شماره 51    |    23 آذر 1390



سرگذشت کتاب «چمران به روایت همسر شهید»

اول شخص غایب

سال 1378 است. انتشارات روایت فتح، تنها یک محصول دارد و اگر در شش ماه آینده کتابی منتشر نکند، مجوز آن باطل خواهد شد. مجموعه «نیمه پنهان ماه» ظاهراً این طور متولد شده است. با طرحی برای نگارش یک اثر زندگی‌نامه‌ای درباره مصطفی چمران که باید شش ماهه به نتیجه برسد.
«چمران به روایت همسر شهید» با مجموع تیراژ صد و پنج هزار نسخه، حالا به چاپ هفدهم رسیده است. حبیبه جعفریان بعد از چمران، دو کتاب دیگر هم برای شهید همت و شهید حمید باکری نوشت و با معرفی نوع تازه‌ای از نگاه به جنگ و قهرمانان آن، آغازگر مسیری شد که با نویسندگان و قهرمانان دیگر ادامه پیدا کرد و به انتشار بیست و یک جلد از مجموعه «نیمه پنهان ماه» انجامید.
حبیبه جعفریان در متن پیش رو، ماجرای پر فراز و نشیب نوشتن نخستین ـ و به روایتی محبوب‌ترین ـ کتاب این مجموعه را روایت کرده است.

دیروز کتاب چمران از سری «نیمه پنهان ماه»‌را برداشتم ـ بعد از دوازده سال ـ و دوباره خواندم. می‌خواستم قصة نوشتنش را بنویسم. برداشتم که فقط بخوانم. می‌دانستم الان دیگر در برابر آن تجربه عجیب، سر شده‌ام. بلاهای زیادی سرم آمده و ذهنم از حادثه‌های بسیار و از آفتاب و باد، چِغِر شده و پوستم، کلفت. خواندم و به نظر می‌رسید همه چیز مرتب است. به نظر می‌رسید زمان همان‌طور که از او انتظار می‌رود کارش را خوب انجام داده است. خواندم تا رسیدم به این صحنه که تلفن زنگ می‌زند. از خط مقدم است یا یک جایی که آن‌جا می‌دانند آدم‌ها توی خط مقدم چه بلایی سرشان آمده. گوشی دست دوست خانم چمران است. به او دارند می‌گویند چمران زخمی شده و در بیمارستانی در اهواز است. غاده چمران می‌رود بیمارستان. آن‌جا را به قول خودش «می‌شناسیده.» خودش آن‌جا کار می‌کرده و وارد حیاط که می‌شوند او برخلاف بقیه مستقیم می‌رود سمت سردخانه؛ «خودم می‌دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است. زخمی نیست. به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم اللهم تقبل منا... او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی که در آن‌جا تنها نبود، خیلی جسدها بود...»‌و دوباره گریه‌ام گرفت. مثل همان روزهایی که این متن را می‌نوشتم. مادرم گاهی که در این لحظات غافلگیرم می‌کرد می‌گفت: «آخر این چه کاری است تو انتخاب کرده‌ای؟ «نون»ات را می‌زنی توی خون‌ات، می‌خوری!» (مادرم هر وقت می‌خواهد توصیف کند که کسی خوشی زهرمارش شد می‌گوید نونش را به خونش، تر شد)
به نظرم اصل کار همین است. در مستند یا داستان فرقی نمی‌کند. مهم درگیر شدن است. اگر با سوژه درگیر شوی ممکن است چیزی نصیب کسی بشود. نصیب خودت و خواننده‌ات و البته قطعاً «نونت هم به خونت»، تر خواهد شد. بعضی‌ها می‌گویند باید حرفه‌ای باشی و منظورشان از حرفه‌ای کسی است که فاصله ایمنی‌اش را با سوژه حفظ می‌کند ولی درست در آمدن. کار، نتیجه حرکت ظریفی میان دوری و درگیری با سوژه است. چیزی که هیچ نویسنده یا آفریننده‌ای نمی‌تواند مقدار و کم و کیفش را  دقیقاً ‌توضیح بدهد. حرکت ظریفی میان قلب و مغز. میان «خون و نون». میان این که خوشی و آرامشت را حفظ کنی و لقمه نانت را دربیاوری و به دندان بکشی یا رنج و خوشی دیگران را به درون بکشی، درگیر شوی، تنها شوی و خون‌آلود بنویسی.
