هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 92    |    10 آبان 1391

   


 



گفت‌وگو با محمد افراسیابی (1)

صفحه نخست شماره 92

چکیده
تاریخ شفاهی که در مطالعات و پژوهش‌های معاصر اهمیتی روزافزون یافته است، یکی از شیوه‌های پژوهش در تاریخ است که به شرح و شناسایی وقایع، رویدادها و حوادث تاریخی براساس دیدگاه‌ها و شنیده‌های شاهدان، ناظران و فعالان آن حوزه تحقیقی می‌پردازد. در گفت‌وگوی حاضر، با آقای محمد افراسیابی از کارمندان سابق مجلس سنا، به نکاتی درباره ساختار، تعاملات و فعالیت‌های مجلس سنا و سناتورها، و نیز برخی رویدادهای تاریخ معاصر مانند کودتای 28 مرداد، حوادث جنگ جهانی دوم و قیام 30 تیر پرداخته شده است.

کلیدواژه‌ها:
محمد افراسیابی / کودتای 28 مرداد / مجلس سنا / نمایندگان مجلس سنا / حوادث جنگ جهانی دوم ـ ایران / قیام 30 تیر.
 
مقدمه
یکی از اهداف مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، جمع‌آوری و تدوین اطلاعات مربوط به مجلس شورای ملی و مجلس سنا از طریق گفت‌وگو با سناتورها، نمایندگان، کارکنان و کارمندان آنهاست. بر همین اساس ما با آقای محمد افراسیابی از کارمندان مجلس سنای سابق به مدت هفت ساعت گفت‌وگو کردیم، تا از خاطره‌ها و تجربه‌های ایشان بهره ببریم. ایشان در سال 1333 خ. با سفارش سناتور علیقلی خان هدایت(1) به مجلس سنا راه یافت و علاوه بر طی سلسله مراتب اداری از جمله نامه‌رسانی (1333 خ. تا 1357 خ.)، در سال‌های پس از انقلاب اسلامی از سوی شورای سرپرستی موقت مجلسین به کار دعوت شد و در سمت ریاست دایره صندوق اداره مالی مجلس شورای اسلامی از سال 1357 تا اواخر سال 1363 فعالیت کرد. پیش از ورود ایشان به مجلس سنا، مرحوم غلامحسین افراسیابی پدرشان ـ سال تولد ایشان طبق محاسبات 1285 خ. است ـ هم‌زمان با افتتاح مجلس سنا در سال 1328 با واسطه سناتور حسین‌علی کمالی هدایت معروف به نصرالملک(2) در مقام سر سریدار به مجلس سنا راه یافت و در سال 1350 در سن 65 سالگی با 22 سال سابقه کار با حکم کاخ‌داری از طرف مجلس سنا بازنشسته شد.

