وقتی جوان بودم، مردان مشهوری ـ معمولاً ژنرالهای بازنشسته، بازیگرهای تئاترهای شكسپیری یا اقوام ناكام یا سرخوردة این افراد ـ «خاطراتشان» را مینوشتند. هیچگاه آنها را نمیخواندم ولی تصور میكردم اینها نوشتههای بیسر و ته آدمهای اُملی است كه باد غرور آنها را برداشته است.
«خاطراتش چنین و چنان» است. عبارتی است كه گاهی میشنوم. وقتی به چیزهای مورد علاقهام یعنی زمانهای طولانی و هیجانبرانگیز با پیرنگهای پیچیده و شخصیتهایی كه به تمركز نیاز دارند برمیگردم، «خوب حالا كه چه؟» پاسخ ناگفتة من است.
مثل بسیاری از افراد امروزی، من «خاطره» را با «خاطرات» اشتباه میكردم. در گذشته، خاطرۀ ادبی در مقایسه با امروز از محبوبیت برخوردار نبود و به راحتی میشد آن دو را به جای هم به كار برد. اصطلاح «خاطرات» برای توصیف چیزی به كار میرود كه به زندگینامة خود، نزدیكتر است تا به خاطرة ادبی مقاله مانند. خاطرات افراد مشهور به ندرت به یك درونمایه میچسبند یا یك بُعد از زندگی را برای كاوش عمیق برمیگزینند، درست مثل خاطره. غالباً «خاطرات» (كه همیشه، پس از آن از ضمیر ملكی استفاده میشود مثل «خاطرات من» یا «خاطرات او») نوعی آلبوم بریده جراید هستند كه قطعات زندگی در آن چسبیدهاند. البته حد و مرز بین این ژانرها به آن روشنی كه من ترسیم كردهام روشن نبوده ـ و هنوز نیست. گاهی كتابی تحت عنوان «یك خاطره» عرضه میشود كه واقعاً به نظر میرسد تناسب بیشتری دارد كه عنوان خاطرات یا زندگینامة خود بر آن زده شود.
در روزهایی كه مطالعه را تازه شروع كرده بودم، خاطرهنویسی، زیاد رایج نبود. وقتی به گذشته نگاه میكنم میبینم برخی از نویسندگان راه را برای خاطرهنویسی ادبی معاصر هموار كردند ـ نویسندگانی مثل ویرجینیا وولف، نویسندگی صریح و شخصی را كه بعدها همهگیر شد پایهگذاری كردند. با این حال، در آن زمان به نظر میرسید كتابخانهها فقط داستان یا مقاله عرضه میكنند. مقالهنویسی كار سختی بود و وقتی معلمان درس انگلیسی، مرا مجبور میكردند در سن دوازده یا سیزده سالگی آثار شاعرانی چون چارلز لم و ویلیام هزلیت را بخوانم، ناله و شكوه میكردم. حالا كه داستانهای خودم را مینویسم متوجه شدهام كه خاطرة امروزی مثل آن مقالهها متعلق به همان خانواده است. فیلیپ لوپات در نوشتههای روشنگرانة خود در مورد مقاله، خاطره را (همراه با تأمل، حكایت، انتقاد تند، دانشپژوهی، خیالپردازی و فلسفة اخلاقی) تحت عنوان كلی «مقالة غیر رسمی یا آشنا» طبقهبندی میكند. او میگوید آنچه این نوع مقاله را متمایز میكند، یك فرخ خاص نیست بلكه صدای نویسنده است.
مقالهنویسی بزرگ، میشل مونتنی میگوید: «در یك مقاله، رد پای افكار فرد كه تقلا میكند به شناختی از مسئله برسد چیزی جز همان پیرنگ یا ماجرا نیست.» خاطرهنویس به جای این كه صرفاً داستانی از زندگی خود بگوید، هم داستان زندگی را تعریف میكند و هم بر روی آن تأمل میكند و در عین حال، تلاش میكند معنای آن را در پرتو آگاهی فعلیاش بشكافد.
در خاطرهای كه امروز نوشته میشود، نگاه به گذشته، یكی از بخشهای اساسی ماجراست. خوانندة شما باید هم با خود ماجرا سرگرم شود و هم به این علاقهمند شود كه شما در حال حاضر چهطور با نگاهی به گذشته، آن ماجرا را درك میكنید.
