شماره 205    |    30 ارديبهشت 1394



پنج سال پای ثابت رادیو عراق!

 

 

اشاره: صدیقه اکبرنیا، متولد 1345 در بابل از شهرهای مازندران است. سال 61 در سن 16 سالگی با جوان رزمنده‌ای ازدواج می‌کند، که یک روز پس از ازدواج عازم جبهه‌ها می‌شود. بعد از چند ماه خبری برای او می‌آورند که صدیقه اکبرنیا را به یکی از فعالان ناشناس پشت جبهه‌ها تبدیل می‌کند.

 

 

 

از ازدواج‌تان بگویید:

آن زمان کارت عروسی پخش نمی‌کردند. یک برگ اعلامیه هوالباقی برای دعوت عمومی در سپاه می‌زدند. مثلاً می‌گفتند ازدواج آقای منصف است. همه با مینی‌بوس یا اتوبوس می‌آمدند. برنامه ما یک مداحی بود، بعد هم همه به نماز جمعه رفتند. از نماز جمعه که مي‏آمدند ناهار خوردند. این برنامه جشن عقد ما بود. عروسی هم دعای توسل بود. همان شب هم همسرم به جبهه رفت و دیگر نیامد! خانه هم اجاره کرده بودیم. چون می‌خواست فردایش برود هنوز اثاثیه را نبرده بودیم. صبح اعزام شد و بعد از شش یا هفت روز به اسارت در آمده بود. البته آن زمان وقتی عملیاتی می‌شد، منتظر بودیم که خبر شهادت، اسارت و جانبازی بودیم. عادی شده بود.

قبل از عروسی هم تقریباً یک سال عقد کرده بودیم. در طول این یک سال هم فقط دو بار همدیگر را دیدیم؛ آن هم فقط در مزار شهدا. دائم در جبهه بود.

 

بعد از اسارت همسرتان، چه کردید؟

حسین آقا اسفند سال شصت و دو اسیر شد. به فرمان امام؛ فروردین شصت و سه وارد بسیج خواهران شدم. هم مربی آموزش نظامی شدم، هم مسئول حراست نماز جمعه. آن موقع نماز جمعه فقط در چادر بود. یعنی چادر می‌زدند. در باران و سرما زیر چادر بود. بعد از آن هم کم‌کم به پشتیبانی جبهه و جنگ و بعد تعاون سپاه رفتم. بعد طرح انصارالمجاهدین تشکیل شد. من در تعاون سپاه بیشتر در طرح انصارالمجاهدین شرکت می‌کردم.

 

آموزش‌های نظامی چه بود؟

سه نفر بودیم که آموزش کلی دیدیم. بعد به پایگاه‌های مختلف می‌رفتیم و به آنها آموزش می‌دادیم. نحوه استفاده از کلت، ژ-سه و کلاشینکوف را آموزش می‌دادیم. نشست و برخاست و... را هم بود. یک آموزش نظامی اولیه! همزمان که این کار را انجام می‌دادیم. با محلات و روستاهای مختلف ارتباط می‌گرفتیم. هم برای جبهه وسائل و پول جمع می‌کردیم، هم این که در محلات بسیج تشکیل می‌دادیم. بعد که بسیج تشکیل می‌شد، این‏ها یک آموزش کلی می‌دیدند. کار ما هم این بود که کاموا می‌بردیم و آنها می‌نشستند می‌بافتند. در محلات برنج و این چیزها جمع می‌کردند. بعد به ما اطلاع می‌دادند و می‌رفتیم جمع‌آوری می‌کردیم. کارهای پشتیبانی جبهه و جنگ بیشتر به این شکل بود.

منزل خانم بسمل پشت آرامگاه معتمدی بود. در خانه آنها سه شیفته (شبانه‌روزی) کار می‌کردند. یعنی هم بافتنی بود. البته الآن خودش فوت کرده است. خیلی فعال بود. مربا هم درست می‌کردند. اگر ما بافتنی‌ها را صبح می‌دادیم، فردا صبح لباس‌ها را تحویل می‌گرفتیم. همه هم با دست می‌بافتند. کلاه، شال،‌ دستکش، بلوز و... بعضی‌ها هم جوراب می‌بافتند. مثلاً یک آستین را یک نفر می‌بافت؛ یک آستین را هم یک نفر دیگر. به این شکل سریع می‌بافتند. یکی هم بود که دائم چرخ می‌کرد. یک سری هم در حیاط مربا درست می‌کردند.

