای مسائل مختلف گریه کردم. موضوع قابل پیش‌بینی بود، شنیده بودم، دیده بودم، آنها چیزهای جدیدی نبودند، اما این یکی را نه در موردش خوانده بودم، نه شنیده بودم، نه کسی برایم تعریف کرده بود، همة این وحشتناکی تازه بود.

سامانی: چند نفر را نجات دادید؟ چند نفر بودید که داشتید این کار را انجام می‌دادید؟
بهبودی:
ما همان دختر و پسر، یا برادر و خواهری که اول گفتم نجات دادیم، بعد نجات دیگری وجود نداشت، بقیه همه از بین رفته بودند. نمی‌دانم لابلای آن آدم‌ها... البته سعید وارد یکی از خانه‌ها شد و در زیرزمین یکی از همان خانه‌ها دید که عده‌ای زنده‌اند. من یادم هست فریاد زد (به استناد همین کتاب، اگر اشتباه نکنم) که گفت اینجا باز هم عده‌ای هستند. منتها رزمندگانی که می‌رفتند می‌آمدند چه برای تدارکات و کارهای دیگر، وقتی این صحنه را دیدند ایستادند و آنها هم به کمک آمدند و کم کم آنهایی که زنده بودند منتقل شدند.

سامانی: نفرات اول شما بودید؟
بهبودی:
بله، ما چهار نفر بودیم.

سامانی: کسی هم بود که جلوی چشم‌تان در حال جان دادن باشد و شما نتوانید کاری برایش انجام دهید؟
بهبودی: همة اینها در حال جان دادن بودند، یعنی آدم‌هایی بودند که معلوم نبود تا دقیقه‌ای دیگر زنده باشند یا نه، نمی‌دانم سرنوشت آنها چه شد؟ شاید مرده باشند، شاید زنده باشند ولی هیچ شباهتی به آدم‌های زنده نداشتند.

سامانی: در نگاه‌شان چه می‌دیدید؟
بهبودی: در نگاه‌شان هیچ چیز نبود، یعنی من فکر می‌کنم اینها اصلاً حسی نداشتند الّا همان ضربانی که معلوم نبود کی قرار است قطع شود. هیچ حسی در اینها من نمی‌دیدم.

سامانی: یعنی حتی با چشم و اشاره هم نمی‌توانستند اشاره کنند که کمکی به ما کنید؟
بهبودی: هیچ.

سامانی: شما بعدازظهر هنگام برگشتن از حلبچه، اجازه دادید که چند سری از نیروهای امداد و مجروحان با هلی‏کوپتر به عقب برگشتند و بعد از همه آنها شما سوار هلی‏کوپتر شدید. آن موقع هم هنوز حالتان بد نشده بود؟
بهبودی:
بله طبیعتاً ما خودمان را سرحال‌تر از آنها می‌دیدیم و واجب بود آنها اول بروند. ... گهگاهی بخواهیم شعاری هم بگوییم،باید گفت آنها مهمان بودند، باید زودتر به درمانگاه‌ها می‌رفتند و معالجه می‌شدند.

سامانی: آثار شیمیایی در بدن شما چگونه خودش را نشان داد؟ چون ما از چشم آنها نمی‌توانیم ببینیم چه شدند، ممکن است فوت شده باشند، اما شما همة اینها را حس کردید.
بهبودی: آنچه که به ما رسید شاید ضعیف شده‌ترین و پس مانده‌ترین بخش گاز بود که یک نوع کرختی توأم با تار شدن چشم‌ها به سراغ ما آمد و این شاید تا 8-7 ساعت یا 12 ساعت همراه ما بود.

سامانی: روی ریه‌ها هیچ اثر خاصی نگذاشته بود؟
بهبودی: امیدوارم که نگذاشته باشد. چون هر کسی وارد مناطق جنگی شود و برگردد، هر جا که شیمیایی استفاده شده باشد از لحاظ پزشکی، شیمیایی محسوب می‌شود. حالا این یا زمانی آشکار خواهد شد، یا نخواهد شد، اینها چیزهایی است که من از آنها خبر ندارم.