اگر برای خواننده، مهم باشد كه شما چه برداشتی از زندگیتان دارید، نوشتة شما باید صدای گیرایی داشته باشد ـ صدایی كه یك شخصیت را جذب كند. در همة انواع مقالههای غیررسمی از جمله خاطره، صدا یك امر متعارف است. یكی از بستگان امروزی مقالهنویسان غیررسمی، ستوننویسان روزنامهها هستند كه سبك خودمانی آنها در تقابل آشكار با سبك غیر شخصی و توضیحی مقالة رسمی یا ژورنالیسم موجود در دیگر بخشهای روزنامه قرار دارد. خاطرهنویسی، مثل ستوننویسی مستلزم آن است كه خواننده احساس كند نویسنده با او حرف میزند. قبلاً مكالمه به این شكل بود كه نویسنده، خواننده را مستقیماً خطاب قرار میداد (مثلاً میگفت: «خوانندة عزیز...») اما این روش پس از سالهای اوجگیری خاطرهنویسی در اواسط قرن نوزدهم محو شدند. خاطرههایی كه امروزه نوشته میشوند، بدون این كه خطاب مستقیم داشته باشند هدفشان این است كه صمیمانه با خوانندگان حرف بزنند و خوانندگان دوست دارند خاطره طوری باشد كه آنها بر روی صندلی راحتی بنشینند و به حرفهای خصوصی خاطرهنویس گوش كنند.
هرچند خاطره در حوزه مقالهنویسی شخصی ریشه دارد اما خاطره ادبی امروزی، بسیاری از ویژگیهای داستان را دارد. خاطرهنویس مثل یك داستانپرداز چیرهدست، خواننده را درگیر و مشغول میكند و این كار را با روشهای زیر انجام میدهد:
حركت به گذشته و آینده، بازسازی مكالمة باوركردنی، حركت به جلو و عقب بین صحنه؛ خلاصه، كنترل پویایی و هیجان ماجرا. پس، خاطره واقعاً فرم آمیختهای از عناصر داستان و مقاله است كه در آن، صدای نویسنده كه در قالب مكالمه بر روی یك داستان واقعی تأمل میكند بسیار مهم است.
تفاوت خاطره با زندگینامه
گاهی وقتی خاطرهنویسی درس میدهم شاگردی از من میپرسد: «خاطره چه تفاوتی با زندگینامة خود دارد؟» مسلماً بعضی از خاطرهها به اندازه یك كتاب هستند و در نتیجه به اندازة زندگینامة خود مطلب دارند. اما تفاوت خاطره با زندگینامة خود ناشی از انتخاب موضوع است.
زندگینامة خود، ماجرای یك زندگی است: از اسم آن مشخص است كه نویسنده به نوعی تلاش میكند همة عناصر اصلی زندگیاش را پوشش دهد. مثلاً انتظار نمیرود كه زندگینامة خود یك نویسنده صرفاً به رشد و حرفة وی بپردازد بلكه باید به واقعیتها و هیجانات مرتبط با زندگی خانوادگی، تحصیلات، روابط، جنسیت، مسافرتها و همة انواع كشمكشهای درونی نیز بپردازد زندگینامة خود گاهی محدودیت زمانی پیدا میكند، ولی محدودیت درونمایهای ندارد.
از طرف دیگر، خاطره، ماجرایی از یك زندگی است و تظاهر نمیكند كه كل زندگی را بیان میكند. یكی از مهمترین مهارتهای خاطرهنویسی، انتخاب درونمایه با درونمایههایی است كه اثر را محكم جلوه میدهند. بنابراین وقتی اثر پاتریشیاهامپل به نام زمان باكره را میخوانیم درمییابیم كه درونمایة انتخابی او عبارت است از كاتولیكگراییای كه با آن رشد كرده و كشمكش بعدی وی تا در زندگی معنوی بزرگسالی خودش جایی برای این كاتولیكگرایی پیدا كند. نویسنده با داشتن چنین درونمایهای در مقابل وسوسة ورود به ماجراهایی كه هیچ تأثیر فوریای روی موضوع ندارند مقاومت میكند، درونمایة خاطرهای كه وی ویان گورنیك تحت عنوان دلبستگیهای وحشیانه نوشته، عبارت است از ماجرای رابطة نویسنده با مادرش. نویسنده با تعیین محدودیتها میتواند تمركز خود را روی یكی از ابعاد زندگی حفظ كند و امكان یك كاوش عمیق را برای خواننده فراهم كند.
