در خلال مطالبی که دوستان درباره تجلیل از شادروان حسین شهیدزاده منتشر ساختهاند، از کتابهائی که او نوشته یا ترجمه نموده ذکری رفته اما به داستانهای کوتاه او که هنوز انتشار پیدا نکرده اشارهای نشده است. یکی از این داستانها تحت عنوان «پیشخرید قبر» میباشد که متن آن به عنوان نمونه در پائین نقل شده است.
یک نسخه از این داستان را کمی قبل از بیماریاش به من داد و به خصوص تأکید میکرد زهره خانم، همسرم، که علاقمند به خواندن این قبیل داستانهاست آن را بخواند.
سابقه آشنائی نگارنده با شادروان حسین شهیدزاده به شصت سال قبل و هنگامی برمیگردد که هر دو تازه وارد وزارت امور خارجه شده بودیم. شهیدزاده در اواسط سال 1326 و من در اواخر اسفند ماه سال 1327 در آن وزارتخانه به کار مشغول شدم. اما دوستی تنگاتنگ ما از موقعی شروع شد که هر دو در اواسط سال 1332 طبق ابلاغ مرحوم دکتر حسین فاطمی، وزیر وقت امور خارجه، مأمور خدمت در سفارت ایران در برن (سوئیس) شدیم. در ابتدا و به هنگام عزیمت به برن هر دو با مشکلاتی روبرو شدیم و در نتیجه هر دو مدتی سرگردان بودیم و وضع متزلزلی داشتیم. شرح این ماجرا که ضمناً میتواند نشانگر اوضاع وزارت امور خارجه آن روز باشد، مستلزم توضیحاتی است که به اختصار در اینجا آورده میشود.
در آن روزها و به هنگام ورود به خدمت وزارت امور خارجه، مرحوم علیاصغر حکمت وزیر امور خارجه بود. بعضی او را از بهترین وزرای امور خارجه رژیم سابق میدانند. نگارنده این سطور در آن موقع (خرداد ماه 1327) که تازه از دانشکده حقوق فارغالتحصیل شده بود، مدیریت دفتر مدرسه عالی سپهسالار را برعهده داشت و در نتیجه مرحوم بدیعالزمان فروزانفر رئیس دانشکده معقول و منقول مرا میشناخت. از مرحوم فروزانفر درخواست کردم برای ورود به خدمت وزارت امور خارجه مرا به وزیر امور خارجه معرفی نماید. در آن ایام قرار بود وزارت امور خارجه ده دوازده نفر را برای به اصطلاح کادر سیاسی استخدام کند. حکمت که وضع داوطلبان ورود به خدمت آن وزارتخانه را شخصاً بررسی میکرد و مورد سؤال و جواب قرار میداد روزی را در اواخر اسفند ماه 1327 تعیین نمود تا به دفتر بروم.
وقتی وارد اطاق وزیر امور خارجه شدم، او که کمابیش از سابقه من اطلاع داشت گفت: «چرا میخواهی وارد وزارت امور خارجه بشوی؟ این وزارتخانه به درد تو نمیخورد. تو دارای لیسانس در رشته قضائی هستی. الان وزارت دادگستری به لیسانسیههای رشته قضائی احتیاج مبرم دارد و من تو را به وزیر دادگستری معرفی میکنم تا شغل خوبی به تو بدهند.» بعد درباره اوضاع وزارت امور خارجه گفت: «اینجا اکثراً از خانوادههای پولدار و ثروتمند میباشند که بیشتر با هم قوم و خویش هستند و غریبه را به میان خود راه نمیدهند. شبها دور هم جمع میشوند به ورقبازی میپردازند و ضمناً تصمیماتی میگیرند و صبح که به اداره میآیند سعی میکنند تصمیمات شب قبل را اجراء کنند.»
بالاخره بعد از کمی صحبتهای دیگر، چون علاقه مرا به خدمت در وزارت امور خارجه دید، به اداره کارگزینی دستور مرا به اداره بایگانی معرفی نمایند تا به عنوان کارآموز مشغول کار بشوم.
به این ترتیب از 20 اسفند ماه 1327 به خدمت وزارت امور خارجه درآمدم و پس از چند ماه خدمت در اداره بایگانی و ادارات دیگر و موفقیت در امتحان ورودی به خدمت رسمی وزارت امور خارجه پذیرفته شدم.