لطفاً ابتدا خودتان و خانواده‌تان را معرفی بفرمایید.
من محمد افراسیابی فرزند غلامحسین هستم و در 15 شهریور 1309 خ. در روستای گرکان از توابع شهرستان آشتیان واقع در استان مرکزی به دنیا آمدم. پدرم تنها فرزند خانواده بود و در کودکی پدرش را از دست داده بود. مادربزرگم تعریف می‌کرد، وقتی به غلامحسین گفتم پدرت فوت شده است، در جواب من گفت به من چه. مادربزرگم پس از فوت همسرش، همسر یکی از خوانین گرکان به نام میرزا ربیع خان ادیبی شد و پدرم به سرپرستی او رشد کرد. در آن سال‌ها که در گرکان مدرسه نبود، مکتب‌خانه دایر بود. مکتب‌خانه‌های گرکان، سه ملا به نام‌های ملافتح‌الله، ملاتقی و ملا فضل‌الله داشت. هر یک از آنها یک مکتب‌خانه داشتند. اما پدرم به مکتب‌خانه نرفت، در نتیجه سواد نداشت. در حدود سال 1292 خ. و پیش از سال 1300 خ. که استاندار و فرماندار وجود نداشت، کدخدا چشم و گوش شاه و فرد بانفوذی بود. پدرم پیشکار محمدعلی خان شکوری، کدخدای گرکان بود. در همان دوره راهزنی به نام یدالله باباعلی در گرکان ناامنی ایجاد کرد. گویا چندین بار از امنیه (ژاندارمری فعلی) مأمورانی را برای بازداشت او فرستاده بودند، اما موفق نشدند. کدخدا که از آن وضعیت به تنگ آمده بود سوار بر اسب به اداره امنیه اراک رفته و به رییس آن گفته بود دائم گروه 10 ـ 20 نفری مأموران را به گرکان نفرستید، آنجا یک روستای کوچک است که 500 ـ 600 نفر جمعیت دارد. مأموران به غذا و مکان خواب و استراحت نیاز دارند و ما از عهده تأمین مخارج این عده برنمی‌آییم. شما سه ـ چهار مأمور باکفایت بفرستید تا او را دستگیر کنند. سرانجام یک یاور (سرگرد امروزی) به همراه سه ـ چهار مأمور به گرکان آمدند و پس از تحقیق و جست‌وجو دو ـ سه نفر از همدستان او را یافتند و شلاق زدند. یکی از آنها گفته بود، ممکن است یدالله در خانه دو نفر باشد. اما مأموران در خانه نخست او را نیافتند و خانه دوم را محاصره کرده و او را که تفنگ و دوربین به همراه داشت، بازداشت کردند. کدخدا قصد داشت به همدان، که همسر مطلقه‌اش به آنجا رفته بود، برود. استعفا داد. پدرم پیش از رفتن او از دختر کوچکش خواستگاری کرد. با موافقت کدخدا پدر و مادرم (دختر کدخدا) در مکتب‌خانه گرکان و به وسیله رئیس آن به عقد یکدیگر درآمدند و چون جا و مکانی نداشتند،‌ مدتی در منزل کدخدا (پدرمادرم) به سر بردند. ثمره ازدواج آنها، دو فرزند یعنی من و خواهرم هستیم. پس از رفتن کدخدا به همدان،‌ پدرم در جست‌وجوی کار به تهران رفت. من در سن 6 سالگی به تنها مدرسه گرکان (البته بعدها به عنوان مدرسه تأسیس شد) در منزل آقای میرزا عبدالعظیم خان قریب رفتم و تا کلاس سوم دبستان در آنجا درس خواندم. چون آقای قریب از رجال گرکان بود و علوم قدیمه تدریس می‌کرد، به تهران منتقل شد (بعدها محمد، پسرش پزشک متخصص اطفال شد) و منزل او را که خالی ماده و بزرگ بود به مدرسه تبدیل کردند. مدیر مدرسه آقای هوده‌ای آشتیانی و معلم آن آقای شیشه‌بر بود. معلم خوشنویسی ما میرزا حسین از اهالی گرکان بود، که شهرتش پسر ملاتقی بود. منزل رجال گرکان در محدوده آ‌ن مدرسه بود. به یاد دارم موقعی که زنگ مدرسه به صدا درمی‌آمد، داخل مدرسه صف می‌بستیم تا به خانه برویم. بعضی روزها بر حسب تصادف علی‌اکبر خان نورصالحی (رئیس پست‌خانه گرکان) را می‌دیدیم که می‌خواست به خانه‌اش که روبه‌روی مدرسه و تقریباً پایین‌تر از آن بود، برود. چون او از رجال معروف گرکان بود،‌ بچه‌ها با هم به او سلام می‌کردند. سلام، او هم جواب سلام آنها را می‌داد. آن موقع به دستور رضاشاه به ما دانش‌آموزان کلاه پهلوی داده بودند، تا با لباس فرم مدرسه ما یکی باشد. من هر وقت او را می‌دیدم کلاهم را برمی‌داشتم و دو مرتبه بر سر می‌گذاشتم. و دیگر سلام نمی‌کردم. نورصالحی پرسیده بود این که کلاهش را برداشت که بود؟ گفته بودند پسر غلامحسین افراسیابی است. او هم گفته بود: «هان این یک چیزی می‌شود.» وقتی کلاس سوم دبستان را به پایان رساندم، پدرم به گرکان آمد. چون ما در گرکان مصرف‌کننده بودیم و مال و حشم نداشتیم، با پدرم به تهران آمدیم. یک اتاق در خیابان هفده شهریور فعلی (شهباز سابق) پشت ورزشگاه شماره 3 رهن کردیم، و به تدریج یک یک خانه 70 متری خریدیم. چون پدرم پیشکار کدخدا بود،‌ در گرکان همه او را می‌شناختند و با او دوست بودند. محمد گرکانی پسر ملافضل‌الله یکی از دوستان پدرم بود. ابتدا او ناظر خرید منزل حسنعلی کمال هدایت (نصرالملک) بود. چون 6 کلاس سواد داشت، به توصیه هدایت در سازمان برنامه و بودجه استخدام شده بود. پدرم به واسطه او با نصرالملک آشنا شد. ابتدا ناظر و مأمور خرید منزل او در باغ بزرگی در خیابان ژاله ـ آب‌سردار شد. نصرالملک هدایت در آ‌ن زمان وزیر دادگستری بود و بعد وزیر پیشه و هنر شد. در منزل او آشپز، خدمه، راننده و باغبان داشتند. پدرم چون خوش‌حساب بود، هرچه می‌خرید، سیاهه می‌کرد و شکل اجناس خریداری شده را طوری که برای خودش قابل تشخیص بود، ترسیم می‌کرد. به همین دلیل به او منشی‌باشی می‌گفتند. نصرالملک موقع حسابرسی به خرید، همسرش شوکت خانم و فرزندانش را صدا می‌زد و می‌گفت: بچه‌ها بیایید از غلامحسین خان خط یاد بگیرید. وقتی بچه‌ها می‌آمدند پدرم می‌گفت مثلاً اینها شکل نان، پرتقال، انگور و... است. بچه‌ها او را دوست داشتند و به او غلغل می‌گفتند. اوضاع به همین منوال می‌گذشت تا این که سناتور حسنعلی کمال هدایت سفیرکبیر ایران در افغانستان شد و پدرم را با خود به آنجا برد. پس از مدتی اقامت در آنجا پدرم به ایران بازگشت. یکی‌، دو سال بعد حسنعلی کمال هدایت به ایران آمد و به سناتوری انتخاب شد. سپس نایب رئیس مجلس سنا شد و همزمان با تأسیس مجلس سنا در سال 1328 خ. با درخواست پدرم موافقت کرد. بلافاصله پدرم در ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی سابق در بهارستان به عنوان سر سریدار استخدام شد. سرپرستی حدود ده خدمه را عهده‌دار بود و بر کار آنها نظارت می‌کرد. در آن زمان مجلس سنا و مجلس شورای ملی در یک محل، همان ساختمان مجلس شورای ملی سابق تشکیل می‌شد. یک روز مجلس شورای ملی و روز دیگر مجلس سنا جلسه داشتند. اتاق هیئت رئیسه در آن ساختمان بود و تعداد اندکی از کارمندان آنجا کار می‌کردند. من قبل از رفتن به مجلس دو الی سه دفعه مبلمان حسنعلی هدایت نصرالملک را به نجاری بردم و روئیه‌کوبی کردم، وگرنه با او آشنایی چندانی نداشتم. او در زمان مصدق رئیس انجمن انتخابات تهران شد. پس از برگزاری انتخابات، از طرف شاه به سمت سفیرکبیری پاپ در (واتیکان) انتخاب شد و به آنجا رفت. پس از مدتی در واتیکان فوت شد، جنازه‌اش را به تهران آوردند و در مسجد هدایت ـ خیابان اسلامبول ـ دفن کردند. مکانی که مخبرالسلطنه و مخبرالدوله و نصرالملک در آنجا دفن شده‌اند.

