هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 86    |    29 شهريور 1391

   


 



از شاگردی نیما یوشیج تا طراحی آرم بانک ملی

صفحه نخست شماره 86

زندگی در 92 سالگی خودش خاطره است
خاطرات محمود جوادی‌پور

کودکی و موسیقی
سال 1299 در تهران زاده شدم. پدرم در پانزده سالگی از کرمان به تهران آمده بود. در حدود امکانات زمان خود درس خواند و سپس در یکی از وزارت‌خانه‌ها مشغول به کار شد. او مردی خوش برخورد، هنرمند، هنردوست و مهربان بود و به طبیعت و گل و گیاه عشق می‌ورزید. در جوانی اوقات بیکاری‌اش را به طراحی نقوش قالی می‌پرداخت. حدود سال 1317 که به عنوان ناظر هزینه معادن انارک در نائین یزد انجام وظیفه می‌کرد، ساعات بیکاری‌اش را با استفاده از سنگ‌های معدنی، خاک‌ها، رسوبات معدن و انواع مواد طبیعی دیگر به نوعی نقاشی می‌پرداخت که از نظر هنری بسیاری باارزش و زیبا هستند. مادرم نیز زنی با شخصیت،‌ هنردوست، کاردان و مهربان بود. او نیز در حدود امکانات تحصیل زمان خودش درس خوانده بود، با زبان فرانسه آشنایی داشت. به موسیقی علاقه‌ای خاص داشت و اوقات بیکاری‌اش را به خیاطی، گلدوزی و مطالعه می‌پرداخت. هر دوی آنها در میان دوستان و خویشاوندان از محبوبیت ویژه‌ای برخوردار بودند. در خانه ما همیشه آرامش و صلح و صفا برقرار بود. ساکن محله امیریه بودیم و در همان محله ابتدا به مدرسه سلطانی و سپس مدرسه علامه رفتم. تا آنجا که به خاطر دارم، از کودکی به موسیقی، نقاشی و کارهای دستی علاقه خاصی داشتم. پدرم که از علاقه من به موسیقی آگاه بود،‌ بارها به من پیشنهاد کرد که ساز مورد علاقه‌ام را بخرم و مرا نزد استادی بفرستد که طرز کارش را یاد بگیرم، ولی من نخواستم؛ زیرا هدف من نواختن یک ساز نبود، بلکه می‌خواستم یک آهنگساز بشوم. متأسفانه در آن زمان مدرسه‌ای برای آموزش موسیقی وجود نداشت.

ورود به دنیای موسیقی
پس از ناامیدشدن از فراگیری موسیقی به نقاشی روی آوردم، زیرا نقاشی این امکان را به من می‌داد که پیش خودم تمرین کنم و ذهنیاتم را به همان صورت بچگانه‌ روی کاغذ بیاورم. آن‌قدر مشتاق بودم که هروقت فرصتی دست می‌داد، نقاشی می‌کردم. حتی در اغلب ساعت درس در حالی که ظاهراً گوشم به درس بود، زیر نیمکت طراحی می‌کردم. چهرة معلمینی که حالت ویژه‌ای داشتند، بهترین سوژه برای نقاشی من بود. آن‌ها را تا حدودی کاریکاتوروار طراحی می‌کردم و بعد از خوردن زنگ،‌ همکلاسی‌ها دورم جمع می‌شدند، کارهایم را که نشان‌شان می‌دادم، شاد می‌شدند. در سن و سالی که داشتم، سینما یکی از بهترین تفریحاتم بود. هفته‌ای نبود که به اتفاق برادرم دو سه فیلم را نبینم. بعد از دیدن هر فیلم به محض رسیدن به خانه شروع به طراحی قسمت‌هایی از فیلم‌هایی می‌کردم که خوشم آمده بود و در ذهنم حفظ کرده بودم. کم‌کم کارم بالا گرفت. بیشتر روزها قبل از آمدن معلم به کلاس، چند نفر از بچه‌ها که از دوست‌داران نقاشی و سینما بودند هر کدام برگ کاغذ سفیدی به من می‌دادند و موضوع مورد علاقه خود را هم به من می‌گفتند تا برایشان بکشم. بیشتر سوژه‌ها در ارتباط با فیلم‌های سینمایی بود که دوست داشتند. معلم درس را آغاز می‌کرد و من نقاشی را. گوشم به درس بود، ‌ولی در زیر نیمکت تند و باشتاب نقاشی می‌کردم.

