گفتگو با محمد محمدی جانباز جنگ
وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت ميشود تا در كنار مردان آن روزگار ننشينی نميتوانی عظمت و شكوه آن روزگار را درك كني. محمد محمدی جانباز آزاده يكی از اين حافظههای تاريخی جنگ است؛ آنكه در ابتدای دوران دفاع مقدس و در مرحلة سوم عمليات بيتالمقدس به سختی مجروح و به اسارت نيروهای عراقی در ميآيد. وی روزگار سخت اسارت را كه توأم با صبر و استقامت است در كنار مرحوم حاجآقا ابوترابی سپری ميكند و در مرداد 1365 به دليل معلوليت و ناتوانی با كمك صليب سرخ جهانی به كشور باز ميگردد. مادری كه فروغ چشم خود را در راه ديدار فرزند از دست داده در ابتدا او را نميشناسد ولی بعد وی را به آغوش كشيده و به پاس گذشت دوران فراغ فرزند اين بار از خوشحالی ميگريد. محمدي، آزاده وجانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس را در منزلش در شهرستان برازجان ملاقات كرديم. پای صحبت هايش نشستيم و غبار خاطراتش را زدوديم. وقتی عنان صحبت به روزگار تلخ اسارت ميكشيد و او ميگريست سكوتی حزن انگيز بر فضای مصاحبه حاكم ميشد و برای رعايت حالش ضبط را خاموش ميكرديم. خاطرات او هر چند هم كه تلخ باشد واقعيتی است از رشادتهای غيورمردانی كه بی هيچ چشمداشتی بهترين روزگار عمر خود را در جنگ با دشمنان اين سرزمين سپری كردند و برخی از جان خود گذشتند تا از تعدّی به اين آب و خاك جلوگيری كنند. اين جانبازان، خاطرات زنده و گويای دوران دفاع مقدس هستند. گفت وگوی ما را با اين يادگار دوران جنگ بخوانيد:
لطفاً در ابتدا خودتان را معرفی كنيد.
- محمد محمدی هستم.
اسم پدرتان چيست؟
- رمضان.
و مادرتان؟
- خديجه.
كی متولد شديد؟
- روز نهم مردادماه 1327، در روستای درواهي.
چند خواهر و برادر داريد؟
- فقط يك خواهر دارم و برادری ندارم.
اسم خواهرتان چيست؟
- فاطمه.
پدرتان چه سالی از دنيا رفت؟
- چهار سالم بود كه از نعمت پدر محروم شدم.
شغل پدرتان چه بود؟
- كارگر بود. كار كشاورزی ميكرد. روی زمين اين و آن كار ميكرد و مزد بخور و نميری ميگرفت..
در كجا؟
- در روستای درواهيِ آبپخش، از توابع دشتستان.
كودكی شما چطور گذشت؟
- با فقر و نداري! مادر بيچارهام مجبور بود در خانة مردم كار كند تا خرج من و خواهرم را در بياورد.
چند سالگی به مدرسه رفتيد؟
- به سن شش سالگی كه رسيدم، مادرم من را به مدرسه فرستاد.
چه مدرسهای رفتيد؟
- مدرسة «گلچين» آبپخش.
تا كلاس چندم درس خوانديد؟
- تا كلاس ششم ابتدايي.
وضع درسيتان چطور بود؟
- خوب بود. بيشتر نمراتم شانزده و هفده بود. چون يتيم بودم، در مدرسه همه به من احترام ميگذاشتند. از همان ايام در كنار درس، شروع به كار و نان در آوردن كردم. مدتی هم بنّا بودم.
اولين بار نام امام خميني(ره) را كی شنيديد؟
- اقوامی داشتم كه به طور مخفی و محرمانه نامههای امام و اعلاميههای ايشان را داخل بالش ميگذاشتند و از عراق به داخل كشور و برازجان ميآوردند. برخی از آنان نيز توسط ساواك بازداشت شدند. برای اولين بار از اين طريق با نام حضرت امام خميني(ره) آشنا شدم. خودم هم هر كاری از دستم برميآمد، در راه پيشبرد انقلاب كوتاهی نميكردم.
چه سالي؟
- همان سال 1357، قبل از حركت امام از نجف به پاريس.