صدای شما در خاطره
باربارا دریك دربارة شعر مینویسد: «صدا وسیله و ابزار شعر است، چه شعر بلند خوانده شود، چه در سكوت. صدا نشان دهندة شعر است.» این تعریف در مورد نثر نیز صادق است. ما غالباً صدا را چیزی میدانیم كه میشنویم؛ صدا میتواند خوشآهنگ باشد یا جیغ جیغو، بلند یا ملایم. اما در نوشتن، صدا، چیزی است كه در ذهنمان میشنویم: این یك وسیله است.
صدای نویسنده معمولاً زمانی در حال رشد تلقی میشود كه مشخص باشد. با توجه به این كه نویسنده گاهی نقاب یك شخصیت دیگر یا بعد دیگری از خود را به چهره میزند، این صدا میتواند عجیب و غریب به نظر برسد. نویسندة داستان میتواند از زبان شخصیتهای بسیار متفاوتی سخن بگوید ولی صدا چیزی است مثل اثر انگشت نویسنده؛ نه نقاب روی صحنه بلكه خود نویسنده با ویژگیهای خاص زبانی با ضرب آهنگهای جمله و تصاویر مكررش. خاطرهنویس حتی اگر فقط از جانب خودش صحبت كند باید این اثر انگشت را داشته باشد.
وقتی مطلبی را برای یك خاطره انتخاب میكنید، در واقع مطالب دیگر را برای بعداً نگه میدارید. بسیاری از افراد فقط یك بار زندگینامة خود را مینویسند، ولی فرد میتواند خاطرات زیادی را در طول زمان بنویسد. ماری كلیر من بلواین روند را با تولید لحاف مقایسه میكند:
به یاد داشته باشید میتوانید از همه رنگها انتخاب كنید؛ و وقتی یك رنگ را انتخاب میكنید این بدان معناست كه دیگر رنگها را فراموش میكنید؛ به خودتان یادآوری كنید كه ظرف ذهن شما دوباره پر خواهد شد. وقتی دارید این لحاف را سوراخ میكنید برای آن لایی میگذارید و آن را سجافدوزی میكنید، در پس ذهنتان لحاف دیگری وجود دارد كه احتمالاً آن را به یكی از دخترانتان خواهید داد...
باز هم تفاوت خاطره و زندگینامه
روش دیگر در بررسی تفاوت بین زندگینامة خود و خاطره، روشی است كه گور ویدال در خاطرة خود تحت عنوان «لوح رنگباخته»، ذكر كرده است. او میگوید: «یك خاطره یعنی این كه چگونه یك نفر زندگی خودش را به یاد میآورد در حالی كه زندگینامة خود، تاریخچه است و به تحقیق و ذكر تاریخ دقیق و واقعیتها نیاز دارد.» هرچند برخی از خاطرهها واقعاً نیازمند تحقیق و بررسی هستند ولی واقعیتهای قابل تأیید عموماً آنقدر كه در زندگینامة خود فرد، مهم هستند در خاطره مهم نیستند زیرا خیلی چیزهایی كه نویسنده ذكر میكند فراتر از ظرفیت و قلمرو حافظه است.
در اینجا نكتهای در مورد سفرنامه ذكر میكنم. سفرنامه نمونهای است كه تأیید میكند حد و مرزهایی كه در اطراف انواع مختلف نوشته، وضع كردهایم چقدر شناور و سیال هستند. هرچند سفرنامه غالباً به عنوان یك ژانر جداگانه بحث میشود ولی غالباً با خاطره همپوشانی دارد.