برای من همه چمران همین بود. اصلش همین بود. می‌توانم توضیح بدهم که این کار چطور قدم به قدم شکل گرفت و پیش رفت اما همه این قدم‌ها و پیش‌رفتن‌ها از لحظه‌ای اتفاق افتاد که درگیری آغاز شد. من و آن زن دست به یقه شدیم و واضح بود که خون به پا خواهد شد.
I
همیشه موقعیت‌ها یا آدم‌هایی که دست‌کم شان می‌گیری زندگی تو را تغییر می‌دهند. بزرگ یا کوچکش هم مهم نیست. مهم این است که تغییر می‌دهند. آدم معمولاً با همانی که چندان هم داخل آدم حسابش نمی‌کرده ازدواج می‌کند و معمولاً‌ همان بچه‌اش که از همه بی‌خیال‌تر و بی‌عرضه‌تر به نظر می‌آمده دستش را می‌گیرد و زندگی‌اش را همان شغلی سر و سامان یا به باد می‌دهد که فکر می‌کرده هیچ‌وقت سراغش نمی‌رود.
چیزی که به اسم کار چمران، اسفند ماه 1377 روی میز من گذاشتند تا ببینم چی از تویش در می‌آید پانصد صفحه متن آ چهار نسبتاً بد خط دست‌نویس بود. متن پیاده شده راش‌های فیلم مستندی که چندی قبل از تلویزیون پخش شده بود و سر و صدا کرده بود و خودم هم قسمت‌هایی از آن را دیده بودم و مشتری‌اش بودم. زنی در آن‌ها بود که چشم‌هایش ـ که از زیر چادر عربی به سختی دیده می‌شد ـ درشت و روشن بود و صدای بمش موقع ادای کلمات عربی بم‌تر و محکم‌تر می‌شد. فارسی‌اش هم البته کم‌وبیش عربی بود ولی صاف بود. کلمه‌ها را انگار از حافظه ذخیره لغاتش برنمی‌داشت، مستقیم از لحظات و مکان‌هایی که برای او داشتند الان اتفاق می‌افتادند درک، انتخاب و ادا می‌کرد. انگار هنوز همان‌جا می‌زیست؛ در یک واقعیت موازی. واقعیتی که در آن عشق او مصطفی چمران، مردی که اول دست‌کم گرفته بودش، هنوز زنده بود.
I
در آن پانصد صفحه یادم هست همه بودند. هم‌کلاسی‌های چمران در آمریکا و ایران. زن‌ها، مردها. لبنانی‌ها، بزرگان، جوان‌ها،‌ مسن‌ترها و غاده. متن‌ها چند پاره، به هم ریخته، بریده بریده و پراکنده‌گو بودند. واضح بود که چیزی ازشان درنمی‌آید. واضح بود که می‌شد با سر و کله زدن با آن‌ها ور رفتن به‌شان دست بالا مشق داستان‌نویسی کرد. واضح بود که من دست‌کم گرفته بودم همه چیز را و با همین ذهنیت هم می‌خواستم جلو بروم. این که آن آ چهارهای بد خط را زیر و رو کنم، خاطراتی از بینشان بیرون بکشم. دستی به‌شان بکشم و تحویل ناشر بدهم و کاری چاپ شود احتمالاً مثل همه کارهایی که همه داشتند می‌کردند. همین‌طور بی‌نظم می‌خواندم و پیش می‌رفتم، به دنبال فرمی که هم مستند باشد هم جذابیت داستانی داشته باشد و چوب انتشارات هم بالای سرم که وقت کم است. کارهایی کردم، حرف‌های بعضی راوی‌ها را روتوش کردم، تمثیل و تأویل، قاتی‌اش کردم. فضاسازی کردم به حساب خودم و تکه‌های خوب را به هم چسباندم، به نظر خودم هنوز پر بود از کلی‌گویی؛ بی‌رمق و شعاری بودند ولی فکر کردم همین است دیگر. بیشتر از این، جا ندارد. ظرفیت متن همین‌قدر است. پانزده صفحه تحویل دادم به عنوان نمونه که فردایش به‌ام برگرداندند با این یادداشت که کنارش نوشته بودند: «نثر هرچه گفتاری شود و از این حالت ادبی دربیاید بهتر است. حوادث سریع اتفاق می‌افتد و به خواننده فرصت کافی برای همراهی با متن داده نمی‌شود و این قطعاً ‌به دلیل عدم پرداخت جزئیات و کمبود اطلاعات است. لطفاً تکمیل و بازنویسی شود.» همان‌هایی که خودم می‌دانستم را تحویلم داده بودند. دوباره شروع کردم به زیر و رو کردن راوی‌ها و حرف‌هایشان. یک نفر این وسط باید چیزهای بهتری تعریف کرده باشد یا بهتر چیز تعریف کرده باشد و بعد فکر کردم چرا نروم سراغ یک تکه از یک زندگی؟ چرا تا الان هم فکر کرده‌ام حتماً‌باید متن بلند بزرگی بنویسم که همه در آن باشند و همه زندگی آدمی به پیچیدگی چمران در آن بیاید؟ چرا نروم سراغ یک نفر و تصویر او از سوژه؟ و آن یک نفر چرا یک زن نباشد؟ زنی که چشم‌هایی روشن و صدایی بم دارد؟ به سرعت بقیه را تبعید کردم داخل کشور و همه صفحاتی که روی سربرگشان نوشته بود غاده جابر را گذاشتم جلویم. نود صفحه بود. یک نفس خواندم و رفتم پیش مدیر انتشارات. گفتم کتاب اول را از قول خانم چمران می‌نویسم و بعدی‌ها را از قول دیگران و به سرعت شروع کردم.
I
آندره ژید خاطره‌ای دارد از اسکار وایلد، بعد از این که مائده‌های زمینی او را خوانده بود. وایلد به ژید می‌گوید: «مائده‌های زمینی خوب است اما قولی به من بدهید دوست من!‌ قول بدهید دیگر هیچ‌وقت من ننویسید.» ژید می‌گوید وقتی نگاه مرا که معلوم بود چیزی نفهمیده‌ام دید، ادامه داد «می‌دانید؟ در هنر، اول شخص وجود ندارد.» من اما وقتی نوشتن حرف‌های غاده چمران را شروع کردم پر از اول شخص بودم. لب به لب. اول شخص‌هایی که رؤیاهایی دور و دراز در سر داشتند.
قرار بر این شد که برای شروع، فصل آشنایی را اتود بزنم. این که چطور می‌شود که غاده و چمران همدیگر را می‌بینند. به همراه لشکر اول شخص‌هایم توی آسمان‌ها بودم. چه داستان‌‌ها که خواهم پرداخت! حرف‌های پیاده شده را گذاشتم جلویم و شروع کردم به آفرینش. حتی به ذهنم نرسید یکی از نوارهای فیلم یا عکس‌هایی از این زن را بخواهم و دست‌کم ببینم چه شکلی است؟ ببینم آیا چشم‌هایی که من سایه‌ای ازشان دیدم واقعاً‌ روشن‌اند؟
یک لحظه هم تردید نکردم که ممکن است روش دیگری به جز این که خودم را به غاده چمران تحمیل کنم، وجود داشته باشد. انگار در نظرم کل این زندگی و کلمات که از جنس دیگری بودند یک بهانه یا موقعیت بود برای این که زودتر و به سرعت به خودم و دیگران نشان بدهم که چه استعدادی دارم و چه داستانی می‌توانم خلق کرد. ده صفحه‌ای نوشتم. که این طور شروع می‌شد «جنگ! جنگ! جنگ! از جنگ بدهم می‌آمد و این جمله؟!... به طرز غم‌انگیزی مضحک است. آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ نمی‌دانم. من آن روزها چندان دنیاگردی نکرده بودم اما می‌دانستم و می‌دیدم که لبنان برای جنگ همان‌قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل... اصلاً ‌آن روزها لبنان با جشنواره جنگ‌هایی که در آن به راه انداخته بودند حکم یک بمب ساعتی شناور در دریای مدیترانه را داشت» و این ده صفحه که قرار بود در پایانش ما بفهمیم که غاده و چمران چطور با هم آشنا می‌شوند با این جملات تمام می‌شد: «چمران این‌ها را که می‌گفت اشک می‌ریخت و من هاج و واج مانده بودم از کارهای او. چند نفر می‌دانستند چمران اشک هم می‌ریزد؟! مثل هوای کوهستان! قابل پیش‌بینی نبود و مرا در آن اولین دیدارها همین‌ها پابند کرد. بار دوم بی‌چون و چرا مثل اجرام آسمانی که در مدار جاذبه خورشید می‌افتند سرم را انداختم پایین و رفتم مؤسسه، شدم همکار دکتر چمران قسی رقیق‌القلب!»
