شماره 25 | 4 خرداد 1390 | |
بريدهاى از خاطرات خانم زهرا حسينى اشاره: بعد از ظهر هم اوضاع دست كمى از صبح نداشت. همه چيز با هم قاطى شده بود. كار مىكرديم و گريه مىكرديم. آن همه شهيد، آن همه مصيبت واقعا سنگين بود. جنازه يكى از همسايههاى محلهمان را كه زن سياهپوستى بود، با دو بچهاش آوردند. شوهر اين زن، جوان رعنا و سفيد رويى بود با چهرهاى زيبا. او دلباخته دختر سياهپوستى بود كه از جهت ظاهرى نقطه مخالف خودش بود. اين زن صورت قشنگى نداشت. زيبا نبود. با اين اوصاف اين دو تا عجيب همديگر را دوست داشتند. با وجود مخالفتهاى شديد خانوادههايشان اين دو با هم ازدواج كردند و بچهدار شدند. خانواده پسر با وجود دو بچه، باز از عروسشان ناراحت بودند. دائم پسرشان را تحريك مىكردند آنقدر زير پاى پسر نشستند تا باعث شدند اين مرد زنش را طلاق بدهد. اما اصلا نتوانست دوام بياورد. براى همين دو سه هفته بعد رفت و زنش را برگرداند. از اين قضيه مدت زيادى نمىگذشت كه اين اتفاق افتاد. گويا آن روز زن و بچههاى مرد در خانه كسى مهمان بودند كه خانه مورد هدف گلولههاى عراقى واقع مىشود آنها به شهادت مىرسند. زمانى كه مشغول شست و شوى اين زن بوديم، من آن مرد را مىديدم كه چه كار مىكند. كارهايش، گريههايش همه برايم عجيب بود. احساس مىكردم دارد به آن موقعها فكر مىكند كه چرا مجبو شد او را طلاق دهد. تا زمانى كه ما جنازه را تحويل داديم، پشت در نشسته بود. بعد از رفتن زن و بچههايش باز هم اين آقا را ديدم، ولى ديگر عين مجنونها بود. مثل ديوانهاى بود كه ديگر هوش و حواسش را از دست داده است. راه مىرفت، تنه مىزد، انگار نه انگار كه در اين دنياست. راه خودش را مىرفت و توى حال خودش بود. به كسى كارى نداشت. آن روز آخرين شهيدى را كه آوردند فكر مىكنم بيژن نورى بود. خواهرش خانم نورى معلم من در مدرسه سالور بود. خانواده شهيد نورى خصوصا خواهرهايش در جنت آباد غوغايى به پا كردند. تو سر و سينه مىزدند، جيغ مىكشيدند و گريه مىكردند. من چون اينها را مىشناختم رفتم كنارشان. ديدنشان خيلى برايم ناراحت كننده بود. شهيد را كه دفن كردند غروب شده بود، اما خانواده سر قبر شهيدشان بودند. خواهر كوچكتر بيژن كه خيلى بىتابى مىكرد مىگفت: -مىخواهم بمونم اينجا، پيش برادرم باشم. گفتم: -نمىشه. اجازه نمىدن شما اينجا بمونيد. دوباره گفت: مىخوام بمونم و نماز وحشت بخونم. مىدانستم كه غسالها نماز وحشت براى ميت مىخوانند ولى در آن شرايط مطئمن نبودم. با اين حال گفتم: غسالها اين كار رو مىكنند. گفت: قول مىدى؟ مانده بودم چه بگويم. شك داشتم غسالها نماز را بخوانند. گفتم: -ان شاءالله مىخونن ولى مىبينى كه سرشون خيلى شلوغه، شايد نتوانستن. من نمىتونم قول بدم. گفت: ان شاءالله مىخونن براى من ملاك نيست. من اگر مطمئن باشم مىرم و گرنه همين جا مىمونم. با تمام حرفهايى كه مىزدم تا اين دختر راضى به رفتن شود حريف او نمىشدم. حتى خانوادهاش هم نمىتوانستند او را از قبر جدا كنند. اينها كه رفتند جنتآباد ديگر خلوت شد. رفتم از غسالها پرسيدم: شما نماز وحشت مىخونيد؟ گفتند: ما وظيفه مونه، نماز رو مىخونيم. خصوصا اونهايى رو كه به عهده مون گذاشتند حتما مىخونيم. خيالم از اين بابت راحت شد. ساعت تقريبا هشت شب بود. با اين كه اجازه گرفته بودم، ولى پدرم مىگفت كه سعى كنيد هيچ وقت غروبها بيرون نباشيد و برگرديد خانه. دوست داشتم قبل از پدرم خانه باشم. برگشتم. پدرم خانه نبود. سراغش را از مادرم گرفتم. گفت: -ظهر موقع رفتن گفت منتظر من نمانيد، به ما آماده باش دادن. ليلا كه انگار خيلى منتظر من بود از لحظهاى كه وارد خانه شدم شروع كرد به سوال كردن. دوست داشت بداند چه اتفاقهايى افتاده و جنت آباد چه خبر بوده است. من كه هم ناراحت و پكر بودم و هم براى اولين بار آن همه كار سنگين انجام داده بودم و خيلى خسته بودم، حوصله نداشتم. مختصر توضيح مىدادم، اما ليلا دوست داشت بيشتر بداند. آخر سر هم قول گرفت او را فردا حتما با خودم ببرم. بعد شروع كردم به كارهاى خانه تا صبح آمادگى بيشترى داشته باشم، البته هميشه چون كارها روى دوش من بود ديرتر از همه مىخوابيدم. صبح هم يك بار بلند مىشدم صبحانه را آماده مىكردم، دوباره مىخوابيدم. آن شب داشتم رختوابها را مىانداختم كه پدرم آمد و يكسره رفت و خوابيد. ليلا موقع خواب توى رختخواب هم دست بردار نبود و از من حرف مىكشيد. تا ديروقت بيدار بوديم. خوابم كه برد همهاش كابوس مىديدم؛ خوابهاى در هم بر هم كه صحنههاى شلوغى داشت. صبح كه براى نماز پا شدم ديگر نخوابيدم. صبحانه درست كردم، رختخوابها را جمع كردم و با ليلا از خانه زديم بيرون. «دا» (1) موقع رفتن گفت: -حالا شما دو تا چرا با هم مىريد؟ يكىتون بمونه. منكه شوق كار داشتم و خوشحال بودم مىتوانم كار كنم و مثمر ثمرباشم، گفتم: -من نمىتونم بمونم. ليلا هم گفت: من هم مىخوام برم. توى راه كه مىرفتيم به ليلا گفتم: - مىريم جنت آباد. بايد سريع مشغول كار بشىها، ديگر معطل نمىكنى كه من نمىتونم، من مىترسم؛ اين حرفها رو نداريم. دارى مىآى، بايد هر كارى بود انجام بدى. بيچاره به خاطر اين كه با من بيايد، مىگفت: باشه! لحظهاى كه وارد غسال خانه شديم و مشغول كار، ليلا بهت زده بود، اما انگار حرفهاى من توى گوشش بود. آن روز به نظرم اوضاع بهتر از روز اول مىآمد. شايد هم به خاطر اين كه روز اول را ديده بودم آن روز برايم راحت بود. به هر شكل مشغول كار شديم و ديگر من توجه نكردم ببينم حال و هواى ليلا چطور است، ولى گاه چشمم كه مىافتاد مىشنيدم زير لب مىگويد: الهى بميرم، الهى فلان و... بيشتر هم كفن مىداد و آب مىآورد. زياد طرف شهدا نمىرفت. زينب خانم يكى از زنان همسايهمان كه خانهاش يك لاين(2) جلوتر از خانه ما بود. جزء غسالهاى قبرستان بود و كارگر شهردارى به شمار مىآمد. توى همان روزهاى اول شروع جنگ تنها دخترش، مريم را كه يكى دو سالى از من بزرگتر بود به همراه شوهرش از شهر بيرون فرستاد و ديگر خودش شبانه روز در جنت آباد مىماند و كار مىكرد. زينب خانم با ديدن هر شهيدى مىزد تو سينهاش. گريه مىكرد و دائم مىگفت: -الهى بميرم ببين چه جوانى. الهى بميرم چه بچه كوچكى. او زن مهربانى بود. ما از قبل با او آشنا بوديم ولى نمىدانستيم او را چى صدا بزنيم تا اين كه خودش به من و ليلا گفت: -منو مامان صدا كنيد، راحت باشيد. ما هم از آن به بعد مامان صدايش مىزديم. او آن قدر قربان صدقه ما مىرفت كه انگار ما حقيقتا دخترهايش هستيم، طورى كه حتى بعضىها فكر مىكردند ما واقعا مادر و دختريم. يك بار يكى از نيروهاى مردمى به اسم داريوش(3) به ليلا و زينب خانم گفته بود: »ماشاءالله به شما مادر و دختر! رحمت به شيرى كه خورديد.