گاهی تشخیص و شناسایی حد و مرزهای بین ژانرها سخت است ولی هرچه بیشتر بخوانید بیشتر به تفاوتهای ظریف بین آنها پی خواهید برد. مثلاً از من سؤال شده كه آیا میتوان خاطره را به صورت منظوم (شعر) نوشت؟ فكر میكنم پاسخ این سؤال به ماهیت «من» بستگی دارد. اگر نگوییم همه، ولی بسیاری از شعرهای معاصر دارای گویندة اول شخص هستند ولی این «من» شاعرانه ظاهراً از لحاظ كیفی با «من» خاطره فرق میكند. این «من» شاعرانه، ابزاری است برای شعر تا به ادراكات گوینده بینش دهد ولی به جای آن كه یك عدسی شفاف باشد، بیشتر توصیفی است مستقیم از خود گوینده به عنوان یك شخصیت. در خاطره، «من»، یك شخصیت توسعه یافته است ـ یك بازیگر در یك ماجرا. وی ویان گورنیك در كتاب مشهور خود به نام موقعیت و داستان: «هنر روایت شخصی، در باب اهمیت صدای راوی، نكات روشنگرانة زیادی بیان میكند».
راوی خاطرات
راوی، قهرمان خاطرة شماست. اصطلاحی است كه در داستان و شعر هم به كار میرود و منظور از آن، هركسی است كه داستان یا ماجرا را تعریف كند.
وقتی به خاطره فكر میكنید، یا آن را با گروه نویسندگیتان (اگر چنین گروهی داشته باشید) تعریف میكنید باید همیشه به شخصیتی در داستان اشاره كنید كه «راوی» شماست نه «من» شما. به همین ترتیب، دوستان یا همكاران شما باید قهرمان اصلی داستان شما را «راوی» بدانند نه «شما».
هرچند شما هم نویسندة خاطره هستید و هم شخصیت مركزی داستان، ولی باید با این دو به عنوان دو موجود جداگانه برخورد شود. بنابراین، یك دوست میتواند این سؤال مناسب را بپرسد كه: «چرا شما [نویسنده]، راوی [قهرمان اصلی] را در صفحة سوم، یك موش توصیف كردید؟» (نه این كه بپرسید: «چرا شما خودتان را در صفحة سوم، یك موش توصیف كردید؟»)
جدا كردن خودتان به عنوان یك نویسنده از خودتان به عنوان یك قهرمان اصلی كمك میكند كه نگرش لازم را برای خلق ماهرانة خاطره به عنوان یك داستان به خودتان بدهید. همچنین این كار باعث میشود وقتی دیگران كار شما را نقد میكنند كمتر احساس كنید در معرض دید قرار دارید. (اطلاعاتی كه دربارة خودتان بروز میدهید صرفنظر از این كه چه اصطلاحاتی به كار میبرید، با هم یكسان هستند اما اگر بشنویم دیگران از صمیمیت «راوی» سخن میگویند نه از صمیمیت «شما». كمتر ناراحت میشویم).
هر نویسندهای كه داستانهای واقعی مینویسد، اثر خود را خاطره نمینامد حتی اگر بسیاری از ویژگیهای آن ژانر را داشته باشد. اثر مارجوری ساندور به نام «باغبان شب» و اثر نومی شهاب نامی به نام «عجله، هیچوقت» هر دو دارای داستانهایی هستند كه میتوان آنها را خاطره نامید. عنوان فرعی كتاب نومی شهاب، «مقالاتی در مورد افراد و مكانها» و در طبقة بزرگتر مقالة شخصی و عنوان فرعی كتاب ساندوز «جستجوی خانه» میباشد. با این حال، هر دو اثر سرشار از این نوع داستانهایی است كه آنها را خاطره مینامیم.