خانه‌شان سه شیفت آماده بود. یکی این بود و یکی هم سبزه‌میدان، امامزاده یحیی که آنجا مادر شهید بیژنی مسئولش بود. آنجا هم سه شیفت کار می‌کردند. این دو جا در شهر خیلی فعال بودند. در بین روستاها هم روستای امین‌آباد خیلی فعال بود و روستای گنج‌افروز. یعنی هر وسیله‌ای می‌آوردیم سریع به ما تحویل می‌دادند، اینها کارهای پشتیبانی جبهه و جنگ بود؛ مثلاً بسته‌بندی آجیل. به خاطر این که در پشتیبانی جبهه و جنگ نمونه شده بودیم. من در دوران جنگ برای پشتیبانی دو، سه ماه به منطقه رفتم.

 

افرادی که آنجا بودند از قشر خاصی بودند؟

کلاً از همه قشر بودند. یکی را می‌دیدی که نه مادر شهید بود و نه در ظاهر خیلی حزب‌اللهی! شب‌ها می‌آمدند بافتنی می‌بافتند. اگر هم تمام نمی‌شد به خانه می‌بردند. می‌گفتند ساعت‌هایی که بیکار هستیم می‌بافیم. بعضی هم کلاً می‌بردند خانه انجام می‌دادند. بعضی هم در خانه دستگاه بافت داشتند.

یک‌بار رفتم از یکی همین پایگاه‌ها، کارها را که بسته‌بندی بود تحویل بگیرم. کارشان تمام نشده بود. نشستم کمک کردم تا تمام شود. رادیو روشن بود. مصاحبه یکی از رزمنده‌ها را پخش می‌کرد. به رزمنده گفت بسته‌بندی را باز کن ببینم از کجا آمده. باور نمی‌کنید دقیقاً اسم همان پایگاه و همان محل و همان خانه را خواند. قبل از آن همه خسته بودند. دو شبانه روز نخوابیده بودند. چون یک عملیات بزرگ نزدیک بود و هوا هم سرد؛ لباس بافتنی زیاد می‌خواستند. انگار خدا می‌خواست به اینها قوت بدهد؛ دوباره توان گرفتند.

 

کار انصارالمجاهدین چه بود؟

چند نفر بودیم که کارت مخصوص داشتیم. این کارت نشانه این بود که ما با سپاه همکاری داریم. در محلات به خانه رزمنده‌ها سرکشی می‌کردیم. اگر نفت و گازوییل یا کپسول گاز می‌خواستند. وسائلی که مایحتاج بود را به آنها می‌رساندیم. بعضی اوقات دوازده شب یا یک و نیم شب که گاز یا نفت نداشتند به منزلشان می‌بردیم. یا مثلاً اگر بچه یا پدر رزمنده‌ها مریض می‌شدند به تعاون سپاه اطلاع می‌دادیم تا برادرها برای کمک بروند. بعضی وقت‌ها هم مسئول رساندن خبر شهادت بودیم. پیگیر کارهای خانواده شهدا هم بودیم. آن زمان مادران شهدا روزهای چهارشنبه خانه همدیگر مراسم داشتند. همان‌جا برای جبهه پول جمع می‌کردند. مادر شهید جلال منصف مسئول آنها بود. مادر شهید بخش ملکی (خانم فاطمه جواهری)‌ که دو روز پیش به رحمت خدا رفت هم خیلی فعال بود. یعنی تنها مادر شهیدی بود که سخنرانی می‌کرد. اکثر شهدا که شهید می‌شدند، ایشان می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. در مراسم هفت شهدا او سخنران بود. به اضافه این که روز هفتم پسر خودش هم سخنرانی کرد.