سامانی: حالا شما هم شاهد لحظة اول بمباران بودید، هم شاهد لحظات آخر امداد و نجات بودید. به تخمین شما چند نفر شهید شدند؟
بهبودی: نمی‌دانم، نشمردم، خیلی‌ها آنجا از بین رفتند، خیلی‌ها بعد حادثه و امداد از بین رفتند، اطلاعی نداریم.

کریمی: در کتاب شما برای بیان احساس‌تان از بعضی فنون ادبی استفاده کردید که با بعضی‌هایش ما ارتباط برقرار نمی‌کنیم. مثلاً یک جا دارید: «با کلاه مدل «قلبی محجوب» روبروی ما نشسته و از این عملیات می‌گوید.» این یعنی چی؟
بهبودی:
این ها اصطلاحاتی بود که آن زمان در بین بچه‌های رزمندة تهران مرسوم بود و طبیعی است که الان مفهوم نباشد. شاید این تذکر باید به من داده شود که لازم است برخی از این اصطلاحات الان که 4-23 سال از آن حادثه می‌گذرد، پاورقی برایش نوشته شود. در این مورد خاص برخی از بچه‌های رزمندة تهران، کلاه کشی‌های بافتنی سرشان می‌گذاشتند، نه اینکه روی پیشانی باشد، روی کاسة سرشان می‌گذاشتند، به اینها یک صولت و چهرة روحانی می‌بخشید. این را اصطلاحاً می‌گفتند قیافه‌های «قلبی محجوب».

سامانی: مردم حلبچه با نیروهای ایران چگونه رفتار می‌کردند؟
بهبودی: البته آنجا ما چیزی ندیدیم، اما اقوال نشان می‌داد که از بچه‌ها استقبال کرده بودند و آنها را پذیرفته بودند. پاسخش هم همان امدادرسانی بود که ایرانی‌ها در حق‌شان انجام داده بودند.

کریمی: در صفحة 32 کتاب از فردی به اسم مرتضی اسم می‌برید، ولی ظاهراً اسم مستعار است، «مرتضی حرف‌های بیشتری برای گفتن داشت، ولی مثل نام واقعی او فعلاً قابل درج نیست.» آیا هنوز هم قابل درج نیست؟
بهبودی: نه، ایشان یک دیپلمات بودند که نمی‌دانم از وزارت خارجه بازنشسته شدند یا نه، اسم مستعارشان مرتضی بشیری بود. هر موقع عملیات می‌شد به خاطر تسلط بر زبان و عملیات روانی، می‌آمدند و آن زمان به عنوان یکی از مسئولین زبان‌دان و عملیات روانی در جبهه کمک می‌کردند. اسم واقعی ایشان (اسم کوچکش یادم رفته) توکلی [بود] که مدتی هم سفیر ایران در یکی از کشورهای آفریقایی بودند. بعد از آن موقع هم روابط ما ادامه داشت، دفتر ادبیات و هنر مقاومت با همین اسم مستعار از ایشان یکی دو جلد کتاب هم چاپ کرده.

کریمی: احتمالاً در چاپ بعدی این کتاب بعضی از این پاورقی‌ها را اضافه بکنید. در فضای کتاب، ما وقایع‌نگاری خشک چندانی نمی‌بینیم. شما کتاب را با احساس‌تان نوشتید. الان که به این کتاب رجوع می‌کنیم، لابلایش نکاتی از طرز فکر شما در آن زمان دیده می‌شود و تلقیاتی که از فضای کشور و تبلیغات و امثال آن داشتید، حس میهنی قوی‌ای در این کتاب هست، آیا تعمدی در این هست یا اینکه ناخودآگاه وارد قلم شما شده؟ مثلاً عبارتی دارید: «چشمان هیز هواپیماهای دشمن» یا مواردی شبیه این، یعنی حس‌آمیزی کرده اید.
بهبودی:
من باید اعتراف کنم که صاحب قرایح مختلفی نیستم که در آن زمان - که مربوط به 24 سال پیش می‌شود - یکی از این قریحه‌ها را انتخاب کرده باشم و بخواهم بر اساس آن این کتاب را بنویسم. اگر قریحه‌ای شما در این کتاب می‌بینید، ناشی از بروز ناخودآگاه و جوشش ناخودآگاه احساسات و عواطف خودم هست که با همین رنگ و لعاب در گزارش‌های بعدی هم تقریباً تکرار شده یا در گزارش‌های قبلی. فقط جوشش عاطفه است.