شاگردان غالباً سعی میكنند حد و مرز بین زندگینامة خود و خاطره، یا خاطره و سفرنامه را تعریف كنند و گاهی نمیدانند چه مقالاتی شخصیای، خاطرات هستند اما به ندرت از تفاوت بین خاطره و داستان میپرسند، شاید علت آن، این است كه روشن به نظر میرسد كه یكی واقعی و دیگری ساختگی است. اما هرچه بیشتر در مورد خاطره ـ و در نتیجه در مورد حقیقت ـ فكر میكنم این تمایز مبهمتر ـ و مهمتر ـ میشود. البته، هر چیزی كه در خاطره ذكر شود لزوماً صحیح نیست: چه كسی میتواند گفتگویی را كه چهل سال پیش در حین خوردن صبحانه اتفاق افتاده است، دقیقاً به یاد بیاورد؟ و اگر بتوانید گفتگو را سر هم كنید، نام و رنگ موی یك شخصیت را تغییر دهید تا حال و هوای صمیمیت را ایجاد كنید یا حتی ـ مثل خیلی از خاطرهنویسان ـ ترتیب رویدادها را به هم بزنید تا داستان، كارایی بهترین پیدا كند، پس این چه تفاوتی با داستان دارد؟
داستان و خاطره
نویسنده در خاطرهای كه مینویسد، پشت سر داستانی كه برای دیگران تعریف میكند، میایستد: مثلاً میگوید این اتفاق افتاد و این درست است. چیزی كه دربارة این گونه اظهارنظر مهم است این است كه روی خواننده تأثیر میگذارد ـ خواننده، آن را با این باور میخواند كه آن، تجربهای است به یادآورده شده و در نتیجه، مستلزم آن است كه نویسنده، یك راوی فوقالعاده قابل اعتماد باشد. در داستان، ماجرا ماهرانه طرح میشود تا مثل داستانی واقعی به نظر برسد كه توسط یك شخصیت داستانی از زبان اول شخص بیان میشود (شخصیتی كه میتواند یك راوی كاملاً غیر قابل اعتماد باشد)، اما اگر نویسنده آن را به شكل یك داستان ارائه دهد، خواننده آن را معمولاً به شكل داستان درك میكند. خوانندگان غالباً دنبال مطالب زندگینامة خود فرد در داستان میگردند و حتی آنها را مفروض میدانند اما تلاش نویسنده را هم برای داستانی كردن به رسمیت میشناسند، درست همانطور كه در خاطره، تعهد اصلی را در داستانی نكردن میدانند.
به این ترتیب، وقتی چیزی را كه مینویسید خاطره یا داستان مینامید، با خواننده پیمان میبندید. شما میگویید: «این واقعاً اتفاق افتاد.» یا میگویید: «این تخیلی است.» و اگر قصد دارید به این پیمان احترام بگذارید مواد خام شما كه خاطرهنویس هستید فقط میتواند آن چیزی باشد كه واقعاً تجربه كردهاید. این شمایید كه تصمیم میگیرید چطور خلاقانه، واقعیتهای معلوم را دگرگون كنید ـ این كه دقیقاً چهقدر به خودتان اجازه میدهید تا در پر كردن شكافهای خاطره پیش بروید. اما هر تصمیمی در این مورد بگیرید باید در محدودة تجربهتان بمانید، مگر این كه به داستانی روی بیاورید كه البته با آن بتوانید از افراد، مكانها و رویدادهایی كه شخصاً نمیشناختهاید، استقبال كنید.
صداقت در بیان خاطره
با این كه تخیل در هر دو نوع نوشته قطعاً نقشی ایفا میكند ولی كاربرد آن در خاطره به وسیلة واقعیتها محدود میشود و این در حالی است كه تخیل در داستان به وسیلة باورهای خواننده محدود میشود. این مراحل بسیار متفاوت برای تخیل، امكان آن را فراهم میآورد تا نقشهای كاملاً متفاوتی روی آنها انجام شود.
ممكن است تعبیری كه از این پیمان با خواننده دارید متفاوت از تعبیر دیگر نویسندگان باشد و احساس كنید در دستكاری جزئیات یا تصمیمگیری در سر هم كردن گفتگوهای بیشتر آزادترید. بعضی از خاطرهنویسان با ادغام چند شخصیت در یك شخصیت تركیبی، به آنچه كه انجام دادهاند اعتراف میكنند. دیگران رویدادها را در یك ترتیب زمانی متفاوتی قرار میدهند یا چند سال را در یك سال متراكم میكنند. هرچند در بسیاری از این انتخابها امكان مخالفت وجود ندارد ولی اگر كارتان به جایی بكشد كه از اعتماد خواننده سوءاستفاده كنید، چیز باارزشی گیرتان نمیآید.
