هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 73    |    17 خرداد 1391

   


 

خاطرات «اميرسرلشكر حسين حسني سعدي» به چاپ مي‌رسد


انتشار روایت «گوهر» از نگاه مردم «اشكذر» به جنگ


تاریخ نگاری انقلاب در گفت‌وگو با هدایت الله بهبودی(2)


«صنعت» خاطره نگاری در ایران


بررسی یک ادعا


تبیين در تاریخ *


پشت خطوط دشمن


«دختر شینا»؛ دختری که جنگ بزرگش کرد


مردی که شاه نفس خود را مهار کرده بود


گفت‌وگو با نوشیروان کیهانی‌زاده


خدا از سر تقصیرات من بگذرد


گفت‌وگو باسید احمد سام مدیر مسؤول و سردبیر


روزهای انقلاب در یادداشت‌های منتشرنشده شاهرخ مسکوب


تاریخ شفاهی چیست؟ (2)


تاریخ شفاهی در آمریکای لاتین


 



«دختر شینا»؛ دختری که جنگ بزرگش کرد

صفحه نخست شماره 73

در گوشه و کنار ایران عزیز افرادی هستند که بر گردن این کشور حق بزرگی دارند. قدم‌خیر محمدی کنعان یکی از این افراد است. او با انقلاب بزرگ شد و با جنگ بزرگ‌تر. قدم‌خیر محمدی کنعان در 17 اردی‌بهشت سال 1341 در روستای قایش رزن همدان به‌دنیا آمد. در سال 1356 و در 14 سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند قد و نیم‌قد می‌شود. در بیست و چهار سالگی ستار را از دست می‌دهد و بزرگ کردن این بچه‌ها به دوش او گذاشته می‌شود و با گذراندن زندگی سخت و پرالتهاب ـ به خاطر حضور همسرش در جبهه‌های جنگ تحمیلی ـ در تاریخ هفدهم دی‌ماه 1388 بدون این‌که انتشار کتاب خاطراتش را ببیند، به دیدار همسرش در دیار باقی می‌پیوندد.
در دومین پنج‌شنبه خردادماه امسال کتاب «دختر شینا» را به دستم رسید. نثر ساده، گیرا و روان بهناز ضرابی‌زاده باعث شد کتاب را در کمتر از سه ساعت بخوانم. از خانم ضرابی‌زاذه به خاطر تدوین و نگارش این کتاب ممنونم. او در این کتاب زندگی سراسر عشق، شور، گذشت و دوست‌داشتن بین دو زوج را در دل جنگ به‌خوبی به تصویر کشیده است.

ششصد و دوازدهمین کتاب دفتر ادبیات و هنر مقاومت، «دختر شینا» نام دارد. این کتاب زندگینامه‌ و خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر، فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع)، در 19 فصل تدوین شده است. در این کتاب به خاطر این‌که ستار ابراهیمی‌هِژیر در بین خانواده و دوستان معروف به صمد بوده، او را به این نام می‌شناسیم.

فصل اول کتاب به تولد و دوران کودکی قدم‌خیر محمدی کنعان می‌پردازد. وی درباره‌ی چگونگی انتخاب اسمش می‌گوید: «پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم. حالش خوب خوب شد. همه‌ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می‌گفت: «چه بچه‌ی خوش‌قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید. قدم‌خیر.» و در ادامه خاطراتی از دوران کودکی، توجه خانواده به خاطر این‌که آخرین فرزند خانواده هست و به نوعی عزیز‌کرده خانواده می‌شود و همچنین بزرگ‌شدن و رسیدن به سن بلوغ، اولین روزه‌‌اش و گرفتن جایزه از طرف پدرش اشاره می‌کند. در صفحه‌ی 19 می‌خوانیم: «... نه ساله‌شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود،‌ اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می‌شدم، سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: آمده‌ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه‌‌ساله شده و تمام روزه‌هایش را گرفته.»

در فصل دوم، زندگی جدیدی پیش روی او قرار می‌گیرد و با ستار ابراهیمی‌هِِژیر آشنا می‌شود. وی در صفحه‌ی 21 اولین دیدارش با صمد را این‌گونه بیان می‌کند: «... داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه،‌داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ی زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!». در ادامه به مراسم شب خواستگاری صمد از قدم‌خیر و به مخالفت پدرش ـ به خاطر وابستگی شدید بین پدر و دختر ـ اشاره می‌کند.