از ايام انقلاب چه خاطراتی داريد؟
- من از همان سالهای قبل انقلاب و در حالی كه هنوز بنّا بودم، شيفتة انديشهها و شخصيت حضرت امام شدم. همة مردم آبپخش ميدانند كه من خالصانه امام را دوست داشتم و در مقابلِ كسانی كه مخالف ايشان بودند، ميايستادم. آن روزها در وزارت آب و برق، به صورت قراردادي، بنايی ميكردم. اغلب كارم را رها ميكردم و تمام وقتم را برای ثمر دادن انقلاب و ترويج انديشههای امام ميگذاشتم.
انقلاب كه شد ازدواج هم كرده بوديد؟
- بله.
چه سالي؟
- يادم نميآيد، انقلاب كه شد من بچه داشتم.
چند فرزند داشتيد؟
- سهتا.
الان چند فرزند داريد؟
- چهار فرزند.
خدا برايتان حفظشان كند.
- ممنون. همچنين عزيزان شما را.
نام فرزندانتان چيست؟
- حميده، مجيد، خديجه و محمدحسين.
بعد از پيروزی انقلاب مشغول چه كاری شديد؟
- انقلاب كه پيروز شد بلافاصله جذب كميته انقلاب شدم؛ مجانی و فی سبيلالله. كار قبليام را رها كردم. شبها نگهبانی ميدادم، هر كاری از دستم برميآمد انجام ميدادم. بعد از آن نيز جذب بسيج مستضعفين شدم و سال 1358 به استخدام سپاه در آمدم.
در كجا؟
- در گناوه.
در چه تاريخي؟
- چهارم آذرماه 1358 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان گناوه در آمدم.
در سپاه گناوه چه ميكرديد؟
- آن موقع سپاه همه كاره بود. هر كاری مربوط به انقلاب بود، سپاه در آن دخالت داشت. ما با اشرار و قاچاقچيان مقابله و اسلحههای غير مجاز را جمعآوری ميكرديم.
جنگ كه شروع شد چه كرديد؟
- جنگ كه شروع شد، من در تبليغات سپاه گناوه بودم. چون كارم جذب نيرو و كمكهای مردمی برای جبهه بود، نگذاشتند به جبهه بروم. علاوه بر اين چون تنها پسر خانواده بودم، مادرم اصرار داشت به جبهه نروم. ولی خيلی دلم ميخواست تا جنگ تمام نشده، به جبهه بروم تا خدای ناكرده بعدها شرمنده نشوم. خيلی اصرار كردم به جبهه بروم اما حاج فتحالله محمدی كه فرماندة ما بود، نميگذاشت. ميگفت: من در كاری كه ميكنم مفيدتر هستم. آن موقع خانهام در درواهی بود و محل كارم گناوه. خيلی اصرار كردم تا بالاخره موفق شدم موافقت فرماندهمان را بدست آورم.
برای اولين بار در چه تاريخی عازم جبهه شديد؟
- برای اولين بار در عمليات فتحالمبين كه سال 1360 انجام شد، شركت كردم.
رسته شما در جبهه چه بود؟
- مدتی تك تيرانداز بودم. بعد از مدتی به فرماندهی رسته رسيدم. قبل از اسارت نيز فرمانده گروهان شدم.
از عمليات فتحالمبين خاطره هم داريد؟
- عراقيها در اين عمليات شكست سختی خوردند. ما اسلحههای آنها را، كه خيلی هم زياد بود، جمعآوری كرديم و به پايگاه پنجم شكاری اميديه آورديم.
چگونه به عمليات بيتالمقدس رفتيد؟
- روز هجدهم ارديبهشتماه 1361 بود؛ عمليات بيتالمقدس با رمز حضرت عليابن ابيطالب (ع) آغاز شد. داشتند دو پل شناور روی رودخانه كارون ميزدند. ما تازه از آبادان خسته و كوفته به منطقه رسيده بوديم.