کریمی: آن موقع یک جوان 7-26 ساله بودید؟
بهبودی: بله.

کریمی: یک بندی اینجا هست: «مسئولین تبلیغاتی ما عقیده دارند که باید سالیانی بگذرد تا کارهای اساسی در مورد جنگ انجام داد، 7 سال از فتح‌المبین می‌گذرد، هنوز جزوه‌ای مستقل در مورد این عملیات بزرگ وجود ندارد. اگر چنین اتفاق بزرگی در کشورهای اهل تبلیغات رخ می‌داد، چندین جلد کتاب، فیلم سینمایی، سریال تلویزیونی، تئاتر و غیره تهیه و منتشر می‌کردند. یعنی چه‌ها که نمی‌کردند، ولی ما بگذریم...» این نگاه هنوز هم وجود دارد؟
بهبودی: خوب این امر به خاطر فعالیت‌هایی که صورت گرفته تا حدی تعدیل شده، حداقل در بخش مکتوب ما فعالیت‌های زیادی کرده ایم. ممکن است در بخش تصویر تا تجسمی کار کمتری شده باشد. اما در بخش کتاب تا حدودی آن غبطه ها برطرف شدند.

سامانی: به حلبچه بعد از جنگ سر زده اید؟
نه متاسفانه. اما امسال خبر دار شدم که کتاب من به زبان کردی در آنجا ترجمه شده. از من هم دعوت کردند تا به اقلیم کردستان سفر کنم. اما به دلیل اینکه نمی دانم که می خواهم بروم یا نه و عدم فرصت کافی، نتوانستم بروم.

کریمی: یک بند دیگر را هم می خوانم و از شما می خواهم تا این را برایمان باز کنید. در صفحه 34 کتاب هست که می گویید: در جبهه سوژه ها برای استفاده اهلش همیشه آماده باش هستند. ولی این قلم نا اهل دائما به ما آزادباش می دهد. دردریای جبهه صدفها روی هم چیده شده اند. سنگرها را می گویم، که به جای مروارید، گالری بزرگی از جواهرات را به نمایش می گذارند. به نیت تماشا و احتمالا صید راهی اسکله می شویم تا شاید از سرعت زمان کاسته شود. این ایهام را چطور می توان بسط داد؟
بهبودی: وقتی می گویم قلم نااهل است یعنی من خودم را در قواره این بچه هایی که به صدف تشبیه شدند نمی بینم. بنابر این گفتن از آنها هم یک جور حرکت دادن این قلم نااهل است.

