ديدهبان خرمشهر
|
اشاره: آن چه مىخوانيد ، بريدهاى است از خاطرات سرگرد جانباز، رحمان ميرزاييان. مجموعه خاطرات او اخيرا در كتابى با عنوان «رستاخيز عاشقان»- و از ناحيه هيات معارف جنگ- كه پايهگذار آن شهيد سپهبد على صياد شيرازى بود- منتشر شده است. بخشى از اين نوشته مربوط است به عمليات بيتالمقدس و آزادسازى خرمشهر. نوشته او درباره اين عمليات تاحدودى مفصل است كه در اين جا بخشى از مرحله سوم آن را آوردهايم.
با استقرار نيروهاى ايران در ناحيه شلمچه ارتباط عراقىها با خرمشهر قطع شد و بعدازظهر آن روز نيروهاى دشمن مبادرت به پاتك و ضدحملههاى پى در پى كردند تا شايد بتوانند قسمتهاى از دست داده را بازپس گيرند و نيروهاى در بند و گرفتارشان را نجات دهند، ولى خوشبختانه نيروهاى پياده و تعداد قابل ملاحظهاى از تانكهاى چيفتن لشكر 21 حمزه در مقابل آنان ايستادگى كردند. دراين موقع آتشبارهاى توپخانه ما كه شب قبل غوغا به پا كرده بودند ناگهان جهنم بزرگى از آتش را به روى عراقىها گشودند و با انفجار پى در پى گلولههاى زمانى، منطقه عراقىها به كوه آتشفشانى شبيه شده بود كه بىوقفه در حال انفجار بود و در هر ضد حمله اين وضعيت تكرار مىشد و هزاران گلوله با انفجار مهيب خود آسمان و زمين را به لرزه درمىآورد. عراقىها پس از اين كه تلفات زيادى دادند و تعداد زيادى از تانكهاىشان به آتش كشيده شد عقبنشينى كردند و هر بار كه به عقب مىرفتند مجددا حمله ديگرى را سامان داده، نبرد را دوباره شروع مىكردند. سرانجام نيز پس از چندين بار پاتك سنگين، از بازپسگيرى مواضع خود نااميد شده و به تقويت آتشبارهاى توپخانه خود پرداختند و شروع به اجراى آتش سنگين كردند، به گونهاى كه لحظهاى انفجار گلولههاى توپ عراقىها در اطراف ما قطع نمىشد. ديگر اعصاب بچههاى خط تماس به شدت خراب شده بود و بعضى از سربازان موقتا كنترل روانى خود را از دست داده بودند و هيچ كس نمىدانست كه تا ساعتى ديگر زنده است يا نه؟ در هم كوبيدن مواضع ما به وسيله توپخانه دشمن هر سه چهار ساعت تكرار مىشد، ولى خوشبختانه در 48 ساعتى كه آنان بر روى ما آتش گشودند تلفات قابل ملاحظهاى نداشتيم. در ساعاتى كه عراقىها اجراى آتش نمىكردند من به سنگر افراد گروهان و دسته خود سر مىزدم و از آنها دلجويى كرده، اميدوارى مىدادم كه به زودى ماموريت ما، با فتح خرمشهر پايان خواهد يافت. پس از پيشروى ما به اين نقطه يكى از همدورهاىهاى من به نام عبدالله جوكار اهل شيراز به خاطر اين كه ديدهبان توپخانه بود سنگرش را بين سنگرهاى دسته ما اختيار كرده بود. او از كنار سنگرهاى ما ماموريت هدايت آتش توپخانههاى ايران را برعهده داشت. خوشبختانه حضور او در بين ما و براى كل خط تماس وجود بابركتى بود و گراهاى بسيار دقيقى جهت انهدام و يا خاموش كردن مواضع و توپخانه دشمن مىداد و در چند روز گذشته با دقت و درايت تمام، هدايت آتش توپخانه را جهت متوقف و زمينگير كردن دشمن عهدهدار بود. عبدالله قدى بلند و چهرهاى جذاب داشت. بسيار