شادروان حسین شهیدزاده ابتدا مدتی در شرکت ملی نفت و جاهای دیگر کار میکرده(1) و پس از گرفتن لیسانسی از دانشکده حقوق و استعفا در شرکت نفت در مهر ماه 1326 به عنوان کارآموز وارد خدمت در وزارت امور خارجه شد. ولی در فروردین 1329 برای انجام خدمت وظیفه به دانشکده افسری رفت و مدت یک سال و نیم به انجام خدمت وظیفه پرداخت.
بدینجهت تا مرداد ماه 13432 که هر دو مأمور خدمت در سفارت ایران در برن (سوئیس) شدیم، آشنائی چندانی با هم نداشتیم.
در سالهای قبل از سال 1332 که دکتر حسین فاطمی به جای حسین نواب از طرف دکتر محمد مصدق به وزارت امور خارجه منصوب گردید، سیستم و روش پارتیبازی همچنان کمابیش بر وزارت امور خارجه حاکم بود. معهذا بتدریج و بطور نامحسوس وضع بهتر میشد.
در دوره دولت دکتر مصدق بواسطه مضیقههای مالی و نداشتن بودجه کافی تا حدی از تعداد کارمندان سفارتخانهها کاسته شد و حتی بعضی از نمایندگیها تعطیل گردید.
دکتر فاطمی در تابستان سال 1332 دستور داده ده دوازده نفر از کارمندان جوان و تحصیلکرده وزارت امور خارجه که هنوز به مأموریت خارج نرفتهاند به نمایندگیهای ایران در کشورهای اروپائی و آمریکائی اعزام شوند تا بتوانند ضمناً یکی از زبانهای اروپائی و امریکائی را فرابگیرند.
مرحوم شهیدزاده و من طبق ابلاغهائی که در مرداد ماه آن سال صادر گردید، مأمور خدمت در سفارت ایران در برن (سوئیس) شدیم. ولی بواسطه همان جوی که مرحوم حکمت به آن اشاره کرده بود و متأسفانه هنوز بر سازمان وزارت امور خارجه کمابیش حاکم بود، مدتی سرگردان شدیم و با مشکلات ناخواسته دست به گریبان بودیم که چگونگی آن بطور خیلی خلاصه به این شرح است.
مقارن ایامی که شهیدزاده و من خود را آماده عزیمت به سوئیس میکردیم، مرحوم حسین نواب، وزیر امور خارجه سابق دکتر مصدق، به وزیر مختاری در سفارت ایران در برن منصوب گردید.
در آن موقع فقط به سفارتخانههای ایران در بغداد و آنکارا و کابل و لندن و یکی دو جای دیگر سفیر اعزام میشد و مقام بقیه نمایندگان ایران در خارج وزیر مختاری بود.
به هر حال مرحوم نواب قبل از عزیمت به سوئیس ضمن نامهای از اداره کارگزینی درخواست کرد دو نفر از کارمندان وزارت امور خارجه، یعنی سلطان احمد اردلان و ناصرالدین میرفخرائی را، که از سابق با آنها آشنائی داشته یا ملاحظات دیگر، برای خدمت در سفارت ایران در برن منصوب و به سوئیس اعزام دارند و حسین شهیدزاده و ابراهیم تیموری را هم به جای دیگر بفرستند.
مرحوم محمدخان گودرزی، رئیس اداره کارگزینی که از کارمندان خوشنام و بینظیر وزارت امور خارجه بود در پاسخ به درخواستهای شفاهی و کتبی نواب نوشت که «شهیدزاده و تیموری از بهترین کارمندان وزارت امور خارجه هستند و مأموریت آنها هم طبق تصمیمی است که در شورای کارگزینی وزارت امور خارجه گرفته شده و نمیتوان تغییر داد. آقایان اردلان و میرفخرائی نیز به موقع مأموریت اعزام خواهند شد.
در خلال این ایام، حوادث 28 مرداد 1332 و واژگونی حکومت دکتر مصدق روی داد که کمابیش در اوضاع و احوال سیاسی کشور بیتأثیر نبود. این وضع به اصطلاح برای ما «قوز بالا قوز» گردید و به نظر میآمد به مشکل ما افزوده خواهد شد. شادروان شهیدزاده که اوضاع را چنین دید دو سه روز بعد یعنی روز 31 مرداد به سوئیس عزیمت نمود تا در سفارت ایران در برن مشغول کار بشود و نواب را در مقابل عمل انجام شدهای قرار داده باشد.
