هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 96    |    8 آذر 1391

   


 

نشر الکترونیک؛ نیاز جامعه نو


همه از خداییم و به سویش باز می‏گردیم


«بررسی جایگاه تاریخ شفاهی در پژوهش‌های تاریخی» در دانشگاه خوارزمی


شاه جوان تنها دقایقی با رهبران سه قدرت جهانی دیدار کرد!


احیای طرح تاریخ شفاهی بعد از چهار دهه


دوره‌های آموزشی تاريخ شفاهی دانشگاه کنتاکی


«آسمان مال من بود»؛ نگاهی به جنگ از آسمان


تاریخ رسمی جنگ هیچ‌گاه از قدم‌خیرها حرفی نزده است


راضیه تجار: «دختر شینا» با زمزمه‌ زندگی جذاب‌ شده است


معصومه سپهری، قدردانی از مستندنگاران باعث انگيزه‌بخشی می‌شود


«کوه حضرت عباس» درجنوب اروپا


گفت‌وگو با محمد افراسیابی (5)


 



«کوه حضرت عباس» درجنوب اروپا

صفحه نخست شماره 96

یک مستند دیدم دربارۀ بالکان و مسلمانانش. دستمایه‏ای شد تا یک خاطرۀ عجیب و غریب را برایتان نقل کنم. نمی‏دانم می‏دانید یا نه، در بالکان قریب 20میلیون شیعه بکتاشیه زندگی می‏کنند. شیخ بکتاش یک مبلغ مذهبی دولت عثمانی بود که سال‏هایی را در آن بلاد گذراند و انبوه پیروان عیسوی خسته از جنگ‏های بی‏پایان میان ارتدوکس‏ها و کاتولیک‏ها را به دین جدید بشارت داد. شیخ بکتاش ایرانی و خراسانی بود. اگر از مشهد، زمینی و از جاده سبزوار به تهران بیایید، به نیشابور نرسیده، سمت راست جاده تابلویی است که شما را به سمت مزار او راهنمایی می‏کند.

چندین دهه حاکمیت کمونیست‏ها بر اروپای شرقی سبب شد تا آنها تعلیمات اسلام را به مرور فراموش کنند و ارتباط زنده و پویایی با مابقی جهان اسلام  نداشته باشند. از آن رو است که رهبر مذهبی بکتاشیه‏ها را در «تیرانا» پایتخت آلبانی درحالی دیدم که صلیبی برگردن داشته و برسه ضلع آن نوشته بود: «الله، محمد و علی!» با این حال رد پای آن باورها هنوز باقی است، مثل مزاری منسوب به حضرت رقیه(س) در مرز آلبانی و «مقدونیه» یا همان یوگسلاوی سابق. جالب‏تر از آن کوهی است به نام «تومور» Tomorr که در شمال شهر تیرانا واقع شده و در افواه به آن کوه حضرت عباس(ع) می‏گویند. هر سال در روزی خاص از سال میلادی که وجه انتخاب آن همزمان با عاشورا بود، تمام مردم شهر و حتی کابینه و رئیس جمهور، پیاده راهی آنجا می‏شوند و در بالای کوه مراسمی دارند و غذای رایگان توزیع می‏کنند.

من به سبب کشمکش‏ها و جنگ‏های داخلی در بوسنی یک بار به بالکان رفتم. پس از آن و در پی جنگ‏های داخلی در «کوزوو» برای تولید مستندی به سفارش روایت فتح دوباره به آنجا رفتم. این سفر دوم با اتفاق جالبی همراه بود. قبل از نقل آن، به قول سینمایی‏ها یک فلاش بک می‏زنم به سه دهه قبل در «کوی پنج تن» یکی از محلات حاشیه شهر و در مجاورت محله مشهور کوی طلاب. ما در یک خانه 60متری در ته یک کوچۀ دو متری سال‏ها درآنجا زندگی می‏کردیم، تازه انقلاب شده بود و همه حرص اخبار داشتند و تنها رسانه در دسترس دو کانال تلویزیون و رادیو بود.