غاده در این روایت، عملاً‌ از داستان زندگی خودش بیرون انداخته شده بود و من که یک دختر بیست و پنج ساله خُل و هپروتی بودم از آن در آمده بودم تو و به جای او داشتم سخنرانی می‌کردم و مرد عجیبی را ملاقات می‌کردم که احتمالاً هر دختر جوان هپروتی‌ای آرزو داشت ملاقات کند. متن را نوشتم و با افتخار به عنوان نمونه اول ـ و از نظر خودم نهایی ـ تحویل دادم. متن رد شد. کنارش نوشتته بودند: «این، خانم چمران نیست که روایت می‌کند. این کار باید در درجه اول مستند باشد.» یادم هست که داغ کردم. فکر کردم متن درجه یک به‌شان داده‌ام درکش را ندارند. خب معلوم است این خانم چمران نیست که روایت می‌کند. معلوم است که بهتر است این طور نباشد! معلوم است این نثر از آن فارسی دست و پا شکسته عربی‌مآب بهتر است. اصلاً نمی‌دیدم که قصه، جای دیگری است و نکته چیز دیگری است. جوان بودم خیلی و خیره‌سر و خام. خیلی طول کشید تا بفهمم این قصه من نیست. بفهمم به قول اسکار وایلد در هنر، اول شخص وجود ندارد. باید آن پشت‌ها باشی نه مثل من که در خط مقدم بودم، جلوتر از صاحب قصه‌ام و فقط وقتی توانستم بروم عقب و پنهان باشم که درگیر شدم.
I
یادم هست همه دفتر و دستکم را جمع کردم و رفتم خانه. می‌خواندم و می‌خواندم و درهایی مدام باز می‌شد. مثل این بود که اصلاً این متن را قبلاً ندیده‌ام و نخوانده‌ام و این زن را اصلاً نمی‌شناسم. انتشارات را مجبور کردم تکه‌های زیادی از راش‌ها را که اصلاً پیاده نشده بود برایم بکشند روی کاست تا بتوانم گوش بدهم و و خودم پیاده‌شان کنم. می‌خواستم صدای این زن را وقتی داشت می‌گفت «مصطفی مال من بود و وقتی خواستم با کُلت بزنمش به آن ایمان داشتم. تصمیمم بر این بود» بشنوم. می‌خواستم بدانم کجا بغض می‌کند؟ آیا هیچ لحظه‌ای می‌خندد؟ آیا هیچ به لکنت می‌افتد؟ آیا کم می‌آورد در شرح این که چه می‌دیده و چه می‌خواسته؟ آیا از این عشق دیوانه‌وار چقدر در صدایش هست وقتی بعد از سال‌ها دارد حرفش را می‌زند؟
نوارها را برایم راست و ریس کردند و من جمع کردم آمدم خانه. یادم هست موبایل نداشتم. خیلی‌ها نداشتند. تابستان 78 بود. خانه‌مان هم خط تلفن نداشت. راحت! رفتم و در آن روایت توفانی که دست کمش گرفته بودم و می‌خواستم مشق داستان نوشتنم باشد گم و گور شدم. حتی کسی نمی‌دانست کی برمی‌گردم؟ یا کار را کی تمام می‌کنم؟ آیا تمام می‌کنم؟ یا کجایم؟ یا چرا گورم را این‌طور گم کرده‌ام؟ یادم هست باغی بود نزدیک خانه‌مان در کرج که بعدازظهرها می‌رفتم آن‌جا و می‌نشستم. برای نوشتن هم نمی‌رفتم. می‌رفتم و فقط می‌نشستم. سکوت بود و درخت‌های سیب. شش و هفت عصر که هُرم گرما فروکش می‌کرد می‌رفتم و هوا که تاریک می‌شد برمی‌گشتم. احساس می‌کردم وقتی دارم به این کار فکر می‌کنم باید به یک جای دور نگاه کنم و زیر آسمان باشم وگرنه خفه می‌شوم یا خُل و نشستن در آن باغ جواب می‌داد. یک غذای سنگین خورده بودم که باید در طمأنینه و تمرکز هضمش می‌کردم. به نظرم به خاطر آن تأمل‌ها، مکث‌ها و سکوت‌ها بود که توانستم بفهمم کجاها متن را باید نگه دارم و زاویه دید را عوض کنم. انگار این نقطه‌ها در متن برایم نورانی و علامت‌گذاری شده بود. هیچ توضیح دیگری