من که هنوز در تهران بودم و از اصرار نواب اطلاع داشتم در رفتن به سوئیس تردید داشتم، مولی مرحوم گودرزی اصرار داشت هرچه زودتر به محل مأموریت خود عزیمت کنم و مطمئن باشم که از شهیدازده و من حمایت و پشتیبانی خواهد شد. بدینجهت در روز بیستم شهریور 1332 عازم سوئیس گردیدم و وقتی یکی دو روز بعد که وارد شهر برن شدم اطلاع یافتم مأموریت حسین نواب تغییر کرده و ظاهراً او به سمت وزیرمختاری ایران در استکهلم (سوئد) تعیین شده است.
شهیدزاده و من که گمان میکردیم مشکلات پیشروی ما تا حدی برطرف شده نفسی به راحتی کشیدیم، ولی نمیدانستیم با مشکل تازهای روبرو خواهیم شد.
در برن مرحوم نواب که با همسرش در محل «رزیدانس» سفارت اقامت داشت، برخلاف انتظار همانطور که روش به اصطلاح «حکام معزول» میباشد با خوشروئی با ما روبرو شد و یک روز هم تمام کارمندان سفارت را به ناهار دعوت کرد و ضمن گفتگو و شرح کارهائی که در ایام وزارت امور خارجه خود انجام داده بود گفت:
«اگر به جای شما (شهیدزاده و تیموری) دو نفر دیگر را پیشنهاد کردم، فقط از آن جهت بود که با شما آشنائی نداشتم و میخواستم آنها را که به کارشان آشنا هستم به اینجا بیاورم و منظور دیگری در بین نبود.»
به هر حال چند روز بعد نواب عازم محل مأموریت تازه خود شد و مرحوم علا میر به عنوان کاردار تعیین گردید ولی طولی نکشید مرحوم ابوالقاسم فروهر به عنوان وزیرمختار ایران در سوئیس تعیین و وارد برن گردید و مشغول کار شد. با ورود فروهر دوباره شهیدزاده و من با مشکل تازهای روبرو شدیم.
فروهر که شهیدزاده و من را نمیشناخت و شاید نام ما را هم قبلاً نشنیده بود، به اغوای یکی از کارمندان سفارت (مرحوم مهدی خازنی مقدم) که سابقه آشنائی با فروهر داشت، ما را از طرفداران پروپاقرص دکتر مصدق قلمداد کرد و ضمن نامهای از وزارت دربار درخواست نمود به وزارت امور خارجه دستور داده شود ما را احضار کنند و مأموریت خازنی را تمدید نمایند. مرحوم گودزی رئیس اداره کارگزینی در پاسخ نامههای وزارت دربار و فروهر، مانند نامههائی که به نواب نوشته بود، ضمن تعریف از ما گفته بود این دو نفر مورد اعتماد وزارت امور خارجه هستند و مأموریت خازنی هم تمدید نخواهد شد و باید هرچه زودتر به تهران بازگردد.
خلاصه فروهر ناچار دست از مخالفت با ما برداشت و پس از مدت کمی که ما را شناخت نهایت محبت را نسبت به ما مبذول میداشت، بطوری که اگر صحبت انتقال ما به جای دیگر به میان میآمد شدیداً با آن مخالفت میکرد.
نزدیک سه سال من و شهیدزاده در سفارت ایران در برن با هم بودیم تا مرحوم محمود اسفندیاری، رئیس وقت کارگزینی، ضمن نامه خصوصی به من نوشت در نظر دارند مرا به سفارت ایران در واتیکان منتقل نمایند. من چون مشغول تهیه پایاننامه دکترای خود در دانشگاه نوشاتل بودم درخواست کردم از انتقالم به واتیکان صرفنظر نمایند و در برن بمانم ولی شهیدزاده داوطلب انتقال به واتیکان شد و به رم رفت.
به این ترتیب در حدود سه سال، ما دو نفر در سفارت ایران در برن همکار بودیم. او امور حسابداری و من هم کارهای دفتر و بایگانی سفارت را انجام میدادم. پس از آن دوستی ما در تهران و هنگام خدمت در وزارت امور خارجه نیز همچنان ادامه یافت تا رویداد انقلاب و تشکیل دولت جمهوری اسلامی که هر دو بازنشسته و به اصطلاح خانهنشین شدیم و به جای کارهای اداری به مطالعه و تحقیق و نوشتن کتاب در زمینههای مختلف پرداختیم.