پدرم که مرا از درس خواندن منع کرده بود، من را در میوه‌فروشی سیدحسن ـ ابتدای کوچه سیدهاشم، خیابان شاه‌آباد سابق ـ به کار مشغول کرد. حقوق من 3 ریال پول با صبحانه و ناهار بود. صاحب مغازه هر روز صبح از میدان تره‌بار، میوه و سبزی خریداری می‌کرد و به مغازه می‌آورد. سپس با هم به سر قنات مقصودبیک در تجریش می‌رفتند و تا غروب کنار چشمه آب می‌نشستند و به اصطلاح خودشان تفریح می‌کردند. غروب، سیدحسن می‌آمد و دکان را از همسرش، بتول خانم که در واقع همه کاره دکان بود،‌ تحویل می‌گرفت و او را برای تهیه شام به خانه راهی می‌کرد. پس از آن کار ما شروع می‌شد. چون در خیابان شاه‌آباد سابق (جمهوری فعلی) ـ چند کافه وجود داشت و منزل بیشتر گارسن‌ها در کوچه سیدهاشم بود، آنها از میوه‌فروشی، میوه می‌خریدند و به منزل می‌بردند. سیدحسن من را تا ساعت 12 الی 1 شب در آنجا نگه می‌داشت. موقع بستن مغازه به من می‌گفت سر جعبه سیب‌زمینی، پیاز، میوه و... را بگیرد، چون من کم سن و ضعیف بودم از عهده کار برنمی‌آمدم. او به من ناسزا می‌گفت و مرا کتک می‌زد. علاوه بر آن، به میوه‌فروشی علاقه نداشتم. موضوع را با مادربزرگم (مادر پدرم) درمیان گذاشتم و از وی تقاضا کردم به پدرم سفارش کند تا مرا در نجاری ـ کنار میوه‌فروشی، نبش کوچه سیدهاشم ـ که شغل و صنف مورد علاقه‌ام بود به کار مشغول کند. با موافقت پدرم، در نجاری شروع به کار کردم. در آنجا 3 ریال و 10 شاهی حقوق می‌گرفتم، اما از ناهار و شام خبری نبود. روبروی کوچه سیدهاشم یک خانه قدیمی بسیار بزرگ وجود داشت که صاحب آن فردی به نام قدس جورابچی بود. ابتدا هر یک از اتاق‌ها را به طور مجزا اجاره داده بود. اما چون برای جمع‌آوری اجاره دردسر داشت، ملکش را به سه شریک اجاره داد. در آنجا مؤسسه‌ای به نام گروه فرهنگی آذر که شبانه و ویژه بزرگسالان بود، تأسیس شد. البته در شیفت روز هم بعضی از شاگردان را به صورت خصوصی می‌پذیرفت. اما مثل اکابر قدیم، شب‌ها دایر بود و افراد متأهل کارمند، ارتشی و... با پرداخت شهریه، در آنجا درس می‌خواندند. من چون توانایی پرداخت شهریه را نداشتم، از آقای عظیمی، رئیس مؤسسه درخواست کردم در عوض تحصیل در مؤسسه، در صورت لزوم، روزهای جمعه برای تعمیر میز و نیمکت‌های شاگردان به مؤسسه بروم. او پذیرفت و من سه کلاس (چهارم، پنجم و ششم ابتدایی) را در یک سال گذراندم و مدرک ششم ابتدایی را گرفتم. پس ازمدتی قدس جورابچی آن مدرسه را به تیمسار اصلانی فروخت. او هم آنجا را تخریب کرد و در زمین آن پاساژ ساخت. گروه فرهنگی آذر به خیابان نادری، ابتدای خیابان قوام‌السلطنه منتقل شد (خیابان جمهوری ـ جنب خیابان 30 تیر). من در نجاری کار می‌کردم تا این که یک روز در ماجرای کودتای 28 مرداد 1332 در خیابان شاه‌آباد سابق (خیابان جمهوری فعلی) که محل کارزار و برگزاری میتینگ بود و مردم شعار می‌دادند،‌ دو باشگاه ورزشی نیروی راستی و تاج سابق (استقلال امروزی) در رقابت با هم و با استفاده از شلوغی خیابان‌ها به زد و خورد پرداختند. ما گمان می‌کردیم چون نجاری در کوچه است می‌توانیم و در آن وضعیت کار کنیم. مغازه را باز کردیم و مشغول به کار شدیم. توده‌ای‌هایی که روزنامه داشتند، فریاد می‌زدند و اوباش شعار مرده باد و زنده‌ باد سر می‌دادند. ساعت نه و نیم، ده صبح، مغازه‌دارها کرکره‌های مغازه‌ها را پایین کشیدند و فرار کردند. ناگهان اعضای باشگاه تاج که ارتشی بودند، به ریاست تیمسار خسروانی (برادر عطاءالله خسروانی وزیر کار) به