 

چگونه خبر شهادت را به خانواده‌ها می‌رساندید؟

بعضی اوقات که خبر شهادت را به خانواده‌ها می‌گفتیم. بین مادرشوهر و عروس دعوا می‌شد! عروس می‌گفت شهید را به خانه من بیاورید، مادرشوهر می‌گفت شهید را باید اینجا بیاورید. سعی می‌کردیم همسر را آرام کنیم و شهید را به خانه مادرش ببریم.

شرایط خوبی نبود! حتی اگر برای کارهای دیگری به خانه‌شان می‌رفتیم، بندگان خدا اول طوری نگاه می‌کردند که انگار خبر شهادت بچه‌هایشان را آوردیم؛ ولی بعد خودشان از چهره ما می‌فهمیدند.

زمانی که قرار بود خبر شهادت را به خانواده‌ای بدهیم، از خود شهدا کمک می‌گرفتیم. خدا را صدا می‌زدیم. دعای توسل می‌خواندم و می‌رفتم. معمولاً من و خانم پولایی و خانم امامی با هم می‌رفتیم. این می‌گفت تو بگو؛ آن می‌گفت تو بگو؛ من هم می‌گفتم تو بگو. سه تایی می‌گفتیم اگر تو بگویی بهتر است. این می‌گفت نه. تو بگو دیگه. آنها خودشان درک می‌کردند؛ چهره ما را که می‌دیدند می‌فهمیدند. بعضی از مادرها آن‌قدر استقامتشان زیاد بود تا ما را می‌دیدند می‌گفتند می‌دانم پسرم شهید شده، بیایید داخل. بعضی هم جا می‌خوردند.

برای شهید، از روز اول تا روز هفتم برای کل مراسم‌ها پیگیر کار می‌شدیم. این که می‌خواهند چه کنند؛ چه چیزی احتیاج دارند؛ چه چیزی ندارند. برای هر شهید در سپاه پرونده درست می‌کردیم. مثلاً می‌فهمیدیم که همسر این شهید باردار است. باید تا زمان زایمان هر ماه او را به دکتر ببریم.

 

این‌ها جزو وظایف تعریف شده سپاه بود؟

ما که عضو افتخاری بودیم، ولی در اصل باید باشد. چون همسر شهید که کسی را نداشت! ما هم به همین دلیل انجام می‌دادیم. مرد که نداشت تا او را ببرد! شاید یک شب، دوی شب زنگ می‌زدند؛ من و خانم پولایی با هم می‌رفتیم او را برای زایمان به بیمارستان می‌بردیم. یا مثلاً فرزند شهیدی مریض می‌شد،‌ واکسن داشت. ماشین سپاه را می‌گرفتیم و با مادرش می‌بردیم واکسنش را می‌زدیم، برمی‌گرداندیم.

کار دیگرمان ارتباط رزمنده‌ها با خانواده‌ها بود. آن زمان در خانه همه تلفن نبود. یا باید به تعاون سپاه می‌آمدند و زنگ می‌زدند یا که مثلاً یک رزمنده زنگ می‌زد و ما به خانواده‌اش اطلاع می‌دادیم امروز ساعت هشت پسرتان زنگ می‌زند، آن ساعت به تعاون سپاه می‌آمدند و با پسرشان صحبت می‌کردند. زمانی هم که عملیات بود سرمان حسابی شلوغ بود. یعنی تمام خانواده‌ها پشت تعاون سپاه ایستاده بودند که نوبت به نوبت بیایند و ما برایشان تلفن بزنیم. همه فکر می‌کردند که ما خبر داریم. می‌گفتند پسر ما شهید شده؟ ما هم هیچ خبری نداشتیم. بعد از مدتی برای ما لیست جانبازان، شهدا یا مفقودین می‌آمد که به خانواده‌ها اطلاع بدهیم.

در سازمان تبلیغات هم فعالیت داشتیم. مربی آموزش قرآن بودیم. قرآن و احکام شرعی. آن موقع محله‌ها از نظر احکام خیلی ضعیف بودند. شاید حتی غسل کردن را هم بلد نبودند. این‏ها را آموزش می‌دادیم. در آنجا هم همین‌طور در جذب نیرو و پشتیبانی فعالیت می‌کردیم.