ميخواستيم شب را در ساختمانهای اطراف پل بمانيم و استراحت كنيم. اما با ما مخالفت كردند و گفتند بايد بلافاصله حركت كنيم؛ چند هزار نفر نيرو، منطقة دارخوين. ما را از آنجا بردند. همزمان با ترك منطقه، چند فروند هواپيمای عراق به آنجا آمد و پادگانی كه قصد داشتيم در آن اقامت كنيم را به شدت به زير آتش گرفت اگر آنجا مانده بوديم، قتل عام وحشتناكی رخ ميداد و صدها، بلكه هزاران نفر، شهيد و مجروح ميشدند. وقتی به منطقه برگشتيم و همه جا را زير تلّی از خاكستر ديديم، بياختيار به سجده افتاديم و خدا را شكر كرديم.
از دارخوين به كجا رفتيد؟
- ساعت نه شب، ما را به صف كردند و از زير قرآن عبور دادند. مقرّ ما در نخلستانهای پشت رود كارون بود. ما را از داخل نخلستان به لب رودخانه آوردند. بعد فرمان حمله صادر شد و ما حمله را آغاز كرديم. چنان برقآسا بر سر دشمن ريختيم و آنها را كشتيم و اسير كرديم كه برای خودمان هم غير قابل باور بود. هزاران نفر از نيروهای دشمن به اسارت ما در آمد. آن قدر تعداد اسرا زياد بود كه ماشين برای انتقال آنها از خط مقدم به پشت جبهه نبود. مجروحان دشمن را برای مداوا به دارخوين بردند و ما با نوشابه و شيرينی از اسرای عراقی پذيرايی كرديم. خودشان هم باورشان نميشد ما چنين رفتاری انسانی و اسلامی با آنها داشته باشيم.
شما در چه تاريخی و چگونه مجروح شديد و به اسارت دشمن درآمديد؟
- من در مرحلة سوم عمليات بيتالمقدس مجروح و اسير شدم.
ممكن است ماجرای زخمی شدن خود را با جزئيات برايمان تعريف كنيد؟
در مرحلة سوم عمليات بيت المقدس ما را سوار ماشينهای ارتشی كردند و به طرف شلمچه بردند. شب بود و ماشينها تا آنجايی كه ميتوانستند با چراغهای خاموش به دشمن نزديك ميشدند. ما چند گردان رزمی و پياده بوديم. آن شب علاوه بر هجده هزار نفر اسيری كه در مراحل قبلی گرفته بوديم، صدوپنجاه نفر از نيروهای دشمن را نيز به اسارت خود درآورديم. مقدار زيادی نيز تانك و نفربر به غنيمت گرفتيم. وقتی ميخواستيم برگرديم، دستور عقبنشينی صادر شد. عدّهمان زياد بود و در تاريكی شب راه را گم كرديم. به جای آنكه به طرف مواضع خودی بازگرديم، به طرف نيروهای دشمن پيش رفتيم. حوالی سه بامداد، متوجه شديم راه را گم كردهايم. خواستيم مسير آمده را برگرديم كه متوجه شديم نيروهای دشمن ما را محاصره كردهاند! در گودالی بزرگ به تله افتاديم. دشمن به شدت به ما حمله كرد. حدود صدوپنجاه نفر بوديم. بر اثر آتش سنگين دشمن آن شب تا صبح عدة زيادی از بچهها شهيد و مجروح شدند. صبح كه هوا روشن شد ديديم نزديك ساختمان پتروشيمی بصره هستيم!
آيا شما هم آن شب مجروح شديد؟
بله. من را كشتند، اما نمردم!
يعنی چي؟ ميشود تعريف كنيد چه اتفاقی افتاد؟
بله. ما فرماندهای شجاع و دلير داشتيم كه اهل ياسوج بود و برادر نجفی نام داشت. در حالی كه دو نارنجك در دست داشت گفت: «اگر كشته شوم بهتر است تا به دست دشمن اسير شوم.» همزمان با كشيدن ضامن نارنجك، عراقيها تيری به قلبش زدند. جسد او افتاد روی من نارنجكی كه او ضامنش را كشيده بود، منفجر شد و مرا مجروح كرد. در اين هنگام عراقيها نيز به طرف ما تيراندازی كردند كه من چند تير خوردم. علاوه بر اين، مرتب روی ما گلوله و خمپاره ميريختند. هر خمپارهای كه به زمين می خورد، چند نفر از نيروهای ما را تكه پاره ميكرد. من نيز از تركش خمپارهها بينصيب نماندم و چند جای بدنم به شدت مجروح شد. بر اثر تركش خمپاره و نارنجك و تيرهايی كه خورده بودم، خونريزی شديدی كردم. دمر روی زمين افتاده بودم و يكی از دستانم زير سرم بود. آنقدر بيحال بودم كه نميتوانستم تكان بخورم. عراقيها با اسلحه دور و بر ما ميگشتند و هر كس رمقی داشت يا حركتی ميكرد، تير خلاص ميزند. يكی از آنها بالای سر من آمد و تير خلاصی به سرم شليك كرد.فكر كردم شهيد شدهام اما بيهوش شدم. نميدانم چه مدت بيهوش و با تن تكه پاره آنجا افتاده بودم.