نجاری ما هجوم آوردند. همه ابزار و چوب‌هایی را که در آنجا داشتیم، غارت کردند و به بهانه این که اعضای باشگاه نیروی راستی در کوچه سیدهاشم توده‌ای‌اند، به آنجا حمله کردند. به وسیله ابزار غارت شده شیشه‌های باشگاه را شکستند و آنجا را به آتش کشیدند. بهترین ورزشکاران رشته‌های مختلف ورزشی، مثل بوکس، کشتی، هارتل و حتی زیبایی اندام و... که مدال کسب می‌کردند، اعضای باشگاه نیرو راستی بودند و تعدادی از آنها ارمنی بودند. اما باشگاه تاج بهانه آورد و دار و دسته‌اش را برای تخریب باشگاه فرستاد. ابتدا مدیر آنجا آقای مهران بود. در اثر ورزش سنگین، قلبش بزرگ شده بود و پزشکان او را از ورزش معاف کرده بودند. اما چون به ورزش علاقه داشت، به فعالیت ورزشی ادامه داد و در جوانی درگذشت و در قبرستان ظهیرالدوله دفن شد. پس از او همسرش، خانم منیر مهران باشگاه را اداره می‌کرد. تا این که فردی به نام سرهنگ بهنام را برای مدیریت باشگاه استخدام کرد. البته خودش هم بر باشگاه نظارت می‌کرد. سرهنگ بهنام که متأهل بود و همسر و فرزند داشت از منیر مهران خواستگاری کرد. وقتی خانم مهران به او پاسخ منفی داد، از مدیریت باشگاه کناره‌گیری کرد و رفت. منیر مهران خواهر مهندس اصفیا (رئیس سازمان برنامه) و از خانواده اصیل و دختر خلعتبری بود، نه آن خلعتبری که این اواخر وزیر امور خارجه بود. وقتی با دکتر مهران ازدواج کرد و باشگاه تأسیس شد، بعد از ازدواج نام خانوادگی خود را به مهران تغییر داد. آقای خلعتبری از منزل بسیار بزرگی که در شاه‌آباد داشت به شمیران و دربند رفت. آنجا باغ و خانه خرید و خانه شاه‌آباد را به دامادشان ـ آقای مهران ـ بخشیدند که توسط او به باشگاه تبدیل شد. منزل آنها طبقه چهارم و باشگاه طبقه پایین ساختمان بود. حیاط بزرگی داشت. من گاهی اوقات برای تعمیر نیمکت‌ها به باشگاه می‌رفتم و با آنها آشنا بودم. وقتی تعداد بسیاری از اراذل به نجاری ما (من در آنجا کارگر بودم) حمله کردند، متوجه شدم کاری از دستم برنمی‌آید. با عجله به منزل آنها در باشگاه رفتم و از نصرت خانم ـ لله ـ دو فرزند او که یکی دختر و دیگری یک پسر کوچک بود، خواستم قبل از آن که آسیب ببینند، بچه‌ها را بغل کند و آنجا را ترک کند. او به همراه بچه‌ها فرار کرد و رفت. پس از این که آنها را فراری دادم، به نجاری رفتم و دیدم غارت شده است. این بود که دیگر دستمان به کار نرفت. آن زمان، تئاتر سعدی که در خیابان شاه‌آباد سابق، روبه‌روی باغ سپهسالار قرار داشت، بهترین تئاتر ایران بود و بلیط آن از 6 ماه قبل پیش‌فروش می‌شد، در آتش سوخت و تا این اواخر مخروبه بود. اما در حال حاضر از وضع آن اطلاعی ندارم. آنجا متعلق به توده‌ای‌ها بود و بیشتر هنرپیشه‌های معروف آن زمان از جمله نوشین، جعفری و... توده‌های بودند. آن موقع تابلو مغازه‌ها روی مقوا دستنویس میشد. مردم تابلو دستنویس مغازه‌ها را پایین کشیده و میشکستند و پاره می‌کردند. 15 روز پیش از کودتای 28 مرداد در نجاری داخل کوچه سیدهاشم و ملک ممقانی مشغول به کار شدم. صاحب مغازه پسرهای برادر سناتور اسدالله ممقانی بودند، اما چون پدرشان فوت شده بود هر ماه یکی از پسرهایش (حسن و عباس) برای دریافت اجاره می‌آمدند. این ملک، ملک بزرگی بود. طبقه دوم آن چند اتاق و یک تراس داشت که یک انگلیسی به نام مسیو جونز آن را اجاره کرده بود. او در ظاهر رئیس معدن ذغال سنگ شمشک بود. اما مثل این که در اصل جاسوس انگلیسی‌ها بود. آقا رضا، راننده‌اش، که ترک زبان بود، از پله‌ها پایین