در کلاس‌های نیما
تصمیم گرفته بودم در هنرستان صنعتی ایران و آلمان نام‌نویسی کنم. متأسفانه در آخرین هفته تابستان به سختی بیمار شدم و از نام‌نویسی در هنرستان بازماندم و به کمک برادرم تنها موفق به ثبت‌نام در کلاس اول دبیرستان شدم. از دبیرستان و کلاس و فضای ناراحت‌کننده‌اش بدم آمد و تحمل شاگردان عجیب و غریبش را نداشتم. لذا سومین روز هر چه کردند که به مدرسه بروم، قبول نکردم و دوباره بیکار و بی‌برنامه ماندم. در همسایگی دوستی داشتم که چند سالی از من بزرگتر بود. به کمک او توانستم در کارخانه‌ای که کار می‌کرد، مشغول به کار شوم. استاد کار، ماشینی را به من واگذار کرد و تمام دانستنی‌های لازم را به من آموخت تا اینکه به مرور با طرز کار ماشین آشنا شدم و سرعت کارم بالا رفت. با استاد کارم هم روابط دوستانه‌ای داشتم. تابستان سررسید و من برای اینکه بتوانم خودم را برای نام‌نویسی در هنرستان صنعتی آماده کنم،‌ کار در کارخانه را ادامه ندادم تا در هنرستان صنعتی ایران و آلمان در رشته آهنگری ثبت‌نام کنم. برای رفتن به هنرستان از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. محیط شاد، تمیز و نیمه اروپایی هنرستان،‌ برخورد مهربان و مؤدبانه گردانندگان آن از کارمند گرفته تا استادان و رئیس، آنقدر تأثیر خوب و مثتبی در من گذاشت که قادر به توصیف آن نیستم. دیگر از نوشتن مشق، بستن صف و بسیاری از گرفتاری‌های دبستان علامه خبری نبود. اینجا محیطی بود که در آن مردمانی با فرهنگ و شخصیت‌های والا و آزادمنش فعال بودند و این همان فضایی بود که من ناخودآگاه به آن می‌اندیشیدم و آروزیش را داشتم. معلمان به دو دسته تقسیم شدند؛ معلمان دروس نظری که هم ایرانی و هم آلمانی بودند و معلمان دروس فنی که همه آلمانی بودند. افرادی با شخصیت مانند بزرگ علوی،‌ نویسنده و فیلسوف؛ نیما یوشیج، شاعر نوپرداز؛ علی‌اکبر دیهیم، نقاش و شاعر و افراد ممتاز دیگری که کادر آموزشی هنرسرا و هنرستان را تشکیل می‌دادند. نیما یوشیج تدریس ادبیات فارسی را به عهده داشت. خوب به خاطر دارم که او همیشه با چهر‌ه‌ای شاد، خندان و بدون تکبر وارد کلاس می‌شد. در ادای سلام به بچه‌ها پیش‌دستی می‌کرد. به محض ورود همه می‌گفتند آقای نیما؛ امروز برایمان از داستان‌های جنگل، حیواناتش و از شکار شوکا صحبت کنید. او در حالی که برق رضایت از چشمانش می‌درخشید، دفتر حضور و غیاب را که در دستش بود، روی میز می‌گذاشت و با بیانی شیرین، داستان‌هایی از جنگل، حیوانات و از زیبایی‌های آن و همچنین شکار شوکا برایمان تعریف می‌کرد و ما سراپا گوش می‌شدیم تا اینکه زنگ مدرسه به صدا درمی‌آمد و او داستان را نیمه‌کاره رها می‌کرد و از کلاس بیرون می‌رفت. در روزهای اول با پسری که کنارم می‌نشست، آشنا شدم. نامش امین بود. خانواده‌اش از مهاجرینی بودند که از قفقاز به ایران آمده بودند. دوستی ما زود به صمیمیت رسید. هنگامی که امین به خاطر اختلاف با مسوولین هنرستان تصمیم گرفت تحصیلات خود را در هنرستان شیراز ادامه دهد، بدون اینکه واقعیت را به خانواده‌ام بگویم، توانستم رضایت ایشان را کسب کنم تا همراه امین برای تحصیلات به شیراز بروم.