فراهم آوردن «پایان خوش» برای سر هم كردن داستان، در عین حال آن را به شكل یك حقیقت ارائه دادن و حتی بدتر از این، سر هم كردن یك بخش كامل از زندگی، صرفاً به این علت كه خاطرة خوبی از كار درآید، غالباً نتیجة عكس میدهد. اگر فریبكاریهای شما زیركانه باشد شاید خوانندگان در ابتدا حرفتان را باور كنند ولی هرچه شمای نویسنده در این كار موفقتر شوید امكان این كه نهایتاً گیر بیفتید بیشتر میشود. «خاطره»ی لیلیان هلمن به نام «پنتی منتو» (كه بعدها فیلمی تحت عنوان جولیان از آن ساخته شد) تخیل عموم را به خود جلب كرد و بسیار مورد تمجید قرار گرفت. اما بعدها معلوم شد كه كم و بیش غیرواقعی است: هلمن هرگز كسی به نام جولیا را كه وجود خارجی داشته باشد، ندیده بوده. اگر او هنوز هم زنده بود و خاطره مینوشت. خوانندگان سرخوردة وی كمتر مایل بودند كه به حرفهای او اعتماد كنند. در هر صورت، اعتبار او بیشك خدشهدار شد.
حتی اگر هیچكس هیچوقت متوجه نشود كه واقعیتها را دستكاری كردهاید، اگر فریبكاری كنید خاطرهای كه مینویسید آسیب خواهد دید. بسیار سخت است كه به طور همزمان هم صادق باشید و هم فریبكار؛ یك خاطره هم واقعاً باید صادقانه باشد. دستكاری حقیقت شما را به این سمت سوق میدهد كه با اندكی دقت بیش از حد، خاطره بنویسید كه این به نوبة خود، سادگیای را كه همراه با صداقت است از سبكتان میزداید. نوشتة غیرصادقانه غالباً یك نوشتة پیش پا افتاده است، مخصوصاً وقتی از زبان اول شخص نوشته شده باشد و واقعی به نظر برسد، بوی طفره و حاشیه روی میدهد.
قضاوت در خاطره
البته هیچیك از این مطالب نباید مانع از فكر كردن شما در مورد واقعیتها شود. خوانندگان به راحتی به نظر صادقانة شما برای ارائة منطقی واقعیتها پی میبرند. تفكر بر روی آن چیزی كه میتواند پشت عكس قدیمی مادربزرگتان باشد یا گفتن این نكته به خواننده كه همواره چه تصوری از جوانیهای والدینتان داشتهاید، با نشان دادن فرضیات به عنوان واقعیتها فرق دارد.
آخرین خصوصیت خاطره كه برای شناخت مهم است خصوصیتی است كه در مورد مقاله كاربرد دارد و گئورگ لوكاچ آن را «روند قضاوت كردن» نامیده است. این میتواند برای برخی از نویسندگان جویای نام مشكلآفرین باشد، زیرا بسیاری از ما تحتتأثیر فلسفههای متعدد درمانی یا خودیاری باور میكنیم كه قضاوت كردن بد است. اما آن نوع قضاوتی كه برای مقالة شخصی، خوب است یا برای خاطره، لازم است یك گرایش ناخوشایند برای سادهانگاری بیش از حد و كنار گذاشتن فوری دیگران نیست بلكه تمایلی است برای شكلدهی و بیان نظرات پیچیده، اعم از مثبت و منفی.
اگر جذبة خاطره، این است كه ما خوانندگان، نویسنده را كسی ببینیم كه تلاش میكند گذشتهاش را بشناسد و درك كند، پس باید نویسنده را كسی بدانیم كه نظراتی را كه شاید بعدها رد كند، امتحان میكند، فقط به این خاطره كه وقتی موضعی در مورد معنای داستانش میگیرد، دیگر نظرات را هم امتحان كند. خاطرهنویس لزوماً نباید بداند در مورد موضوع خودش چه طور فكر میكند بلكه باید سعی كند آن را دریابد؛ شاید او هیچگاه به یك رأی قطعی نرسد ولی باید مشتاق باشد كه كاوش فكری و هیجانی خود را برای یافتن پاسخها با دیگران درمیان بگذارد. اگر چنین تلاشی برای قضاوت كردن صورت نگیرد صدای خاطرهنویس فاقد جذبه میشود و ماجراها كه در سكون بیطرفی آرمیدهاند نه داستان میشوند نه خاطره، در نتیجه، دیگر برای نویسندهای كه ادعا میكند قهرمان داستان خودش است ولی به مسئولیت خود برای پیگیری معنا پایبند نیست، احترامی قایل نمیشود. خود افشاگری كه بدون تحلیل یا شناخت باشد باعث شرمساری خواننده و نویسنده است.
جودیت بارینگتون ـ ترجمة ابوذر كرمی
منبع: ماهنامه انشا و نویسندگی ش 9، تیر 1390