 

در مورد حراست نماز جمعه هم بگویید.

در نماز جمعه بازرسی لازم بود تا اتفاقی نیافتد. آن موقع چندین بار گروهک‌ها آمده بودند در قسمت خانم‌ها داخل مصلی؛ درگیری ایجاد شده بود. در بازرسی جلویشان گرفته شد و دیگر داخل مصلی نشدند.

 

سه ماهی که به جبهه رفتید چه کارهای انجام دادید؟ اصلاً چه شد که رفتید؟

خیلی درخواست می‌کردیم، ولی خواهران را برای منطقه نمی‌فرستادند. بسیج نمونه استان شدیم. از هر استان هم یکی دو نفر می‌آمدند. تقریباً سه ماهی آنجا بودیم؛ در پادگان شهید بهشتی. بعضی روزها بسته‌بندی می‌کردیم یا بعضی روزها مناطقی که بمباران می‌شد می‌رفتیم خانواده‌هایی را که می‌ماندند توی پادگان می‌آوردیم جایگاه استراحت. چون بعضی‌ها اصلاً از شهر خارج نمی‌شدند.

یکی از دخترها، پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. هر روز کارش این بود که به منطقه مسکونی خودشان می‌رفت. اینها مادرشان را «اُمّاه» صدا می‌زدند. هی سنگ‌ها را بالا می‌زد و اُمّاه اُمّاه می‌گفت. تنها شده بود. برادر و پدر و مادر همه را از دست داده بود. بعد از یکی، دو هفته آنجا بمباران شد و خودش هم شهید شد. یا مثلاً بعضی‌ها می‌رفتند و سر مزار شهدا می‌نشستند. یک پسربچه دوازده، سیزده ساله بود. برادرها و خواهرهایش و عمه‌اش، همه در بمباران از دست رفته بودند؛ هر روز می‌رفت و روی قبرشان گل می‌گذاشت. بعد خودش هم شهید شد.

 

بعد از سه ماه برگشتید؟

بله، برگشتیم و دوباره فعالیت در شهر شروع شد. تا این که دوباره از طریق بنیاد می‌خواستند همسران نمونه را ببرند. من ده روز به عنوان همسر نمونه بنیاد بابل انتخاب شدم و برای بازدید به منطقه رفتم.

 

در آن زمان آقای منصف هنوز در اسارت بودند؟

بله، در اسارت بودند.

 

از همسرتان خبری داشتید؟

معمولاً هر شش ماه یک‌بار نامه می‌آمد. یک امضای خالی؛ یعنی چیزی نمی‌توانستیم بنویسیم. نزدیک دو سال و نیم از همسرم خبر نداشتم. چندین‌بار به صلیب سرخ رفتم که ببینم چه شده! معلوم شد در آنجا ممنوع‌النامه شده بود. شاید برای پیگیری نامه‌ها در این مدت دو سال، ده بار به صلیب سرخ تهران رفتم. نامه‌ها از خود هلال احمر می‌آمد و ما هم کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. زنگ می‌زدند اطلاع می‌دادند که بیایید برای‌تان نامه آمده و می‌رفتیم نامه را تحویل می‌گرفتیم. دم در خانه که نمی‌آمد! باید خودمان می‌رفتیم نامه را تحویل بگیریم.

نامه‌ها با حالت رمز بود. مثلاً به جای این که مهدی عباسی شهید شد می‌نوشتیم مهدی عباسی داماد شد. او می‌فهمید که شهید شده است. یا مثلاً ایشان می‌نوشتند از پدربزرگم خبر بدهید. بگویید پدربزرگم چه کار می‌کند؟ با چه غصه‌هایی است؟ منظورش امام بود.

چون اسارتش طولانی شده بود، یک بار در نامه‌اش نوشته بود: همسرم اگر خواستی می‌توانی طلاق بگیریم. جواب دادم که نمی‌دانم از من چه دیدی که این را نوشتی! آن زمان چون با همسران شهدا زیاد ارتباط داشتم خجالت می‌کشیدم که بگویم شوهرم اسیر است. حتی آن روزی که حسین آقا آزاد شد و آمد، من اصلاً نمی‌توانستم بگویم شوهرم آمد. شاید تا مدت‌ها خجالت می‌کشیدم همسران شهدا را نگاه کنم. تا این که خودشان آمدند و رفتند.