کریمی: آن حس میهنی که در موردش صحبت کرده بودیم، یکی دو جا دیگر خودش را در این کتاب نشان داده است. مثلاً صفحه 36: «وجود بیش از دو هزار اسیر، آدمی را به یاد دوهزار سال پیش می اندازد. به یاد هزاره اول. یعنی زمانی که ماد دولت آشور را که جنایاتش شهره تاریخ است، از این صفحه پاک گردانید. از شمال عراق. در این زمان این اتفاق بزرگ با انگیزه ای متفاوت در مورد صدام «بانیپال» در حال وقوع است.»
بهبودی: من باید به  شما بگویم که آن زمان در حال گذراندن دومین سال دانشجوئی ام در رشته تاریخ دانشگاه تهران بودم. بنابراین تا حدودی به تاریخ عمومی و باستان منطقه آشنا بودم. این اصطلاحات هم ناشی از تحصیلات من در رشته تاریخ است. اما این حس میهنی همیشه در من بوده است و من در هیچ نوشته ای آن را پنهان نکرده ام. دلیلش این است که من هیچ فاصله ای بین آئین اسلام و مکتب تشیع با عشق به وطن نمی بینم و وقتی در تاریخ هم غور کردم دیدم که این عشق در حوادث مختلف به نوعی خودش را نشان داده و نجات‏بخش میهن  و مردم بوده. به جرات می توانم بگویم که هزار و پانصد سال است که دو همسایه صمیمی در این منطقه دارند با هم زندگی می کنند. یکی ایران است و یکی اسلام که هیچ گاه مزاحم همدیگر نبودند و تنه به تنه با هم جلو آمدند. این صمیمیت همواره ادامه داشته و بسیاری مواقع به هم کمک کرده اند. فقط در یک دوره  - که دوره پهلوی است – تلاش کردند این دو را از هم جدا کنند که آن هم موفق نشدند و همین عملکرد باعث سقوطشان شد.

کریمی: تشیع را مطرح کردید. در جای دیگری هم به این موضوع اشاره می کنید.  انگار در فضایی بودید که برخی مسائل برایتان گنگ بوده اند. در یک اردوگاه تعدادی از اسرا داشته اند نماز می خواندند و شما نوشته اید: «عده ای آن طرف تر با دستانی آویزان نماز شکسته خواندند.» آیا اشاره به این دارد که دو قدرت شیعه روبروی هم هستند؟
بهبودی: نه فقط به این اشاره کردم که هم از شیعه و هم از تسنن سرباز برای جنگ مقابل سربازان ما فرستادند.

کریمی: کتاب را با طاق بستان به پایان رسانده اید. بعد سوالی را مطرح کردید که «آیا خواهیم توانست مظلومیتمان را در دل تاریخ حجاری کنیم؟ جنگ را می گویم. صدای حق انقلاب را. آیا قدرت کافی برای نقش آرمان هایمان که توسط نقاشان زبردست بسیجی در حال ترسیم است، در وجودمان یافت می شود؟ باران زمینه دعا را فراهم کرده است. برای جمله ای که جواب همه این سوال هاست دعا می کنم: اگر توحید را حفظ کنیم، تمام ارزشهای جنگمان حفظ می شود.»
بهبودی: من برگشتم و پاسخ را در ذات این انقلاب پیدا کردم. به نظرم ماهیت این انقلاب یک ماهیت خداپرستانه و توحیدی است.  اگر این حس در ضمیر و خمیره مردم ایران نبود. به سوال رهبرمان حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(ره) پاسخ مثبت نمی دادند. بنابراین این خمیره و شیرازه که همان توحید است، حفظ شود. به نظر من حفظ باقی چیزها کار زیادی نخواهد داشت.

کریمی: به نظر شما حجاری جنگ و انقلاب برای تاریخ صورت گرفته؟
بهبودی: اگر بخواهیم حدی را قائل باشیم و بگوییم که ما به کدام سقف و پله از این نردبان رسیده ایم کاری اشتباه است. من نمی توانم برای این کار سقفی قائل باشم. به نظر من این کارها سقف و پایانی ندارند. چرا که انسان پایانی ندارد. اما آنچه که تا حالا انجام شده، قبل از اینکه نشان دهنده تلاش های سازمانی باشد، نشان از مجاهدت های فردی دارد. بنابراین با این حال باز هم موفقیم. چون اگر فکر کنیم که همین دارایی فرهنگی ما در مورد جنگ هم می توانست نباشد، چقدر ممکن بود وحشتناک باشد. با این دید می گوییم خوب است. منتها آنچه که پیش روی ماست نهایتی ندارد.

گفتگو و تنظیم: احمدرضا امیری سامانی



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.