هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 92    |    10 آبان 1391

   


 



اسیر جاده نیستم

صفحه نخست شماره 92

خاطرات یک راننده کامیون

اشاره:
از دوازده سالگی کارم را شروع کردم؛ با اسب و گاری. این طرف و آن طرف بار می‌بردم آن هم در فاصله‌های محدود، با یک اسب و گاری مگر چقدر می‌شود بار برد. سال 1344 بود که وانت سه چرخ خریدم و با آن کار می‌کردم. بار اصلی ما محصولات کشاورزی بود. زمستان‌ها مرکبات بیشتر بود و تابستان‌ها هندوانه و صیفی‌جات حمل می‌کردیم. وانت سه چرخ را فروختم و خاور خریدم و برای اولین بار مسیرهای دوردست را هم رفتم، آن هم در جاده‌های آن وقت‌ها. هر چند به اندازه الان ماشین نبود ولی باز هم شکر.» عباس رایجی روایتی ساده و صمیمی از سی و سه سال رانندگی کامیون، با شرح فراز و فرودهای شغلش به تصویر می‌کشد؛ از خاطرات دور و نزدیکش در جاده‌های ایران، از شمال و زلزله رودبار گرفته تا جنوب و مناطق جنگی، از روزهایی که دور از خانواده بوده و خطراتی که از سر گذرانده است.

آن وقت‌ها، اوایل راننده مینی‌بوس بودم. مسیرم بیشتر گرگان به ساری بود. هنوز گلستان از مازندران جدا نشده بود و ساری مرکز استان ما هم بود و اداره‌های کل زیادی داشت. مردمی که با مرکز استان کار داشتند می‌بایستی از گرگان به ساری می‌رفتند و مسافر هم بیشتر از الان بود. یک روز مسافری سوار ماشینم شد. به من گفت پول ندارد و خواهش کرد مجانی سوارش کنم، من هم قبول کردم (از این جور موارد به ندرت پیش می‌آمد). اتفاقاً در مسیر جاده تصادف مختصری رخ داد و به علت ترمز شدید، بیشتر مسافرها به صورتی خیلی سطحی زخمی شدند؛ از جمله همین آقای پول‌ندار. بقیه مسافرها حرفی نزدند و پی کار خودشان رفتند جز همین شخص که رفت و از من شکایت کرد و مجبور شدم تمام درآمد آن روزم را با کلی خسارت به او بپردازم.

اسیر جاده نبودم
رانندگان جوان کامیون باید حداقل سه سال شاگردی کنند تا بتوانند راه و چاه و نکات ریز این شغل را یاد بگیرند و مهارت لازم برای کار در جاده را کسب کنند. هر چند جاده‌های امروز با جاده‌های جوانی ما بسیار متفاوت است. ما زمانی کارمان را شروع کردیم که جاده‌ها بسیار تنگ و نامناسب بود مثل همین جاده گرگان به مشهد که کاملاً خاکی بود و چندین روز طول می‌کشید تا به مقصد برسیم. با وجود این، من واقعاً عاشق جاده بوده و هستم و این که پشت بسیاری از کامیون‌ها نوشته شده: «اسیر جاده» هیچ وقت شامل حال من نبود و نیست. اصلاً برای این کار به دنیا آمدم و معتقدم ثمره آن، نان حلال است. جدیداً پشت برخی از کامیون‌های همکارانم دیده‌ام که نوشته‌اند: «عاقبت فرار از مدرسه» به نظر من این نوشته توهین به قشر ماست. راننده کامیون مثل بقیه مردم، هم می‌تواند تحصیلات دانشگاهی داشته باشد، هم دیپلم باشد یا کلاً بی‌سواد.

خانواده
مشکل بزرگ صنف ما و همکارانمان، دوری‌های زیاد و طولانی از خانه و خانواده است. خوشبختانه من، همسر دلسوز و کاردانی دارم که نبود من را در خانه به خوبی مدیریت کرده و فرزندانم حالا موفق و سر بلندند. از هشت فرزندم، دوتایشان داروساز و دامپزشک، دو تا مهندس و دو تایشان معلم هستند و دوتای دیگرشان هم تحصیلات دانشگاهی دارند و موفقند. یادم می‌آید یک روز که در زمان استراحت بودم و خانم هم منزل نبود، از طرف مدرسه یکی از دخترهایم تلفن زدند و خبر دادند که فرزندم مریض شده و باید دنبالش به مدرسه بروم و من هم بلافاصله آماده شدم اما بعد از خودم پرسیدم کدام مدرسه می‌رود؟ و اصلاً این دخترم کلاس چندم است!؟ هم دستپاچه شده بودم و هم فهمیده بودم که همسرم چه نقش مهمی در تربیت و نگهداری فرزندانمان دارد. البته کمی هم به کوتاهی خودم پی بردم.

دوران جنگ
چیزی که در دوران جنگ روی داد و ما دیدیم، برای نسل جدید و کسانی که آن حال و هوا را تجربه نکردند، غیرقابل باور است. امروز حتی اگر به شهرهای جنگ‌زده هم بروید، خبری از آن خرابی وحشتناک و فرار و... نیست مگر در موزه‌ها. ما که رزمنده واقعی نبودیم، چه چیزها که ندیدیم، چه برسد به آن‌هایی که در خط مقدم بودند. ما برای جبهه‌ها بار می‌بردیم؛ بیشتر کمک‌های مردمی بود، آن هم از سوی «ستاد جذب و پشتیبانی کمک‌های مردمی برای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل». اوایل جنگ، هنگام بازگشت از مناطق جنگی با انبوه مردم جنگ‌زده اعم از پیر و جوان و زن و مرد مواجه می‌شدیم که در آن گرمای طاقت‌فرسا باید از آن‌جا می‌رفتند تا جان خود را نجات بدهند. النگو و گردنبند زن‌ها، پول کرایه راه یا به عبارتی بهای نجاتشان بود که به رانندگان پرداخت می‌شد. من در دوران جنگ تحمیلی چهار بار به جبهه رفتم. آن وقت‌ها، از کولر در کامیون خبری نبود و برای فرار از شدت گرما چفیه‌هایمان را داخل کلمن آب یخ می‌انداختیم و روی سرمان می‌کشیدیم تا خنک شویم.