اين اتفاق حدود ساعت نه صبح افتاد. نميدانم چه مدت طول كشيد، ولی وقتی از طرف تلويزيون عراق آمدند تا از كشتههای ايرانی كه در آن گودال پشته شده بودند فيلمبرداری كنند، متوجه شدند من دارم در خون خودم غلت ميزنم و هنوز نمردهام. چند سرباز عراقی فرغونی پيدا كردند و مرا آش و لاش داخل فرغون انداختند. نميدانستم چه كسانی دارند با من اين كار را ميكنند؛ ايرانی هستند يا عراقي. مرا از آن جا تا پشت خاكريزی بردند و پشت يك وانت انداختند و به چادرهای خود منتقل كردند.
دستها، پاها، باسن، ران و صورتم زخمی شده و پر از تير و تركش بود. زخمهايم را به طور سطحی پانسمان كردند و مرا داخل يك گودال انداختند كه حدود دويست نفر از اسرای ايراني، غالباً مجروح و جانباز، در يك گودال، روی هم افتاده بودند. زخميها ناله ميزدند. چند نفر از آنهايی كه وضعشان وخيمتر بود زير فشار اجساد شهيد شدند.
عراقيها اسرا را يكی يكی از آن گودال هولناك بيرون ميآوردند و از آنها بازجويی ميكردند. برای بيرون آوردن اسرا نردبانی داخل گودال ميگذاشتند و مجبورمان ميكردند با تن زخمی از آن نردبان بالا برويم. هنگام بازجويی به دو قشر رحم نميكردند؛ پاسدار و روحاني.
اگر ميفهميدند پاسدار يا روحانی هستي، در جا او را به شهادت ميرساندند.
در گودالی كه اسرا بودند عدهی زيادی جوان بسيجی از تشنگی لَه لَه ميزدند. بوی خون و عفونت زخم همه جا را فرا گرفته بود. عدهای از درد يا ترس، گريه ميكردند. پای چند نفر قطع شدهبود. دست چند نفر افتاده بود.
شما را نيز برای بازجويی بردند؟
- بله، اما چون وضعم خيلی خراب بود نميتوانستم چيزی بگويم. افسری كه از من بازجويی ميكرد يك سؤال را چندبار از من پرسيد، وقتی ديد جوابش را نميدهم ناراحت شد و كلتش را گذاشت و روی سرم كشيد تا شليك كند. من تمام توانم را جمع كردم و جيغ بلندی كشيدم. مرا كشانكشان از اتاق بازجويی بيرون آوردند و دوباره به داخل گودال اسرا بردند. بچهها به آنها گفتند من كشاورز هستم و داوطلبانه به جبهه آمدهام. اگر ميفهميدند پاسدار هستم، همان جا با شليك گلوله به مغزم، خلاصم ميكردند.
چه مدت داخل گودال بوديد؟
- حدود دو روز تشنه و گرسنه، با تنی خونی و زخمي، در آن گودال افتاده بوديم. هيچ كس نبود به فريادمان برسد. در اين مدت، چند نفر براثر خونريزی زياد به شهادت رسيدند.آنهايی هم كه زنده مانده بودند، ديگر رمقی نداشتند. بعد از دو روز ما را به دانشگاه بصره منتقل كردند. فردای آن روز ما را سوار اتوبوس كردند تا به بغداد ببرند. عراقيها با نيانبان رقص ميكردند و آواز شادی ميخواندند عراقيها به عمد تعداد اتوبوسها را زياد كرده بودند تا وانمود كنند تعداد اسرای ايرانی خيلی زياد است. مثلاً اگر يك اتوبوس چهل نفر جا داشت، پانزده نفر داخل هر اتوبوس ميگذاشتند حدود 8 صبح از بصره به طرف بغداد حركت كرديم. 6 عصر به آنجا رسيديم.