« بعد رو به ليلا گفته بود: »از اين زن بايد همچنين دخترى به وجود بيايد.« ليلا هم گفته بود: »دختر زينب خانم نيستم. ما به خاطر انسى كه به هم گرفتيم همديگر را مادر و دختر صدا مىزنيم.« روزهاى بعد، ليلا را به زينب خانم سپردم و گفتم وقتى من نيستم شما مواظب او باش. او هم آدم مسووليتشناسى بود و چهار چشمى مراقب ليلا بود. من مرتب در حال رفت و آمد بودم. توى سطح شهر با چند نفر ديگر مىگشتيم، مجروحان را منتقل مىكرديم بيمارستان و شهدا را مىآورديم جنت آباد. تا آن جا كه امكان داشت دفن مىكرديم. شبها هواپيماهاى شناسايى عراق مىآمدند شناسايى مىكردند و توپخانههاى شان كار مىكرد و بر سرمان آتش مىريخت. روزها هم به شدت مىكوبيدند و هواپيماها در ارتفاع خيلى پايين بمباران مىكردند و ديوار صوتى را مىشكستند. چون پادگان نظامى دژ نزديك قبرستان جنت آباد بود هواپيماهاكه به هواى پادگان دژ مىآمدند تا آن را بمباران كنند جنت آباد را هم به شدت مىكوبيدند. بارها پيش آمده بود كه قبرستان را كه به گلوله مىبستند جنازههاى شهدا از قبر بيرون مىريختند. ما مىخواستيم شهيد را دفن كنيم، خودمان مىرفتيم توى قبر مىخوابيدم تا از حملات هواپيماها در امان باشيم. يك روز كه مشغول دفن شهدا بوديم سر و كله هواپيماها پيدا شد. ارتفاعشان آن قدر پايين بود كه من كمك خلبانى كه پشت مسلسل تيربار نشسته بود و قبرستان را زير رگبار گرفته بود ديدم. براى اين كه از گلولهها در امان بمانيم شيرجه رفتيم توى قبرها و به جاى شهدا توى قبرها خوابيديم. فكر مىكنم بعد از ظهر روز سوم بود كه وضعيت جنت آباد به هم ريخت. شهدا همين طور مانده بودند. هر كسى دل آن نداشت كه دفنشان كند. از طرفى بمبارانها اجازه نمىداد و از همه مهمتر آب نبود كه آنها را غسل بدهند. رفتم مسجد جامع. چون اولين بار بود كه بعد از اين اوضاع جنگى مىرفتم آن جا نمىدانستم كى به كيست... 2- رديف 3- داريوش كه نام خانوادهاش را به خاطر ندارم قبل از جنگ سربازيش را در خرمشهر گذرانده بود. بعد كه فهميده بود جنگ شده از شمال حركت كرده بود تا به خرمشهر بيايد. به اهواز كه رسيده بود، گفته بودند: كجا مىخواهى بروى؟ تو چه كارهاى؟ جلويش را گرفته بودند. داريوش گفته بود: من مىخواهم برم جبهه بجنگم. گفته بودند: روى چه حسابى؟ جواب داده بود: من دوران خدمت سربازىام را خرمشهر گذراندهام؛ الان مىخواهم دينم را به خرمشهر ادا كنم. به خاطر مساله ستون پنجم و منافقين حرفش را قبول نكرده، به او مظنون شده بودند، تا اين كه اسم و آدرس يكى از بچههاى خرمشهر را داده بود و از طريق همان شخص توانسته بود به خرمشهر بايد. داريوش با اين كه شمالى بود ولى صورتى سبزه رو داشت. چون راننده بود مرتب زخمىها و شهدا را جا به جا مىكرد.
منبع: کمان، شماره 185 | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=540 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |