هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 75    |    31 خرداد 1391

   


 

خاطرات نخستین معاون وزارت امور خارجه ایران نقد و بررسی می‏شود


کتاب «سهم من از چشمان او» رونمایی می‏شود


خاطرات شفاهی زنان رزمنده جانباز خوزستانی منتشر می‏شود


کتاب "فلسفه انتقادی تاریخ" منتشر شد


در جستجوی هویت فراموش شده


خاطرات دیپلمات‏ها


بار دیگر صنعت خاطره (۲)


نغمه‌ها و کابوس‌های سربازی


شهید چمران از ديدگاه يك همرزم زن


تاریخ شفاهی مشاهده نهنگ‏ها


فراخوان مقاله: ندای شرکت‏ها: تاریخ شفاهی شرکت‏ها و سازمان‏ها


جوانان و سالخوردگان جنوب غربی سیاتل ‏برای طرح تاریخ شفاهی گرد هم می‏آیند


تاریخ شفاهی چیست؟ (4)


 



شهید چمران از ديدگاه يك همرزم زن

صفحه نخست شماره 75

مهم‌ترين عامل در محبوبيت و اينكه از ايشان مردي به قامت تاريخ‌مان ساخت اين بود كه خودش هم عمل مي‌كرد. يعني با وجود اينكه سفارش مي‌كرد خودش هم اول عمل مي‌كرد. اين بهترين شكل بود كه بر روي بچه‌ها تأثير مي‌گذاشت.

تاول‌هاي شيميايي و ريه‌اي از دست رفته و رنجور، تركش‌هاي به يادگار مانده و درد‌هاي ستون فقرات و سرفه‌هاي گاه و بي‌گاهش تمام خاطرات و سال‌هاي حضورش در دوران دفاع مقدس را برايت مرور مي‌كند.

شير زن جبهه‌هاي جنگ را مي‌گويم. روزگاري امدادگر، تك تيرانداز و آرپي جي زن بود و همرزم شهيدان چمران و صياد شيرازي و... هم او كه به حد اوراقي بسيار از خرمشهر، دهلاويه، حميديه، حصر آبادان، هويزه، رمضان، طريق القدس و ثامن الائمه و بسياري ديگر خاطره دارد. «امينه وهاب زاده» يكي از هزاران هزار جانبازي است كه با اين درد‌ها ديگر رفاقت مي‌ورزد و آرام و بيصدا با هم كنار مي‌آيند و هميشه هم را دارند. اين بار اما در كنار اين مبارز نشستيم و از دوران انقلاب و جنگ شنيديم، اما بيشتر توجهمان به حضور و همراهي‌اش با شهيد دكتر مصطفي چمران بود، هرچند گرد فراموشي بر خاطرات امينه وهاب زاده چنان چيره شده بود كه به سختي از دوران همراهي‌اش با دكتر برايمان سخن گفت و به خاطر ناراحتي ستون فقراتش و تركش‌هاي دوران جنگ گفت وگوي مان به ذكر چند خاطره محدود شد.

خودتان را برايمان معرفي كنيد.
امينه وهاب زاده، متولد اردبيل هستم اما به دليل شرايط كاري پدرم مجبور شديم تا از آنجا به سامراء در عراق برويم. پدرم از فعالين سياسي و انقلابي بود. ايشان با نزديكان امام خميني (ره) در ارتباط بودند. زمينه آشنايي من با انقلاب و امام خميني (ره) از همين جا آغاز شد. بعد از اينكه به ايران آمدم، به واسطه دوستانم وارد مسيرانقلاب شدم. در پخش اعلاميه‌هاي حضرت‌امام خميني(ره) با بچه‌ها همكاري مي‌كرديم و آنها را به دست مردم مي‌رسانديم. اعلاميه‌هاي امام خميني(ره) تنها يك برگه كاغذ نبود بلكه جهاني توسط آن بيدار مي‌شد.
 
كار امدادگري را هم از زمان تظاهرات شروع كردم، زمانه به ما ياد داده بود كه بايد همه كار بلد باشيم. خودمان هم تلاش مي‌كرديم همه چيز را ياد بگيريم. مجروحان را در راهپيمايي‌ها به بيمارستان مي‌رسانديم و تا آنجا كه مي‌توانستيم وسايل و تجهيزات امدادي براي بيمارستان و مردم فراهم مي‌كرديم. اين انقلاب خدايي بود كه به پيروزي رسيد براي همين نمي‌خواهيم كه به آساني از دستش بدهيم.

چه طور شد كه امينه وهاب زاده وارد جبهه‌ها شد؟!
زماني كه جنگ شد من در حفاظت نماز جمعه مشغول بودم و در قسمت خواهران كمك مي‌رساندم. از خدا خواستم تا من را براي كمك و پشتيباني رزمندگان به جبهه برساند كه به لطف او هم راهي شدم. ما با تعدادي از خانم‌ها براي كار امداد‌گري و پزشكي اعزام شديم اما هم كار امدادگري انجام مي‌دادم و هم كار نظامي، گاهي پيش مي‌آمد كه مجبور مي‌شدم چسب و پانسمان را كنار گذاشته و اسلحه دست بگيرم. مدتي در تيم پزشكي كمك مي‌رساندم اما بعد وارد تيم نظامي شدم، با توجه به شرايط آن زمان در پادگان جي و ميدان توپخانه آموزش ديده بودم، دوره تكاوري من براي اينكه به جبهه اعزام شديم ناتمام ماند. ما براي رفتن به جبهه نذر مي‌كرديم، زمان زمان مبارزه بود و مرد و زن نمي‌شناخت. در آنجا فقط خدا را مي‌ديديم و بس. بارها مجروح شدم و براي مداوا به عقب برگشتم و بعد از مداوا دوباره به جبهه برگشتم. مجموعاً چهار سالي در جبهه بودم.