قدم‌خیر محمدی، در فصل سوم از خواستگاری مجدد صمد (ستار)‌، شرط و شروط پدرش برای صمد و پذیرش و تأکید این شرط‌ها توسط وی، مراسم شیرینی‌خوران و نامزدی سخن می‌گوید. در ادامه از ماجراهای دوران نامزدی، دردسرهای صمد برای آمدن مرخصی سربازی و دیدن وی، نقشه‌های خدیجه ـ زن برادرش ـ برای قدم‌خیر و دعوت کردن صمد به خانه‌اش برای دیدن وی به دور از چشمان برادرها و پدر قدم‌خیر و از بوجود‌ آمدن دلبستگی‌اش به صمد تعریف می‌کند: «... حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دوتا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه‌های سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم،‌ سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد باورم نمی‌شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دوپا داشتم، دو تاهم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. ...» (صفحه‌ی 28).

قدم‌خیر محمدی در فصل‌های چهارم و پنجم خاطرات خود را از مراسم‌های ویژه قبل از عروسی، مثل رخت‌بران، اصلاح عروس، جهازبران و خاطره روز عقدش در همدان که مصادف با روزهای پرشور انقلاب اسلامی بود، بیان می‌کند. در فصل ششم به مراسم عروسی قدم‌خیر و صمد اختصاص پیدا کرده است. در صفحه‌ی 50 مراسم عروسی‌اش را این‌گونه تعریف می‌کند: «... صمد رفته بود روی پشت‌بام و به همراه ساقدو‌ش‌هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می‌کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم. کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم ...» و در ادامه خاطره‌ی اولین آشپزی‌اش در خانه خانواده‌ی صمد و تعریف و تمجید مادر صمد از دست‌پختش بین همسایه‌ها و زنان روستا تعریف می‌کند.

از فصل هفتم به بعد، روزهای خوب زندگی قدم‌خیر تمام و روزهای سختش شروع می‌شود. او که در خانه‌ی پدری‌اش دست به سیاه و سفید نمی‌زد ولی در خانه‌ی صمد باید کارهای رُفت و روب کردن خانه، ظرف شستن،‌ حیاط جارو کردن و قبل از همه بیدار شدن و آماده کردن تنور برای پختن نان و یا کمک به مادر صمد در بچه‌داری بعد از به‌دنیا آمدن دوقلوهایش را انجام می‌داد.

در فصل هشتم، قدم‌خیر از اتمام سربازی صمد و رفتنش به تهران برای پیدا کردن کار، گذراندن اولین عید بعد از عروسی‌شان بدون صمد و دلتنگی‌هایش، اولین بارداری‌اش در ماه رمضان و شکستن روزه‌اش به خاطر ضعف جسمانی‌اش، ساختن خانه‌ی جدیدشان به همراه صمد، سخن می‌گوید.

در فصل‌های نهم و دهم خاطراتی از رفتن صمد به تهران به بهانه‌ی یافتن کار و حضورش در تظاهرات، ورود حضرت امام(ره) به تهران و حضور وی در سخنرانی تاریخی ایشان در بهشت زهرا(س)،‌ به دنیا آوردن اولین بچه‌اش در غیاب صمد، پاسدارشدن و شروع به کارکردن در دادگاه انقلاب همدان، برای دومین بار باردارشدنش و باز هم نبود صمد در کنارش و ... ذکر می‌کند.

قدم‌خیر حالا دو تا دختر دارد و همسرش نیز به خاطر شغلش فقط پنج‌شنبه‌ها می‌تواند به آن‌ها سربزند؛ در صفحه‌ی 99 می‌خوانیم: «... پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبود. اصلاً چهارشنبه‌ شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را تر و تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سرمی‌رفت ...». در ادامه به اسباب‌کشی کردن به شهر همدان، زخمی‌شدن صمد توسط منافقین و بستری‌شدن در بیمارستان، اشاره می‌کند: «... دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می‌کنند. یکی از منافق‌ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمی‌کنند و می‌گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می‌خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن‌ها را سوار ماشین می‌کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک‌دفعه ضامن نارنجک را می‌کشد و می‌اندازد وسط ماشین ...»، این خاطرات را فصل‌های یازده و دوازده می‌خوانیم.

خاطرات مربوط به دوران جنگ در فصل سیزدهم اختصاص پیدا کرده است، او در این فصل از جدایی دوباره‌اش با صمد به خاطر شرکت در جنگ، ترس از بمباران شهرها توسط نیروهای عراقی و ... سخن می‌گوید. در صفحه‌ی 123 می‌خوانیم: «... شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب‌ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می‌شد و به مردم آموزش می‌دادند هر کدام از آژیرها به چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن‌ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی‌راستی وضعیت قرمز شد. برق‌ها قطع شد. اما بدون این‌که اتفاقی بیفتد. وضعیت سفید شد و برق‌ها آمد.».