درباره شخصیت شهیدزاده آنطور که من او را شناختهام میتوان گفت مردی هنرمند و با استعداد بود. روزی در منزل مرحوم عزالدین کاظمی (رئیس سابق اداره حقوقی وزارت امور خارجه) که شهیدزاده و چند نفر دیگر از دوستان هم حضور داشتند به مناسبتی کاظمی ضمن تعریف از شهیدزاده میگفت او «ARTISTIC» (هنرمند) است. کاظمی در این باره تا حدی واقعیت را بیان میکرد، زیرا شهیدزاده خطی خوش داشت، نقاش بود، تابلوهائی که از خانه پدری خود کشیده و در اطاق پذیرائیاش نصب شده معرف این استعداد اوست. وقتی اردشیر زاهدی سمت وزارت امور خارجه را به عهده داشت دستور داده بود نمایشگاهی از کارهای نقاشی کارمندان وزارت امور خارجه ترتیب داده شود. شهیدزاده چند تابلوی خود را در این نمایشگاه در معرض تماشا گذارد که مورد توجه قرار گرفت و جایزهای هم به او داده شد.
شهیدزاده حضور ذهن داشت، بطوری که اگر کسی بطور شوخی حرفی یا سخنی به او میگفت بلافاصله پاسخ او را میداد. به خاطر دارم روزی در سفارت ایران در برن یکی از همکاران (هادی جزایری) شعری در هجو شهیدزاده از اشعار دیگران اقتباس کرده بود. شهیدزاده وقتی این شعر را شنید روز بعد پاسخ آن را از اشعار دیگران اقتباس کرد و طوری مرحوم جزایری را هجو کرد که دیگر جرأت نداشت بدینکارها دست بزند.
شهیدزاده با ایرج پزشکزاد، نویسنده کتاب دائی جان ناپلئون، دوستی نزدیک داشت به خصوص که مدتی هر دو در سفارت ایران در وین (اطریش) همکار بودند.
پزشکزاد در نوشتههای خود او را «حسین خان» خطاب میکرد و هر دو متقابلاً در بعضی از نوشتههای خود از یکدیگر الهام میگرفتند. شهیدزاده علاوه بر نویسندگی ونوشتههای طنزآمیز که «پیشخرید قبر» نمونهای از آنها میباشد در کار ترجمه از زبان فرانسه نیز دست داشت. نمونه ترجمههای او «تاریخ عقاید و مکتبهای سیاسی از باستان تا امروز» میباشد. این کتاب را که نوشته دو نفر پروفسور کانتاناموسکا و دکتر کاستون بوتو است، شهیدزاده در سال 1363 ترجمه کرد و انتشارات مروارید با تیراژ زیاد آنرا چاپ و منتشر نمود.
شهیدزاده مانند هر انسانی خالی از عیب و نقص نبود، ولی روی هم رفته محاسنش به معایبش میچربید. بطوری که بعد از فوتش جای خالی او را دوستانش بطور محسوس حس میکردند.
شهیدزاده در اواخر عمر با دوستان خود کمتر حشر و نشر داشت و این بیشتر از آن جهت بود که به واسطه ناراحتی قلبی میخواست از بحث و گفتگوهائی که امکان داشت موجب عصبانیت او بشود احتراز جوید. فقط گاهی با استاد ایرج افشار و استاد عبدالله انوار و نگارنده این سطور در لواسان و بیشتر در تهران و منزل خود او جمع میشدیم و یکی دو ساعتی از خاطرات گذشته و دیدهها و شنیدههای روزگار در گذر عمر صحبت میکردیم. شهیدزاده بعد از یک بیماری نسبتاً طولانی در صبح روز اول فروردین 1388 فوت کرد و در قم در گورستان شیخان به خاک سپرده شد. خداوند او را بیامرزد و روحش را شاد گرداند.
این خلاصهای از سابقه دوستی با شادروان حسین شهیدزاده بود که به عنوان مقدمه آورده شد و در این نوشته، منظور بیشتر نقل نوشته طنزآمیز او به عنوان «پیش خرید قبر» میباشد که متن آن در پائین آورده شده و میتواند نمونهای از استعداد او در نویسندگی باشد.
پینوشت:
1ـ شهیدزاده چگونگی مشاغل خود قبل از ورود به وزارت امور خارجه را در کتاب رهآورد روزگار شرح داده است.
ابراهیم تیموری
منبع: دوماهنامه بخارا، شماره 80، 1390، ص 655