خاطرات و خطرات جاده
در این شغل هم، مرام و بی‌مرامی هست. مثلاً دیده‌ام اندک رانندگان بی‌مرامی که نسبت به بارشان متعهد نبودند یا در حمل و نقل، امانت‌دار خوبی نبودند و گردش روزگار آن‌چه به دست آورده بودند ازشان گرفت. یا برعکس، تعداد زیادی از همکاران بامرامی که در بین راه، هر جا ماشین بقیه خراب می‌شود؛ چه آشنا و چه غریبه، می‌ایستند و تا ماشین همکارشان را در بیابان، تعمیر و راه‌اندازی نکنند، خودشان به راهشان ادامه نمی‌دهند. جاده آمل به بابل بود. داشتیم با برادرم سیدقاسم که آن وقت‌ها شاگردم بود، با دل خوش می‌رفتیم که یک هو به ماشینی مشتعل و در حال سوختن برخوردیم. بلافاصله به کمکشان رفتیم. با کپسول آتش‌نشانی داخل کامیون خودمان، آتش را خاموش کردیم و پنج سرنشین آن ماشین را از مرگ حتمی نجات دادیم.
یک بار دیگر و در حادثه دیگری در جاده مهریز یزد به صحنه تصادفی برخوردیم و به کمک مصدومان رفتیم. جمع و جورشان کردیم و ماشینشان را به یزد، شهرشان بردیم و هنوز بعد از سال‌ها با هم رفت و آَمد داریم و همان تصادف، زمینه آشنایی و دوستی عمیق بینمان شد.

زلزله رودبار
خرداد ماه 1369 به شهرستان رشت بار بردم. رسیدنم به رشت دقیقاً مصادف شد با زلزله شدید گیلان که باعث خسارت و تلفات بسیاری شده بود. دخترم در رشت دانشجو بود و نگران سلامتی‌اش شده بودم؛ بعد از زلزله بلافاصله به خوابگاه‌شان رفتم. برق قطع شده بود. چراغ‌های کامیون را تا صبح روشن گذاشتم و فردای آن روز صد و بیست دختر دانشجو را که دختر خودم هم میان آن‌ها بود، سوار کردم و برای جلوگیری از گیر و گور پلیس راه و فشار روحی احتمالی بعد از آن آشفته بازار و خرابی، روی آن‌ها چادر کشیدم. بماند که بر اثر فشار و ایستادن در اتاق سرپوشیده بار کامیون، فشار و عدم تعادل چه بر آن‌ها گذشت. ضمن آن که در مسیر، پلیس راه به کامیون گیر داده بود ولی وقتی با اعتراض دانشجویان مواجه شد و شرایط را سنجید، گذشت کردند. دانشجوها بعد از یک گرسنگی طولانی در رستورانی بین راه، هر کدام دو پرس غذا خوردند. خلاصه تمام این دانشجویان را که اهل شهرهای مختلفی مثل لاهیجان و مشهد و تهران بودند، کم‌کم در شهر و روستایشان پیاده کردم تا گرگان و ترمینال که دانشجویان مشهدی را پیاده کردم تا با اتوبوس به شهر و دیار خودشان بروند.

داف
در قدیم بارها سازندگان کامیون ولوو و شرکت یوکوهاما که از تولیدکنندگان لاستیک کامیون است، در رابطه با محصولات و کارآیی تولیداتشان در جاده‌ها از ما به عنوان مشتری و مصرف‌کننده محصولاتشان نظرخواهی می‌کردند و این نظریات واقعاً در تولیدات جدیدشان اعمال می‌شد و ما رانندگان فرقش را می‌فهمیدیم اما امروز این خبرها نیست. کامیون‌های چینی که دیگر واقعاً نوبرند. این که یک کامیون در اثر یک تصادف ساده از هم متلاشی بشود و کلی خسارت مالی و جانی به بار آورد، در مخیله ما که نمی‌گنجد، شما را نمی‌دانم. کامیون هم کامیون‌های قدیم!
حالا باید کامیون دافی را که سی و سه سال با من بود و با او ارتباط عاطفی برقرار کردم، اصطلاحاً سقف بزنم و از رده خارجش کنم اما دلم نمی‌آید از او جدا شوم. یادم می‌افتد که گاهی وقت‌ها، از شمال به جنوبی‌ترین نقطه و هزاران کیلومتر دورتر بار برده‌ام و هنگام غروب آفتاب وقتی همه به خانه‌های خود رفته‌اند، غمی سنگین بر دلم افتاده که وقتی همه کنار خانه و خانواده خود هستند و در آرامشند، من و کامیونم صدها کیلومتر دورتر و در دیار غربت منتظریم تا فردا بار را تحویل صاحبش بدهیم. آن وقت‌ها فقط من و کامیونم بودیم، کامیون قدیمی‌ام.

عباس رایجی

منبع: همشهری / داستان آبان 1390 ش 7


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.