در فصل‌های چهاردهم تا شانزدهم، قدم‌خیر خاطراتش را از حضور دوباره صمد در مناطق جنگی و تنها گذاشتن وی در سومین بارداریش در سال 61، تهیه مایحتاج زندگی در زمستان سرد همدان، حضور در مراسم تشییع پیکر شهدا، بمباران مناطق مسکونی توسط عراق، به دنیاآمدن مهدی ـ بچه‌ی سومش ـ و باز هم نبود صمد در کنارش، مجروحیت صمد و حضور مجددش در منطقه، به‌دنیا آمدن سومین دخترش، سمیه، اسباب‌کشی کردن به سرپل ذهاب و سکونت در پادگان ابوذر و بمباران پادگان، حضور در منطقه‌ی جنگی، بارداری برای پنجمین بار و به دنیا آمدن زهرا، مسافرت به مشهد، رفتن صمد برای زیارت خانه خدا و ... بیان می‌کند.

فصل‌های هفدم و هجدم کتاب، شامل خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان از سال 1365 و عملیات کربلای 4 است. در این عملیات برادر صمد ـ ستار ـ شهید می‌شود و به دلیل این‌که صمد در این عملیات فرمانده گردان بوده و جنازه ستار را عقب نمی‌آورد کمی مورد شماتت پدرش قرار می‌گیرد؛ ولی صمد ماجرای آن شب را به پدرش می‌گوید و او قبول نمی‌کند و برای پیدا کردن جنازه ستاره عازم منطقه می‌شود. صمد لحظه‌ی شهادت ستار را برای قدم‌خیر این‌گونه بیان می‌کند: «... نیروهایم یکی یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: «طاقت بیاور، با خودم برمی‌گردانمت.» یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تورا به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم ... آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش گفته بودم نیا ... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کفتم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند ...» (صفحه‌ی 233 ـ 234).

موضوع فصل نوزدهم، خبر شهادت و تشییع پیکر صمد است. در صفحه‌ی 248 لحظه‌ی جدایی‌اش با صمد را این‌گونه تعریف می‌کند: «... کمی بعد با پنج بچه قد و نیم‌قد نشسته بودم سرخاکش باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ کس را نمی‌دیدم هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آن‌ها می‌گفتند. دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد ...».

کتاب «دختر شینا»، خاطرات قدم‌خیر محمد کنعان است. او با انقلاب بزرگ و با جنگ بزرگ‌تر می‌شود. در 24 سالگی همسر خود را از دست می‌دهد. و با پنج بچه قد و نیم‌قد زندگی سختی را می‌گذراند. او در این کتاب معنی زندگی، عشق و دوست‌داشتن را به وضوح به تصویر می‌کشد. قدم‌خیر دختر شینا و دختر همدان نبود و نیست او دختر ایران است. زنی که همه‌ی جوانی و زندگی‌اش را فدای انقلاب و ایران می‌کند. حالا دیگر بچه‌های قد و نیم‌قد او بزرگ شده‌اند اما خودش دیگر نیست. یک بیماری سخت او را از فرزندانش جدا می‌کند. فرزندانی که در دوران جنگ و دست تنها آن‌ها را بزرگ کرده بود.

کتاب «دختر شینا» از معدود کتاب‌های خاطرات است که زندگی پرفراز و نشیب یک دختر جوان روستایی را در برابر چشمان ما به نمایش می‌گذارد. دختری که دوران جنگ تاوان سنگینی می‌دهد. آن‌قدر می‌ایستد و می‌افتد تا جنگ را که ضدزندگی است تحقیرکند و دامن زندگی‌اش را از زیر پای غول‌آسای جنگ بیرون بکشد. کتاب «دختر شینا» نشان‌ می‌دهد که در دل جنگ هم می‌توان عاشق شد و زندگی کرد و به دنیای قدرتمند که آتش این جنگ را با دست صدام روشن کرد پیام داد که شعله‌های عشق و زندگی به شعله‌های جنگ آن‌ها غلبه می‌کند.

بهناز ضرابی‌زاده که با تلاش او کتاب «دختر شینا» سامان یافته است. کتاب دیگری از خاطرات زنان این مرز و بوم را به قفسه‌های کتاب‌های جنگ اضافه می‌کند؛ که خواندن آن تا سال‌های دور تصویر قدم‌خیر و زنانی که در دوران جنگ ایستادگی کردند در حافظه جامعه‌مان به روشنی بماند.

عسکر عباس نژاد



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

4 تير 1391
بهناز ضرابی زاده
باسلام از این که وقت گذاشتید ولطف فرمودید کتاب را مطالعه ومعرفی نمودید سپاسگزارم به امید موفقیت وعزت شما.

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.