شماره 13    |    27 بهمن 1389



جلوه‌های عاشورایی‌ دفاع‌مقدس(2)

سرویس دفاع مقدس ـ عرصه دفاع مقدس ملت بزرگ ایران نمایشی زیبا از لبیک خونین به ندای استغاثه شهید کربلا بود. شهدای 8 سال دفاع مقدس که به یاری حسین زمان خویش ـ حضرت روح الله(ره) ـ شتافتند تربیت یافتگان مکتب عاشورا و روضه‌های حسینی بودند که با شور و شوق نینوایی به سوی کربلا رفتند و کربلایی شدند.

به گزارش «تابناک»، اربعین حسینی، فرصتی است تا آن ارادت و محبت بی پایان را که در چشم‌ها موج می‌زد مرور کنیم، خاطراتی جاودانه که تا همیشه سایه به سایه عاشورای حسینی دل‌ها را به کربلا پیوند می‌زنند. پس بیایید بخوانیم و تنها اندکی تفکر کنیم...

بخش دوم این خاطرات تقدیم می‌شود:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من غلام حضرت عباس(ع) هستم

شهید رضا خوش قدم ارادت عجیبی به علمدار کربلا حضرت ابالفضل العباس(ع) داشت و همواره خود را غلام آن سقای باوفا می‌دانست. این عشق و ارادت موجب شد تا شهادت او نیز به تأسی از آن علمدار با وفا باشد. سه روز قبل از عملیات نصر 7 مجروح شد اما به دلیل حساس بودن منطقه، زمان عملیات و احساس مسئولیت از منطقه خارج نشد. در ابتدای عملیات گلوله‌ای به سمت راست بدن او اصابت کرد ولی از میدان عقب نکشید. گویی عباس(ع) بود که در میدان می‌جنگید و رجز می‌خواند:

والله ان قطعتموا یمینی                       انی احامی ابداً عن دینی

شهید رضا خوش قدم با عصایی در یک دست و اسلحه یی در دست دیگر جلو رفت و همچنان با دشمن متجاوز پیکار کرد تا آنکه در همان کارزار به دستبوسی حضرت اباالفضل العباس(ع) دست یافت و کربلایی شد.

محمد گفت امشب شب عاشوراست

شب اول مهر ماه سال 1359 که شهر خرمشهر توسط توپخانه سنگین ارتش عراق در هم کوبیده شد حدود ساعت شش بعداز ظهر بود که تعدادی از مردم به شهادت رسیدند و تعدادی نیز به عنوان داوطلب به مساجد آمدند.

محل اصلی تجمع، مسجد جامع بود و فرمانده این تجمع سردار شهید محمد جهان آرا.رحمان مزروقی

نه نیروی کافی بود و نه مهمات لازم. و این بچه را اذیت می‌کرد. به همین خاطر شبی از شبها یکی از رزمندگان با صدای بلند ناله سر می‌داد که در این غربت چه می‌توان کرد؟ چرا کسی به ما مهمات نمی‌رساند تا از شهر دفاع کنیم؟ محمد او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و با آرامش خاصی گفت: برادر! امشب همان شبی است که بر امام حسین (ع) گذشت. امشب شب عاشوراست.
محمد با این سخن راه بچه‌ها را مشخص کرد و همه دریافتند که دفاع از شهر، خون می خواهد.

راوی:رحمان مرزوقی

شهید نماز ظهر عاشورا

چند روز قبل از تولد شهید ناصر زاده دباغ خواب دیدم که خداوند پسری به من عطا کرده ولی بلافاصله آن را از من گرفته و به آسمان بردند. ناراحت و غمگین شدم و گریه بسیار کردم. پسرم را دری ک گهواره‌ای که با شال‌های سیاه آراسته و شکل علم بود به زمین آوردند. از همان خواب دریافتم که فرزندم عاشق امام حسین(ع) خواهد بود تا تولد او درماه محرم.