آمد و به من گفت: اوستا محمد، مسیو جونز می‌گوید بیا با ماشین به دروازه شمیران برویم. آنجا مرکز فروش چوب، الوار و تخته سه لایی بود. به آنجا رفتیم. او 60 ورق تخته سه لایی خرید. آنها را داخل درشکه گذاشتیم و به شاه‌آباد برگشتیم. من و شاگرد یکی دیگر از دکان‌ها آنها را به طبقه بالا بردیم و روی تراس گذاشتیم. اتاق‌های منزل او شیشه‌های قدی داشت. به درخواست او تخته‌ها را یک تکه و بدون برش روی آنها کوبیدیم و به جلو تراس حصیر بستیم. اتاق‌ها مانند تاریک‌خانه عکاسی شد. وقتی علت را پرسیدم. او گفت: 15 روز دیگر بین طرفداران دکتر مصدق و دکتر مظفر بقایی و حکومت برخوردی می‌شود. بعد راننده‌اش به من گفت: می‌گوید یعنی کودتا و زدوخورد می‌شود و من با این کار شیشه‌های منزل خود را از شکستن حفظ می‌کنم. پدرم که آن موقع در مجلس سنا کار می‌کرد، نقل می‌کرد: پشت ساختمان مجلس شورای ملی کوچه‌ای بود که منزل مشیر فاطمی آنجا بود. ساختمان مجلس از طریق کتابخانه مجلس شورای ملی سابق، که کنار همان کوچه بود و یک در چوبی کوچک دولتی داشت، با آن کوچه مرتبط بود، اما ماشین‌رو نبود. با عزل دکتر محمد مصدق از نخست‌وزیری و انتصاب سپهبد فضل‌الله زاهدی به جای وی، ناآرامی‌ها به اوج رسید، و زاهدی در منزل فاطمی مخفی شد. به طوری که برای یافتن او مژدگانی تعیین کردند. با پایان کودتا شاه از رم بازگشت و زاهدی هم از مخفیگاهش بیرون آمد. شب 28 مرداد دو پشته بسیار بزرگ اسکناس به اتاق هیئت رئیسه در مجلس سنا (ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی) آوردند و سیدعبدالله بهبهانی آن‌ها را میان الواط جنوب تهران، از جمله طیب حاج‌رضایی که یکی از قلدرها و چاقوکش‌های طراز اول تهران بود، علی گردله (رئیس‌جمهور گود زنبورک‌خانه)، قاسم کوری (رئیس‌جمهور میدان راه‌آهن)، زکی ترکه (رئیس‌جمهور محله فاسد شهر نو که توسط زاهدی و پشت یک کافه در میدان قزوین ساخته شد در واقع قلعه‌ای بود که دور آن حصار داشت)، پروین غفاری و... توزیع کرد. سیدعبدالله بهبهانی برادر سناتور میرسیدعلی، وزیر تراش، وکیل‌تراش، نخست‌وزیر تراش و همه‌کاره بود. نمی‌دانم به کدام منبع متصل بود که هرچه می‌گفت شاه می‌پذیرفت. اما در زمان اصلاحات ارضی در مخالفت با شاه در مجلس ایستاد و گفت: یعنی چه؟ من خمس و زکات پرداختم و حالا که مالک هستم، بیایم ملکم را به مردم بدهم؟ آن موقع از میدان شوش تا شهر ری، در دو طرف خیابان، کوره‌پزخانه‌های بسیاری وجود داشت. اما با شکایت مردم کوره‌پزخانه‌ها را به جاده ورامین به نام هاشم‌آباد منتقل کردند. چون اطراف خیابان شوش را برای تهیه خشت و آجر، خاک‌برداری کرده بودند و آنجا گود شده بود و به آن گود زنبورک‌خانه می‌گفتند. سطح آنجا پایین‌تر از خیابان اصلی بود، به طوری که طبقه سوم همکف آن بود. وقتی در نجاری کار می‌کردم، یک شب برای جشن عروسی به آن محله دعوت شدم. برای رفتن به حیاط از تعداد زیادی پله پایین رفتیم.


1ـ نامبرده در ادوار 5 و 6 مجلس سنا، نماینده انتصابی از شهر شیراز بود. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، [تهران، 1356]، ص 416).
2ـ نامبرده در دوره 1 مجلس سنا، از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، ص 414).

ادامه دارد...

گفت‌وگو و استخراج: محبوبه میرپور کلایه،کارشناس تاریخ

منبع: فصلنامه اسناد بهارستان، سال اول، شماره اول، بهار 1390، بخش تاریخ شفاهی، ص 382


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.