با استعداد و باوقار بود. در اين روزها بيشتر اوقات من با او سپرى مىشد. به ياد دارم در آخرين صحبتها، مرا با نام كوچك صدا زد و گفت:«رحمان، قصد ازدواج ندارى؟» گفتم: «دارم. ولى اگر جان سالم از اين معركه و ميدان آتش و خون به در ببرم» ادامه داد: «من اين بار اگر به مرخصى بروم حتما بساط عقد و عروسى خودم را فراهم خواهم كرد.» و از من نيز تقاضا كرد در مراسم عروسىاش شركت كنم و من نيز قبول كردم مشروط بر اين كه او نيز در عروسى من شركت كند. كمكم هوا تاريك مىشد و تقريبا نزديك اذان مغرب بود كه ناگهان عراقىها آتش سنگينى روى ما گشودند و دوباره زمين و زمان را به آتش كشيدند. من با اصابت گلولههاى توپ به محوطه گروهان به زحمت خود را به داخل يكى از سنگرها رساندم. در همان اوايل شروع آتش، يكى از گلولهها كنار سنگر سه نفر از سربازان جديد، يعنى جمشيد و قاضوى و ممشلى فرود آمد، ولى در آن لحظه، آتش توپخانه و انفجارهاى ناشى از آن چنان زياد بود كه امكان نداشت بتوانم از سنگر خارج شوم و اوضاع را بررسى كنم. همين كه از حجم آتش كاسته شد به سرعت به طرف سنگر آن سربازان دويدم و متوجه شدم كه خوشبختانه هر سه نفر آنها سالم هستند. در اين لحظه جمشيد با كمى نگرانى و مكث به من گفت: «گلوله توپى كه تو فكر مىكردى به سنگر ما اصابت كرده به سنگر سر گروهبان جوكار اصابت كرده است.» و اضافه كرد:«من هر سه نفر بچههاى توپخانه را در سنگر هدايت آتش مشاهده كردم. اگر ناراحت نمىشوى برو تو هم نگاه كن.» من به طرف آنان رفتم و با روشن كردن چراغ قوه متاسفانه منظره بسيار ناراحتكنندهاى ديدم كه هرگز از خاطرم نمىرود. يك گلوله بزرگ توپ دقيقا در داخل سنگر فرود آمده و هر سه نفر اين عزيزان قطعه قطعه شده بودند. با خواندن آيه «انالله و انااليه راجعون» و با گريه خود را دوباره به سنگر رساندم. شهيد عبدالله جوكار سرنوشت شگفتى داشت. هنگام شيرخوارگى، مادرش به رحمت ايزدى مىپيوندد. پدرش ناچار براى بزرگ كردن او و ساير برادر و خواهرانش همسر ديگرى به نام زليخا اختيار مىكند. زليخا در پرورش كودكان بخصوص عبدالله از هيچ تلاشى دريغ نمىورزد. هنگامى كه عبدالله به شش سالگى مىرسد متاسفانه پدر را نيز از دست مىدهد. زليخا با وجودى كه مىتوانسته همسر ديگرى اختيار كند ولى از فرزندخواندههاى خود جدا نمىشود و با فداكارى آنان را بزرگ مىكند و به كمك كريم )برادر عبدالله( تمام بچهها را به خانه بخت مىفرستد. آخرين فرزند، عبدالله بوده كه زليخا منتظر بوده تا او را نيز داماد كند و حتى عروس مورد نظرش را هم به كمك عبدالله شناسايى كرده و قرار و مدارهاى عروسى را هم مىگذارند و عبدالله چند دقيقه قبل از شهادتش راجع به همين عروسى با من گفتگو مىكرد. مشهدقلى ممشلى يكى از سربازان تازهوارد به گروهان گفت:«صبح خيلى زود به سراغ عبدالله رفتم. او تازه از خواب بيدار شده بود. بعد از احوالپرسى، عبدالله با لبخند و تبسمى كه در چهره داشت رو به من كرد و گفت: ديشب مادرم به خوابم آمد پس از