نزديك ساختمان وزارت دفاع، در يك ميدان پيادهمان كردند. جمعيتی كه آنجا بود، رقصكنان و هلهلهكنان به طرف ما هجوم آوردند. اگر ارتش بعث دور ما حلقه نميزد و از هجوم آنها جلوگيری نميكرد، بغداديها در همان ميدان همهمان را تكه تكه ميكردند. تبليغات مفصلی كرده بودند؛ به مردم گفته بودند: «مجوسهای ايراني» را كه فرزندان شما را كشتهاند، اسير كردهايم و به بغداد آوردهايم! زن و مرد تلاش ميكردند خودشان را به ما برسانند و سرمان را از تنمان جدا كنند. من در ميان جمعيت چند زن را ديدم كه كارد آشپزخانه به دست، مثل ديوانهها فحش ميدادند و ميخواستند با همان كارد شكم ما را پاره كنند. اين بازی مسخره تا حدود 10 شب ادامه داشت. بعد از آن ما را به وزارت دفاع عراق منتقل كردند.
وزارت دفاع برای ما يك جهنم بود. چند روز بود گرسنه و تشنه، خون زيادی از دست داده بوديم، ديگر رمقی برايمان نمانده بود؛ فقط آرزوی شهادت ميكرديم. يك اتاق كوچك بود كه اسرای مجروح و زخمی را داخل آن ميچپاندند؛ طوری كه ناچار بوديم روی هم بيفتم. همه از تشنگی لهله ميزدند، اما كسی از سربازان عراقی حاضر نبود يك ليوان آب به دست ما بدهد. اسرايی كه سالمتر بودند، سعی ميكردند از اسرايی كه وضعشان وخيمتر است، پرستاری كنند. در اين هنگام يك سطل آب آوردند. گروهبانی كه كنار اتاق ما ايستاده بود آب دهانش را داخل سطل آب انداخت. با اين وجود چنان تشنگی ما را از پا در آورده بود كه همگی تا قطرة آخر آن آب را خورديم. اتاقی كنار اتاق ما بود كه متعلق به خلبانها و افسران اسير بود. وضع آنان از ما بهتر بود. همان شب بازجويی از اسرا شروع شد. از ساعت دوازده تا دو بامداد ما را داخل ماشين مسقفی گذاشتند كه هوا در آن جريان نداشت؛ كم مانده بود از گرما و بيهوايی خفه شويم. سپس ما را به مرغدانی كثيفی منتقل كردند. در آنجا لجن و كثافت مرغها سرتاسر محوطه را پوشانده بود و بوی گند مشام را آزار ميداد. اما برای ما آنجا مثل بهشت بود! زيرا در دو روز اخير آن قدر سختی تحمل كرده بوديم كه فوق طاقتمان بود؛ در آن مرغدانی هم جا برای خوابيدن بود، هم آب برای خوردن؛ اين كم نعمتی نبود! فردای آن روز من و عدهای ديگر كه نسبت به بقيه حالشان وخيمتر بود، به بيمارستان بغداد منتقل و در بيمارستان بستری كردند.
رفتار پزشكان با شما چطور بود؟
- رفتار پرستارها و پزشكهای عراقی با من و ديگر اسرا خوب بود. من بايد حقيقت را بگويم و اگر خوبی هم از دشمن ديدهام، بگويم. انصافاً رفتار كادر بيمارستان با ما اسرا خوب بود.
چه مدت در بيمارستان بغداد بستری بوديد؟
- سه ماه.
از بيمارستان به كجا منتقلتان كردند؟
-مرا به جايی به نام الانبار منتقل كردند. در آنجا پزشكان ايرانی به مداوای من پرداختند. عراقيها هيچ گونه امكاناتی به ايرانيها نميدادند؛ پزشكان آنجا، با كارد ميوهخوری و نخ و سوزن خياطی عمل جراحی انجام ميدادند. حتی محل تيری را كه از بازوی من در آوردند، با نخ خياطی دوختند.