سالها گذشت تا محرم سال 1359 هجری شمسی. شب شام غریبان سیدالشهدا(ع) در دلم آتش عجیبی برپا شده بود. بی قرار بودم و دلتنگ ناصر. تا صبح نخوابیدم. و از خدا می‌خواستم که اگر میخواهد ناصر را از من بگیرئ او را در روز عاشورا شهید کند.

صبح که شد خبر شهادت ناصر را به ما دادند و گفتند: او در روز و در هنگام اقامه نماز ظهر عاشورا به شهادت رسیده است.

او پس از سالها با روحی پاک و مطهر و در عاشورای حسینی به آسمان پرواز کرده بود و در روز سوم شهادت امام حسین(ع) به خاک سپرده شد.

راوی: مادر شهید

هیهات منا الذله

در گردان فتح همرزم رزمندگان عزیز بهبهان بودم که عملیات والفجر8 آغاز شد و در حین عملیات ناگهان دیدم شهید حسین سالارپور به سوی من می‌آید، در حالیکه دست خود را گرفته است. تعجب کردم و پرسیدم چه شده ؟ پاسخ داد که گلوله‌ای به کف دستش خورده است.


گفتم:تو که همین را میخواستی و حالا بگذار دستت را ببندم و فوراً به عقب برو. گفت:  هیهات منا الذله. من هنوز انگشت دارم که روی ماشه بگذارم و شلیک کنم. این را با قاطعیت گفت و به عقب نرفت بلکه با آن برادران رزمنده به پیشروی ادامه داد. ساعتی بعد با همان دست مجروح با شلیک موشک آرپی جی 7 یک تانک دشمن را شعله ور کرد و بچه‌ها را روحیه‌ای بیشتر بخشید. اما پس از دقایقی ناگهان گلوله‌ای از سمت دشمن به سجده گاه(پیشانی) اواصابت کرد و نقش زمین شد.

هنوز وقتی جمله هیهات منا الذله را می‌شنوم یاد پاسخ قاطع آن روز شهید حسین سالارپور می‌افتم.


راوی: حاتم رزمه

او مولا را دید و....

یک روز که تعدادی مجروح را از خط به بیمارستان پادگان سرپل ذهاب آورده بودند و همه به آنها رسیدگی می‌کردند، ناگهان یک موشک سه متری به نزدیکی بیمارستان اصابت کرد که موجب شهادت تعدادی از مجروحان شد. لحظاتی که برای آنها آخرین لحظه بود، واقعاَ تماشایی و حیرت انگیز بود. در میان آنها برادر پاسداری بود که انگار امام حسین (ع) در برابرش حاضر شده بود. در میان آنها برادر پاسداری بود که انگار امام حسین (ع) در برابرش حاضر شده است. او بی توجه به حضور پرستاران و امدادگران و بدون اینکه احساس درد و ناله‌ای بکند با آن حضرت صحبت می‌کرد.

به یاد دارم که عاشقانه و متواضعانه خطاب به آقا می‌گفت:

«آقا من میخواستم بیام حرمت را ببینم. آقا من میخواستم بیام حرمت را غبارروبی بکنم...»

او در حین صحبت ـ که هر لحظه صدایش ضعیف تر می‌شد ـ به بهشت پر کشید.

خواهر امدادگر مهری یزدانی

برایم روضه بخوانید

شهید «حسن انبری» فرمانده گروهان ابوالفضل گردان عمار از لشکر 7 ولیعصر (عج) بود. در نامه‌ای برای مادرش نوشته بود: «مادرجان! اگر شهید شدم روضه علی اکبر (ع) و علی اصغر (ع)  را بخوانید. برای آنان گریه کنید نه برای من ؛ و اگر اسیر شدم به یاد اسرای شام و حضرت زینب (س) باشد نه به یاد من!» 

منبع: تابناک - سرویس دفاع مقدس


http://www.ohwm.ir/show.php?id=318
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.