گفت و گوهايى گفت:«فرزندم من از تو رضايت دارم» و اين جمله را چند بار تكرار كرد.» ممشلى مىگويد عبدالله وقتى جريان خوابش را برايم تعريف كرد بىدرنگ با آن حال و هواى معنوى كه داشت به ذهنم خطور كرد، نكند عبدالله در آينده نزديك به شهادت برسد. در طول روز همهاش به اين خواب فكر مىكردم تا اين كه هنگام اذان مغرب عبدالله به فيض شهادت رسيد. پس از گذشت 24 ساعت از شهادت عبدالله رفته رفته آرامش خود را بازيافتم. چند روز بعد از شهادت جوكار و سربازان دليرش، تيم ديدهبان ديگرى جايگزين آنان شد. اين تيم به من اطلاع داد: گروهى كه ماموريت هدايت توپخانه را روى خرمشهر دارد به وسيله بىسيم به فرماندهى اعلام كرده كه ديگر روى خرمشهر، اجراى آتش نكنيد. استنباط او از اين مطلب چنين بود كه نيروهاى ايران وارد خرمشهر شدهاند. از اين رو شادى غيرقابل وصفى همه ما را فرا گرفت و تلخىها و رنجها و مشقتهاى روزهاى سخت نبرد موقتا فراموش گرديد و به ابراز شادى و خوشحالى پرداختيم. مسوول تيم هدايت آتش، چند ساعت بعد اعلام كرد: رزمندگان وارد خرمشهر شده و به پيشروى خود، در داخل شهر ادامه مىدهند. ديگر از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيديم و مرتب از او تقاضا مىكرديم كه تحولات ناشى از پيشروى بچهها را در داخل خرمشهر براى ما بازگو كند. اول كمى نگران شايع شدن تحولات جديد بود و نمىخواست قبل از مسوولين اطلاعات، رويدادهاى ذكر شده را پخش كند. ابتدا كمكم اخبار خود را بازگو مىكرد، اما پس از اين كه ديد روحيه بچهها با هر خبر او قوى و قوىتر مىشود، با آب و تاب لحظه به لحظه مطالب رد و بدل شده در بىسيم را پخش مىكرد. در اين زمان ماموريت ما كه محاصره خرمشهر بود تمام شده بود و اكنون نوبت رزمندگانى بود كه ماموريت فتح خرمشهر به آنها واگذار شده بود. ناگفته نماند در بازپسگيرى خرمشهر همه مردان و زنان ايرانى شريك بودند؛ فقط جاى مدافعان اوليه جنگ نابرابر خرمشهر كه اكثرشان مظلومانه و گمنام جان به جان آفرين تسليم كرده بودند، خالى بود. خرمشهر كه در آن روزها خونينشهر نام گرفته بود به قلمرو حاكميت مطلق جمهورى اسلامى ايران بازگشت. و هزاران نفر از عراقىها كه راههاى فرار را به روى خود بسته ديدند، دستهاى خود را بالا برده و دخيلالخمينىگويان به اسارت رزمندگان درآمدند. جاى همه شهدا خالى، بهويژه شهيدانى چون زمانى، سيفى، جوكار، قندرهارىزاده و صدها و بلكه هزاران شهيد گمنام ديگر كه مردانه جنگيدند و عاشقانه جان دادند و كسى از عملكرد آنها جز خداوند اطلاع پيدا نكرد. و اگر هم كسى متوجه شد در جايى ثبت نگرديد و رفته رفته به فراموشى سپرده شد. بالاخره با توجه به اين كه از مدتى قبل مىدانستيم رزمندگان وارد خرمشهر شدهاند، آزادى خرمشهر به طور رسمى از رسانهها اعلام گرديد و امام نيز فرمودند: »خرمشهر را خدا آزاد كرد« و با پيامهاى تشكرآميزى كه مردم از پايمردى شهيدان و مجروحان و رزمندگان در صحنه كارزار مىكردند، احساس خستگى از تنمان بيرون رفت و