یک ضبط صوت که رادیو همداشت همان اولین روزهای پیروزی انقلاب از سوی دایی ام به ما هدیه شد. تا قبل از آن پدرم رادیو و تلویزیون را ممنوع کرده بود، اما با پیروزی انقلاب این ممنوعیت‏ها برداشته شد. رادیوی مورد بحث دست دوم و درب و داغان بود. یک کش دور آن انداخته بودیم که از هم نپاشد. اما کار راه انداز بود. سرشب در تابستان 58 روی حصیری که در حیاط می‏انداختیم آنرا بغل گرفته و در امواج آن بالا و پایین می‏رفتم تا صدایی آشنا بشنوم و به زبان مادری؛ تنها زبانی که در آن سن و سال می‏دانستم؛ سوم راهنمایی. یکی از روزها کانالی را یافتم که اندیشه‏های چپ را تبلیغ می‏کرد، اما با صدای مسکو و دیگر موارد مشابه فرق داشت. دو خانم بودند که روزی یک ساعت در این فرکانس برنامه اجرا می‏کردند. آنها مثل آنتی بیوتیک برای بیماران، هر روز «انور خوجه» حرف می‏زدند و اندیشه‏های او را یگانه راه نجات جهان می‏دانستند و برای هر مشکلی تجویز می‏کردند!

رادیوی متفاوتی بود و برای روح کنجکاو من در آن سال‏ها سرگرمی منحصر بفردی بود! بعدها انور خوجه را شناختم. دیکتاتور عجیب و غریب آلبانی، که فقیرترین کشور اروپا بود و هست. کشوری که پس از سفر به آنجا، سرزمین سنگرها نامیدمش. هر روز عصر خانم «میرا» و خانم «اشکیپه» با آن لهجۀ فارسی جالبشان، در آن خانه 60متری درکوی طلاب مشهد، اسباب سرگرمی و اطلاع من از آلبانی و انور خوجه و دیگر موارد بودند.

در اوج درگیری‏های کوزوو، از روایت فتح صدایم کردند. به سرعت برق و باد با «رضا برجی» راهی شدیم به «آتن» در «یونان» و سپس «اسکوپیه» در «مقدونیه» و زمینی راهی «تیرانا» در آلبانی. صرب‏ها و جنایاتشان را به اوج رسانده و سرگرم یک نسل کشی تمام عیار بودند. باید صدای این مردم را کسی به جهان بیرون می‏رساند. ما چنین قصدی داشتیم. در ساختمان کوچک سفارتمان درتیرانا، سفیر ما جناب آقای بیگدلی، بارویی گشاده از ما استقبال کرد. زبان انگلیسی و عربی و... در اینجا کاربردی نداشت. مردم جز زبان آلبانیایی نمی‏دانستند و ما بدون مترجم  از انجام درست مأموریتمان ناتوان بودیم. روز بعد در دفتر سفیر خبر خوشی به ما دادند دو مترجم آلبانیایی به فارسی هستند که می‏توانند با ما همکاری کنند. آنها وارد دفتر شدند و سفیر معرفی‏شان کرد. «خانم میرا و خانم اشکیپه قبلاً در رادیو آلبانی، برنامۀ فارسی را اجرا می‏کرده اند و...»

دیگر صدای سفیر را نمی‏شنیدم. غرق درخاطرات کودکی و نوجوانی شده بودم. سه دهه پیش در کوی طلاب مشهد و آن رادیوی بسته شده با کش و... خدای من! چقدر جهان کوچک است و خداوند بزرگ!

محمدحسین جعفریان

منبع: روزنامه جوان، ص 20، یکم آذر 1391


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

8 آذر 1391
سيّدولي هاشمي
مدتهابودكه بعد ازفوت پدرعزيزآقاي جعفريان،ازايشان خبري نداشتيم خوش حاليم كه ايشان بايك موضوع بكروالبته نه ازافغانستان،دوباره آفتابي شده اند. انصافاًخبروموضوع جالب ومنحصربفردي بود.

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.