مهاجرت به شیراز
قرار بر این شد که هر یک از خانواده‌ها ماهانه مبغلی برای خرج تحصیل و زندگی‌مان بفرستند. به شیراز رفتیم و به تحصیل ادامه دادیم. با توجه به اینکه تهرانی بودیم، به ما احترام بیشتری می‌گذاشتند و با ما برخوردی بسیار دوستانه داشتند. چندماهی به خیر و خوشی گذشت تا اینکه پدر و مادرم که اصل جریان را از طریق معلم فنی شنیده بودند طی نامه‌ای به من اخطار کردند که هر چه زودتر به تهران برگردم و تأکید کردند که در صورت عدم اطاعت، مقرری‌ام را قطع خواهند کرد. خیلی ناراحت شدم و دوباره بر سر دوراهی قرار گرفتم. با خودم گفتم رفیق نیمه‌راه شدن یا ماندن در شیراز و از اوامر پدر و مادر سرپیچی کردن،‌ کدام را انتخاب بکنم؟ سرانجام ماندن در شیراز کنار دوستم را اولی‌تر دیدم و در شیراز ماندم.

جنگ جهانی دوم و سال‌های دانشکده
با ورود متقین به ایران و اشغال موقت کشورمان همه چیز به هم خورد. آلمانی‌های مقیم ایران یا فرار کردند یا به اسارت درآمدند. راه‌آهن سرتاسری ایران به دست متفقین افتاد و آنها با استفاده شبانه‌روزی از آن،‌ اسلحه و مهمات جنگی، دارو،‌ خواربار، لباس و پوشاک برای سربازان روسی که با آ‌لمان‌ها در جنگ بودند، می‌فرستادند. برای تقویت و توسعه راه‌آهن به استخدام افراد فنی تحصیل‌کرده نیاز داشتند. تقریباً همه هم‌دوره‌ای‌های من که فارغ‌التحصیل شده بودند، با سمت‌های خوب به استخدام راه‌آهن ایران درآمدند. کم‌مانده بود که من نیز مانند دوستانم به استخدام راه‌آهن درآیم. و به آنان محلق شوم، ولی یک برخورد غیرمنتظره با یک دوست یا یک تصادف، مسیر زندگی مرا عوض کرد، زیرا هنگامی که برای استخدام راهی را‌ه‌آهن بودم، دوستی را دیدم، وقتی پرسید به کجا می‌روی؟ گفتم به راه‌آهن می‌روم که استخدام شوم. گفت مگر تو نقاشی دوست نداشتی و دلت نمی‌خواست که نقاش بشوی؟ پاسخ دادم چرا، گفت می‌دانی که از سال گذشته در تهران دانشکده هنرهای زیبا باز شده است؟ من شاگرد سال دوم معماری آنجا هستم. ناگهان از خوشحالی بدنم لرزید. از هم جدا شدیم. فردای آن روز شاد و امیدوار با دیپلم هنرستان و مدارک لازم دیگر، به محل دانشکده رفتم. به هر حال در کنکور قبول شدم. با عشق و علاقه زیادی همه روزه از صبح تا شب در دانشکده کار می‌کردم.

طراحی آرم بانک ملی
سال 1322 در چاپخانه بانک ملی ایران کاری برای من پیدا شد و به صورت نیمه‌وقت استخدام شدم. عنوانم نقاش چاپ‌خانه بود، ولی عملاً نود درصد از مراجعات به چاپ‌خانه در زمینه هنرهای چاپی بود. هفته‌های اول و دوم به کارهای آزمایشی دست زدم و توانستم با بسیاری از وسایل چاپ‌خانه از نزدیک آشنا شوم، به طوری که پس از یک ماه با ویژگی‌های بسیاری از ماشین‌های چاپ و طرز کار آنها آشنا شدم و روی هم رفته نبض کار را به دست آوردم، از طرفی پس از استخدام در چاپ‌خانه و از دست دادن اوقات بعدازظهر، ناچار بودم همه روزه صبح‌ها زودتر از همه در کارگاه دانشکده حضور داشته باشم و کارهای مرتبط با برنامه‌های دانشکده را انجام دهم و ظهر خود را به چاپ‌خانه برسانم. برای استفاده از دروس نظری که معمولاً بعدازظهرها بود، با عجله خود را از چاپ‌خانه به دانشکده می‌رساندم و پس از پایان کلاس دوباره به چاپ‌خانه برمی‌گشتم و برای جبران ساعات غیبتم در چاپخانه می‌ماندم و کار می‌کردم.
اردیبهشت سال 1332 به عنوان معلم رسمی در دانشکده هنرهای زیبا استخدام شدم. محلی برای زندگی و کارگاه‌ام اجاره کردم. جالب این بود که مبلغ اجاره خانه‌ام بیش از حقوق بود که از دانشگاه به من پرداخت می‌شد. از این‌رو ناچار شدم برای تأمین کمبود هزینه زندگی،‌ فکری بکنم. به چاپ‌خانه بانک ملی ایران مراجعه کردم. قرار شد بخشی از سفارشات چاپ‌خانه را که در تخصص من بود، به من واگذار کنند. به این ترتیب کارهایی که در زمینه اوراق بهادار بودند، به من واگذار می‌شد. به این ترتیب کمبود مالی‌مان تا حدود زیادی تأمین شد. تنها ناراحتی‌ام این بود که فرصتی برای نقاشی نداشتم. با شناخت بیشتری که نسبت به هنرهای چاپی داشتم، آرزو می‌کردم که روزی رشته نامبرده در دانشکده‌ هنرهای زیبای خودمان هم دایر شود. از همان زمان بیشتر کارهایی که انجام آن به من محول می‌شد، در زمینه هنر گرافیک بود. برای مثال طراحی آرم بانک ملی، اوراق بهادار، نقش اسکناس، نقاشی روی جلد برای فرآورده‌های مختلف تجاری و صنعتی، طراحی پوستر، تصویر برای داستان‌های کتاب‌های کودکان و بزرگسالان و بسیاری کارهایی که همه کاملاً جنبه گرافیکی داشتند. خوشبختانه هنوز تعدادی از کارهای نامبرده رادر اختیار دارم. آرم بانک ملی را سال دوم دانشگاه طراحی کردم. سال دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی از بستگان که رئیس حسابداری بانک ملی بود، وارد قسمت چاپ اسکناس شدم حاصل کار در این چاپخانه طراحی چند رقم پول و تغییر و اصلاح آرم‌های اوراق بهاددار و چک و البته لوگو (آرم) بانک ملی بود. ایده و طرح اولیه این لوگو از طرح‌های هخامنشیان گرفته شده است. من علاقه زیاید به طرح‌ها و موتیف‌های دوره‌های هخامنشیان و ساسانیان دارم. خوشبختانه طرح این لوگو مورد استقبال رئیس بانک قرار گرفت. آن زمان برای خیلی از شرکت‌ها و سازمان‌ها طراحی لوگو انجام دادم و همه این کارها را با ذوق و سلیقه شخصی و البته با نگاهی عمیق به اصالت ایران و ایرانی انجام داده‌ام. معتقدم لوگویی در جامعه ماندگار خواهد بود که بسیار ساده و گویا و در عین حال گیرا باشد. هر لوگویی همانند اسم شخص همیشه ماندگار است؛ مگر این‌که ساختار مملکتی عوض شود، همچنان که لوگوی سازمان نفت من، بعد از انقلاب تغییر کرد. البته لوگوی کنونی هم بسیار زیباست.

زیستن در 92 سالگی
بعد از این همه سال کار هنری، معتقدم پیشرفت آفریننده اثر در گرو حمایت خانواده و اطرافیان اوست. خوشبختانه من در خانواده‌ای هنر دوست رشد یافتم و تمام کارهایم را مدیون خانواده‌ام می‌دانم اکنون 92 سال دارم؛ اما از خداوند بسیار شاکرم بابت خانواده خوبی که دارم. هم‌اکنون 2 دختر من در آلمان و کانادا زندگی می‌کنند و هر دو هنرمند هستند. و این بهترین خاطره زندگی من است. هم اینکه سرزنده و سرحال‌ام و خانواده و البته همسرم را با تمام وجود دوست دارم. اینها یعنی بهترین خاطره‌ها از این دنیا. خیلی‌ها به من می‌گویند این روها را در خارج از کشور بگذران؛ زیرا آرامش بیشتری در انتظار توست، اما به کجا بروم؟ خانه و کاشانه و مکان بهترین خاطرات زندگی‌ام این جاست؛ از لحظه لحظه دوران زندگانی‌ام از تولد، رشد، خوشحالی پدر و مادر گرفته تا ازدواج، تولد دو کودک عزیزم و شکست‌ها و فعالیت‌های هنری در این سرزمین جریان داشته. جای جای زندگی من توأم است با خاطراتم و چنان باهم درآمیخته‌اند که نمی‌توانم تک‌تک آن‌ها را بیان کنم. از خداوند سپاسگزارم که به من فرصت زندگی شاد و خاطرات خوب داد اگر چه تمام خاطرات زندگی من شاد و بروفق مرادم نبود اما شکر زندگی خوبی داشته و دارم.

منبع: ماهنامه تجربه، ش 13، تیر 1391، جنگ تجربه ص 42


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.