پزشكان ايرانی اسير بودند؟
- بله. آنها هم اسير بودند. پزشكی بود به نام بيگدلی كه از آمريكا به كويت آمده بود تا آنجا به ايران بيايد، عراقيها او را هم اسير كرده بودند. او تير را از دستم بيرون آورد. من خاطرات خودم را از دوران اسارت نوشتهام و همة مصائبی كه بر من گذشت را موبهمو شرح دادهام، ديگر نيازی نميبينم آن مطالب را تكرار كنم. در مدتی كه در اسارت بودم، اين سعادت را داشتم كه با روحانی آزاده، مرحوم ابوترابي، در يك بند باشم.
ممكن است از اردوگاه الانبار برای ما بگوييد؟
- در اين اردوگاه سه قاطع وجود داشت. يكی مربوط به اشخاصی بود كه اول جنگ در خرمشهر و آبادان اسير شده بودند. يك قاطع مربوط به بسيجيها بود و قاطع سوم متعلق به ارتشيها. طبقه بالا هم مال نگهبانها و ارتشيهای عراقی بود. به هر اسير دو موزاييك و نصفی جا داده بودند. يعنی اگر اتاقی چهل نفر ظرفيت داشت، صد نفر در آن جا ميدادند. در بين ما عدهای پاسدار بودند كه خودشان را سرباز يا بسيجی جا زده بودند. شبها، به قول ما جنوبيها، جان روی جان بود. هر اسير فقط ميتوانست روی دست بخوابد. آرزوی بزرگ ما اين بود؛ بتوانيم طاق باز بخوابيم يا غلت بزنيم.
از چگونگی ورودتان به داخل قاطع يا اردوگاه خاطرهای داريد؟
- وقتی وارد قاطع شدم برادر پاسداری بود به نام مهدی فاتحی كه از دوستانم بود. چون چند ماه از من بيخبر بود فكر ميكرد به شهادت رسيدهام. وقتی مرا ديد، با وجودی كه ممنوع بود با صدای بلند «الله اكبر» گفت. پاسدار ديگری هم به نام خسروی نيكنام گفت: «خمينی رهبر.» به فاصله دو دقيقه بعد، هر چه ارتشی بعثی بود به قاطع ما هجوم آورد و با كابل به جان ما افتادند. چنان ما را با كابل زدند كه عدهای همان جا شهيد شدند.
چه كسانی شهيد شدند؟
- الان يادم نيست اما ميدانم دو سه نفر به شهادت رسيدند. چنان با كابل به جان من افتادند كه تمام بخيههای بدنم پاره شد و خون از سرتاسر بدنم مثل آب باران جاری شد. يكی از اسرای لاری بر اثر شدت ضربات كابلهای زيادی كه خورد در جا به شهادت رسيد.
اسمش چه بود؟
- گفتم كه متأسفانه يادم نميآيد. اما ميدانم مال لار بود. پيرمردی هم بود كه زخمی شده و خون زيادی از او رفته بود. آن قدر او را با كابل زدند كه به شهادت رسيد. آقای فاتحی كه وضع را چنين ديد اعتراف كرد؛ او الله اكبر گفته است. برادر نيكنام هم خودش را معرفی كرد. بعثيها اين دو نفر را از ما جدا كردند و بالای پشتبام بردند. و آنها را به تخت بستند و با كابل به جانشان افتادند، چنان آنها را زده بودند كه پوست بدنشان از پشت گردن تا زير زانو كنده شد بود و تا چند ماه نميتوانستند بخوابند و نياز به درمان و مداوا داشتند.
مرا كه دوباره همه بخيههايم پاره شده بود، به بيمارستان منتقل كردند. چند ماهی در بيمارستان بستری بودم. بعد از آن هم مرا از الانبار به اردوگاه موصل منتقل كردند.
مدتی در موصل بودم كه آزاده سرافراز، مرحوم آقای ابوترابی را پیش ما آوردند. ايشان نمايند ولی فقيه در لشكر بيستويك قزوين بود. منافقين او را دزديده و تحويل عراقيها داده بودند. همراه ايشان آقای بوشهری را نيز آوردند. آنجا بوشهری همان روزهای اول جنگ با شهيد جواد تندگويان، وزير نفت كابينة دولت شهيد رجايي، به اسارت عراقيها درآمده بود. من چند سال در خدمت اين دو بزرگوار بودم و خاطرات زيادی مرحوم حاج آقا ابوترابی دارم كه برخی از آنها را در کتاب خاطراتم نوشتهام. از ما، 500 نفر را جدا كرده بودند که به ما میگفتند؛ «سياسي» و بهاصطلاح در ليست سياه عراقيها قرار داشتيم.