گرچه عزيزانى را از دست داده بوديم، اما خرمشهر را از چنگ دشمن زبون خارج كرده بوديم. اين پيروزى براى ملت ما چنان مبارك و ميمون بود كه هيچ گاه از خاطرهها محو نخواهد شد و براى دشمنان ما نيز مايه عبرت گرديد. با توجه به اين كه نيروهاى دشمن در خرمشهر تسليم شده بودند، اما در منطقه هنوز تبادل آتش وجود داشت و نيروهاى ما كه مسووليت نگهدارى خط را برعهده داشتند كاملا خسته به نظر مىرسيدند، فرماندهان نيز اين مساله را به خوبى درك كرده، ما را به منظور استراحت و بازسازى از منطقه شلمچه خارج كرده و در حدود 15 كيلومترى اين محل مستقر نمودند. پس از نقل و انتقال به محل ياد شده شروع به بازسازى و تجديد سازمان و آموزش يگان كرديم و پس از فارغ شدن از كارهاى صفى، با فرمانده گروهان و گروهبان شيرازى و چراغى و سربازان شكرى و دالوند به گپزدنهاى دوستانه مشغول مىشديم و كمكم انس و الفت من با سربازان جديد مثل جمشيد و قاضوى و ممشلى افزايش پيدا مىكرد. پس از چند روز از فرمانده گروهان مرخصى گرفتم و با بدرقه گرم ايشان به سوى خانواده خود بازگشتم. موقع رفتن به مرخصى وسايل فرهاد را نيز به مشهد بردم تا به پدر و مادرش تحويل دهم. من در مرخصىهاى قبلى به همراه فرهاد به منزلشان رفته و يك شب نيز مزاحم آنان شده بودم و از طرفى چون پدر و مادر فرهاد قبلا خبردار بودند كه براى فرهاد مشكلى پيش آمده، توضيح وقايع برايم راحتتر بود و تمام مسائلى را كه راجع به فرهاد مىدانستم و لازم بود بگويم براى آنها تعريف كردم و سپس گفتم با توجه به اين كه به جنازه او دسترسى پيدا نكردهايم شايد فرهاد اسير شده باشد. علىرغم اين كه نمىتوانستم بىقرارى مادر فرهاد را تحمل كنم ولى با اصرار ايشان شب را در منزل آنها ماندم. و فرداى آن روز اندوهگين و نگران از آنها خداحافظى كرده به طرف درگز حركت كردم. در طول مسير اهواز تا درگز همه جا آثار خوشحالى مردم از بازپسگيرى خرمشهر ديده مىشد و همه از عملكرد رزمندگان تمجيد و تشكر مىكردند و در تمام در و ديوار آثار سپاسگزارى مردم نمايان بود. اين نشاط و شادمانى نصيب مردم درگز نيز شده بود. وقتى وارد منزل شدم اقوام و دوستان به ديدنم آمدند و همه مىخواستند از چگونگى فتح خرمشهر براىشان بگويم. من نيز با تعريف از عملكرد پيروزمندانه رزمندگان بخصوص از نقاط مثبت و از فداكارى دوستان و همراهانم آن طور كه سزاوارشان بود بيان مىكردم. در اين مرحله از مرخصى بود كه مادرم سعى داشت از من قول بگيرد بعد از اين خود را در جنگ به آب و آتش نزنم. وقتى متوجه شد به قولهايى كه دادهام عمل نخواهم كرد، از من خواست كه براى چند نفر از دختران مورد نظرش از جمله دخترخاله و دختردايى اجازه خواستگارى بدهم ولى موافقت نكردم. خواهرم يكى از دوستان صميمى خود را به نام حميرا جهت ازدواج پيشنهاد كرد. چون او را قبلا ديده بودم و از شرايطى كه من براى ازدواج در نظر گرفته بودم برخوردار بود با پيشنهاد خواهرم موافقت كردم.
رحمان ميرزاييان
منبع: کمان، شماره 191
|