با شهيد چمران چگونه آشنا شديد؟ برايمان مهم است كه از ديدگاه يك زن مبارز او را بشناسيم.
افتخار مي‌كنم كه شهيد مصطفي چمران استاد من بودند. تقريباً از نيروهاي ايشان بودم. فكر مي‌كنم در حميديه و چند جا كه دقيقاً نامشان به ذهنم نمي‌آيد، همراهشان بودم. شهيد چمران را نمي‌توانستي در يك نقطه پيدا كني. او همه جا بود. حضورش دلگرمي بود براي بچه‌ها. من پس از گذراندن دوره‌هاي چريكي در لبنان يك بار او را در جبهه ديدم كه از ناحيه پا مجروح شده بود. پس از درمان و پانسمان اوليه با وجود اينكه نياز به استراحت هم داشت از جايش بلند شد و به طرف خط مقدم رفت. با تمام قوا هم رفت. حضورش در كنار بچه‌ها در خط مقدم هم نقطه اتصال و قوتي بود. نجواهايش را كه مي‌خوانم دلم آسماني مي‌شود.

«خدايا تو را شكر مي‌كنم كه شيعيان را با اسلحه شهادت مجهز كردي كه عليه طاغوت‌ها و ستمگران و تجاوزگران قيام كنند و با خون سرخ خود، ذلت هزار ساله را از دامن تشيع پاك كنند و ارزش و اهميت شهادت را در معركه حيات بفهمند و با ايمان خدايي و اراده آهنين، خود را از لجنزار اسارت جسدي و روحي نجات بخشند. علي وار زندگي كنند و در راه سرخ حسين عليه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستين تشيع را كه قرن‌ها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره كسب كنند.» از او حرف زدن با اين زبان الكن و حافظه چندان درست نيست. آنقدر مي‌دانم كه متواضع بود و بسيار پرجاذبه.
 
نماز اول وقت خواندنش، حتي در سخت‌ترين شرايط از مواردي بود كه هميشه از او به ذهن دارم. نماز را با لباس رزم مي‌خواند و در حال رزم و هجوم هم حتي نيايش به درگاه خدا را فراموش نمي‌كرد. حتي اگر دو ركعت هم شده مي‌خواند تا نمازش قضا نشود. شهيد چمران بر روي مسائلي تأكيد داشت كه يكي از آنها تقوا بود. اعتقاد داشتند كه يك نظامي بايد عالم باشد. توصيه‌هاي خوبي داشتند.

مهم‌ترين عامل در محبوبيت و اينكه از ايشان مردي به قامت تاريخ‌مان ساخت اين بود كه خودش هم عمل مي‌كرد. يعني با وجود اينكه سفارش مي‌كرد خودش هم اول عمل مي‌كرد. اين بهترين شكل بود كه بر روي بچه‌ها تأثير مي‌گذاشت. شهيد چمران در طول زندگي‌اش براي انقلاب اسلامي بسيارجان‌فشاني كرد. او به تمامي از خودش گذشت. ايشان در لبنان بسيار زحمت كشيدند و فداكاري‌هاي زيادي از خود به نمايش گذاشتند. بعد از شهادت دكتر چمران به جرئت مي‌توان گفت كه نيروها و دوستانش يتيم شدند.

اگر خاطره ديگري از او داريد برايمان نقل كنيد.
يادم هست يك بار كه به ماهشهر آمده بودند براي خانواده‌هاي شهدا و مردم و رزمندگان سخنراني داشتند. ايشان براي تقويت روحيه بچه‌ها هم كه شده در بين‌شان حضور پيدا مي‌كرد. خواهرزاده من هم همراهش بود. بعد از اينكه سخنراني‌شان به پايان رسيد، براي ملاقات مجروحين به بيمارستان پتروشيمي آمدند، نزديك اذان مغرب و عشا بود. آن روز من هم آنجا بودم. دكتر مصطفي چمران در حال بازديد و ملاقات مجروحين بودند كه يكي از خانواده‌هاي عرب براي ايشان در يك سيني بزرگ غذاي مفصلي تدارك ديده بودند و روي آن را پارچه سفيدي كشيده بودند. آن سيني غذا را كه به دكتر چمران رساندند ايشان گفت كه بين بچه‌ها تقسيم كنيد. از ايشان نمي‌شود راحت حرف زد. واقعاً مستحكم بودند. وقتي مي‌ديدمش، خيالم راحت‌تر مي‌شد. انگار كه كوهي پشت بچه‌هاست و آرامش وجودي‌شان هم به ما منتقل مي‌شد. حس مي‌كرديم كه به كوهي تكيه كرده‌ايم. من در جبهه‌هاي خودمان در دهلاويه هم با ايشان همراه بودم. عكس‌هاي زيادي از ايشان داشتم، چند عكس بود كه من با ايشان انداخته بودم اما دوستانم برده‌اند و الان چيزي ندارم.

از شهادت ايشان برايمان بگوييد!
لحظه شهادت ايشان برايمان بسيار سخت و تلخ بود. وقتي كه ايرج رستمي فرمانده دهلاويه به شهادت رسيد دكتر چمران بسيار ناراحت شدند. ايشان به جاي شهيد رستمي و براي تقويت بچه‌ها يكي ديگر از نيروهايش را با خود به آنجا برد، پس از معرفي فرمانده جديد به نيروها، برايشان سخنراني كرد. سپس در مسير و درحين سركشي در اثر اصابت تركش خمپاره‌هاي دشمن به شهادت رسيد.

منبع: تابناک


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.