ممكن است خاطرهای از مرحوم ابوترابی برايمان تعريف كنيد؟
- مرحوم ابوترابی غذايش را كه ميخورد، بشقابش را هم تميز ميكرد؛ حتی يك ذره غذا داخل ظرف باقی نميگذاشت. من روزی به ايشان عرض كردم اگر غذا كافی نيست به شما غذای اضافی بدهيم. ايشان با خنده گفتند: «نه غذا را بايد تميز خورد و چيزی باقی نگذاشت. اين نعمت الهي، است. نبايد حيف و ميل شود!»
خاطره ديگری از او اين است كه؛ گروهبان عراقی خبيثی بود به نام «مشعل». همة اسرا از مشعل هراس داشتند. آدم بسيار كثيف و بددهنی بود. به كوچكترين بهانهای اسرا را زير شلاق و كابل ميگرفت. ورد زبانش توهين و جسارت به حضرت امام خميني(ره) بود. اسرا دل خونی از او داشتند. يك روز صبح كه من و حاج آقا ابوترابی را از قاطع بيرون آوردند، مشعل از دور به طرفمان آمد. من به حاج آقا گفتم: «مشعل دارد ميآيد.» حاج آقا زير لب خنديد و آهسته به من گفت: «بله. مشعل جهنم است!»
خاطرة جالب ديگری كه از حاج آقا ابوترابی دارم اين است؛ تا قبل از اينكه ايشان به اردوگاه بيايد، ما در مقابل عراقيها مقاومت زيادی ميكرديم. مثلاً به راحتی حاضر نبوديم ريشمان را با تيغ بتراشيم. روی همين قضيه هم خيلی از عراقيها كتك و كابل خورديم. حاج آقا ابوترابی كه آمدند، جلوی تندرويهای ما را گرفتند. ایشان گفتند:" كه شما بايد سالم و تن درست بمانيد و بيخودی سلامت و جان خود را به خطر نيندازيد. من كه آخوند و روحانی هستم، با تيغ ريشم را ميزنم و شما هم بايد همين كار را بكنيد» با اين حرفها درس جالبی به ما داد. ميگفت: «اردوگاه موصل دور از شهر موصل است، فرياد شما هم به گوش هيچ عراقی نميرسد. خودتان را برای رفتن به ايران سالم نگاه داريد. بيخود با عراقيها درگير نشويد تا شما را بزنند و ناقصتان كنند.»
از دوران اسارت خود در عراق هم خاطرهای برای ما تعريف ميكنيد؟
- من از دوران اسارت خود خاطرات بسياری دارم. يك شب تاسوعا، ما در آسايشگاه خودمان مشغول عزاداری برای حضرت عباس(ع) و امام حسين(ع) بوديم. يكی نوحه ميخواند و ما هم به شدت گريه ميكرديم. نگهبان ما رفت و خبر داد. چيزی نگذشت كه فرماندة اردوگاه كه سرگرد بددهنی بود، آمد و گفت: «چرا گريه ميكنيد؟ ما به شما آب و نان و جا دادهايم ديگر چرا زاری ميكنيد؟» ما به او گفتيم كه گريه ما برای امام حسين(ع) و حضرت عباس(ع) است. آن سرگرد گفت: «امام حسين عرب بود و از ما، ما خودمان دعوتش كرديم و خودمان هم شهيدش كرديم! به شما مجوسهای فارس چه ربطی دارد كه برايش گريه می كنيد؟ امام حسين مال ماست و شما حق نداريد برايش گريه كنيد!»
چه تاريخی از اردوگاههای عراقی آزاد شديد؟
- در مردادماه 1365 مرا به دليل معلوليت و ناتوانی آزاد كردند؛ يك چشمم كور شده بود، چشم ديگر هم خيلی كم ميديد، بدنم هم درب و داغان بود. روی همين قضيه صليب سرخ جهانی مرا تحويل ايران داد.