برایش ندارم. متن را آن‌قدر خوانده بودم و جویده بودم که می‌دانستم کدام کلمه کجاست و می‌دانستم این را الان باید از این‌جا بردارم و ببرم بدهم به دست فلان جمله در فلان صحنه. می‌دانستم. یعنی مثل چیزی که یک‌بار پیش از این زیسته بودمش یا خوانده یا نوشته بودمش. مثل زندگی‌ای که یک بار زندگی‌اش کرده باشی. همه را بلد بودم. همه نقاط قطع و اتصال برایم روشن بود. مثل روز، مثل ده انگشت دستم که عینیت و قطعیت داشتند و می‌توانستم لمسش کنم. می‌دانستم این جمله که «این عشق قابل تحمل برای خودم نبود» را باید از وسط یک ربع سخنرانی درباره این که مصطفی حجاب بین من و خدای من شده بود بردارم و ببرم بگذارم ته پاراگرافی که ساخته‌ام با روایت سوم شخص برای پایان‌بندی سکانسی که در آن مصطفی تیر می‌خورد و بستری می‌شود و ما می‌فهمیم غاده دعا کرده او تیر بخورد که بنشیند سر جایش، ‌که هم استراحت کند هم پیش او باشد. می‌دانستم آن لحظه که غاده می‌گوید: «ظهر مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است. نمی‌فهمد»؛ دقیقاً بعد از این کلمه و دقیقاً در لحظه‌ای که دال «نمی‌فهمد» به سقف دهان خشک خواننده غمگین من، چسبیده، روایت باید بخزد در سوم شخص و... همین. کل قصه همین بود. یک ماه فکر می‌کردم. یک ماه هم نوشتم و کتاب را تحویل دادم.
I
زندگی من بعد از این کتاب عوض شد. این جمله کلیشه‌ای را به واقعی‌ترین و صادقانه‌ترین مفهومش دارم می‌نویسم. بعد از این کتاب قرار شد من زندگینامه‌نویس باشم. قرار شد کلمه را بشناسم. قرار شد بروم لبنان کلی آدم ببینم و بچرخم و کتابی درباره امام موسی صدر بنویسم. این کتاب، آدم‌های عجیبی را وارد زندگی‌ام کرد که آن را به شکل دیگری درآوردند و آدم‌هایی را از آن بیرون کرد. این کتاب خود دیگری از خودم را به او نشان داد و نوشتن را یادم داد. نوشتن هم نه. چیزی بیشتر از آن. یک جور دیگر دیدن و بودن را نشانم داد و این‌ها همه به همان داستان «نون و خون» برمی‌گشت. آن اتفاق کلیدی هرچه که هست وقتی می‌افتد که درگیر می‌شوی. در درگیری است که انرژی‌ها رها می‌شوند و چیزهایی را در جاهایی تکان می‌دهند. آدم‌ها! این را می‌فهمند چه در مقام سوژه تو، چه در مقام خواننده‌ات. می‌فهمند که تو چقدر از خودت خرج کرده‌ای و مایه گذاشته‌ای. چقدر در جهانی که خلق کرده‌ای زیسته‌ای و هوایش را به ریه‌هایت کشیده‌ای. درگیر شو و فاصله بگیر. جلو بیا و عقب بایست. مثل یک بازی است. یک بازی سخت که حواس جمع و حافظه تیز و قلبی خودخواه و حساس می‌خواهد. باش و نباش. به قول موام، نویسنده مثل خداست در جهانش. در عین این که حضور ندارد هست و در عین این که نیست حضور دارد و این حقیقتی است که با مطالعه یا کلاس داستان‌نویسی یا استعداد و قریحه ـ با احترام به همه‌شان ـ بر انسان مکشوف نمی‌شود چون دانستنش لزوماً به معنای توانایی اجرایش نیست. این حقیقتی است که با دست به یقه شدن، با درگیری و خونریزی به دست می‌آید. وقتی نون تو به هر دلیلی به خونت، تر شده باشد.

حبیبه جعفریان

منبع: داستان همشهری، شماره پنجم، شهریور 1390، ص169


http://www.ohwm.ir/show.php?id=935
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.