چند نفر بوديد كه آزاد شديد؟
- ما سی نفر شل و كور بوديم كه عراقيها دست از سرمان برداشتند و آزادمان كردند. در قبال آزادی ما سی نفر، دولت ايران صد سرباز معلول عراقی را آزاد كرد.
چه طوری خبرآزادی را دريافت كرديد؟
- من در اردوگاه الانبار بودم. ساعت حدود شش بعد از ظهر بود كه آمدند وگفتند:«محمد محمدی كيست؟» من دلم پايين ريخت و فكر كردم دوباره ميخواهند مرا شكنجه بدهند. با ترس و لرز بلند شدم و خودم را معرفی كردم. آن سرباز با لحن خشكی گفت: «بيا!»
ما را در جايی جمع كردند و يك سرگرد آمد و گفت:" كه ميخواهند شما را آزاد كنند و به كشورتان برگردانند. فردا شما را به بغداد ميبريم. در بغداد هر كس كه مايل است ميتواند اينجا بماند و مهمان سيدی صدام باشد، ما شما را به هر جای دنيا كه بخواهيد ميفرستيم! حتی خانوادة شما را هم از ايران ميآوريم و به هر كجا كه شما هستيد ميفرستيم.» فردا صبح، ما سی نفر را به بغداد بردند. در فرودگاه بغداد خيلی اصرار كردند تا به ايران برنگرديم و پناهنده شويم اما هيچ كس راضی نبود برای لحظهای در آن جهنم بماند و همگی گفتيم ما برای بازگشت به ميهنمان لحظهشماری ميكرديم. ما را از عراق به اردن و مصر بردند و از مصر به تركيه دو روز مهمان سفير ايران بوديم و سپس با هواپيما ما را به تهران آوردند. چند روز بعد ما را خدمت حضرت امامخميني(ره) بردند. در خدمت امام خاطراتم را از دوران اسارت نقل كردم. بعد از آنكه صحبتهايم تمام شد، حضرت امام خطاب به من فرمودند: «خدا شما را زياد كند» يك سكه بهار آزادی و يك دست لباس نيز به من هديه فرمودند.
لحظه وداع شما با حاج آقا ابوترابی چطور بود؟
- عكسی به من نشان داد كه عكس خانوادهاش بود. در عكس، بچهای دستة هاون دستش بود. گفتم: «چرا اين را به دست گرفته؟» حاج آقا به شوخی گفت: «ميخواهد بزند تو سر خواهرش!» به من سفارش کرد که سری به خانوادهاش در قم بزنم و به آنها بگويم حالش خوب است و نگران او نباشند!
آيا وقتی برگشتيد مادرتان زنده بود؟
- بله زنده بود. وقتی متوجه حضور من شد گفت: «تو پسر من نيستي! پسر من اين طوری نبود.» من در حالی كه گريه ميكردم، دستش را بوسيدم و گفتم:" مادر! من محمد هستم." مادرم كه نابينا بود باورش نشد خيلی اصرار كردم تا بالاخره باورش شد من پسرش هستم و آزاد شدهام.
الان چه كار میکنید؟
- پاسدار هستم، اما از كارافتادگی گرفتهام و كار نميكنم.
شنيدهام شعر هم ميگوييد؟
- برای دل خودم.
يكی از اشعارتان را برای ما ميخوانيد؟
- بله. شعری درباره صدام گفتهام كه برايتان ميخوانم:
شنيدم ظالمی از ابن شدّاد
رياست ميكند در شهر بغداد
نَسَب دارد ز خولی آن تبهكار
بُوَد خويشش همانا شمر غدار
يزيد پست چون ارباب بابش
همين صدام او ناميده نامش
بُوَد نوهيتلری در شهر بغداد
چنين ظلمی نكرده هيچ شدّاد
خدايا نيست كن اين مرد الدنگ
كه باشد بر وجودش صد هزار ننگ
جنايت كرده از بس بيشمار است
كه دوزخ از برايش انتظار است
مكان دارد به دوزخ آن سيهروي
انيس اژدها چون ديو بدخوي
خوراكش چون زقوم دوزخی باد
فضايش چون سموم آتشين باد
خورَد غوطه در آتش آنچناني
كه تا محشر بسوزد اينچناني.
نویسنده: مصاحبه از سیدقاسم یاحسینی
منبع: ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36