از آن زمان شب شهادت موسی بن جعفر(ع) برایش سالگرد اسارت می‌گرفتم. یک اطلاعیه می‌زدیم هر کس دوست داشت می‌آمد. هفت سال گرفتم. می‌آمدند دعا می‌کردند. دعای توسل بود. برای اسرا دعا می‌کردند. شب عروسی ما هم که دعای توسل بود. جالب که شب عروسی وقتی مداح به قسمت موسی بن جعفر(ع) رسید، گفت آی اسرا منتظر باشید دوستانتان دارند می‌آیند، این هم که رفت و اسیر شد،‌ گفتم دعای آنجا مستجاب شد.

 

چگونه از اسارت همسرتان مطلع شدید؟

نمی‌دانستیم اسیر شده! یکی می‌گفت جانباز شده، یکی می‌گفت حافظه‌اش را از دست داده؛ در بیمارستان‌های اصفهان و تهران دنبالش گشتیم، ولی آثاری از ایشان نبود. تا این که یک نفر گفت رادیو عراق با اسرا مصاحبه می‌کند. به پدرم گفتم می‌شود یک رادیو برای من بگیرید؟ پدرم گفت رادیو برای چه؟ خجالت می‌کشیدم به پدر یا مادرم بگویم برای شوهرم می‌خواهم. گفتم می‌گویند مصاحبه گرفته‌اند. شاید لازم نباشد این‌قدر به اصفهان بروید. پدرم یک رادیو گرفت. یک رادیو کوچک که قابلیت ضبط صدا نداشت. از یکی از بچه‌ها خواستم که برایم یک ضبط بیاورد. شب منتظر نشسته بودم تا شاید صدایی از حسین آقا را در رادیو عراق بشنوم. ضبط را هم روشن کرده بودم و دعای توسل شب عروسی را گوش می‌دادم. ناگهان صدای حسین آقا را شنیدم. آن قدر دست و پایم را گم کرده بودم که صدایش را روی همان نوار دعای توسل عروسی ضبط کردم.

از آن شب تصمیم گرفتم که شب‌ها صدای اسرا را ضبط کنم و به خانواده‌ها بدهم. همان‌طور که خودم خوشحال شدم، خانواده‌ها هم خوشحال شوند. بعد از پدرم اجازه گرفتم که از تلفن‌ خانه استفاده کنم و پدرم هم موافقت کرد. در محله، فقط ما تلفن داشتیم. به شهرهای مختلف زنگ می‌زدم، تهران، اصفهان، شیراز، بندرعباس و...

 

شماره خانواده اسرا را از کجا می‌آوردید؟ واکنش آنها چه بود؟

خودشان می‌گفتند. فقط کد شهرها را از 118 می‌گرفتم و زنگ می‌زدم. برای این که مطمئن شوند صدای اسیرشان را از طریق گوشی تلفن برایشان پخش می‌کردم. مثلاً یکی چهار سال بود از بچه‌اش خبر نداشت. اصل نمی‌دانست که اسیر شده است. مادرش اول داد و بیداد کرد که یعنی چه بچه‌ام اسیر است!؟ می‌گفت اذیت می‌کنی! گفتم به خدا اذیتت نمی‌کنم. تو گوشی را داشته باشد من ضبط را برایت می‌زنم. بعد کلی دعا کردند. برادرش آدرس خانه ما را گرفت و آمد که از من تشکر کند.

یکی از این مادران از خوشحالی جیغ می‌کشید. صدایش قشنگ توی تلفن می‌آمد. آنها که خوشحال می‌شدند من هم خوشحال می‌شدم.

 

چطور نوار تهیه می‌کردید؟

شاید از یک نوار بیست بار استفاده می‌کردم. یعنی دوباره نوار را پاک می‌کردم و جدید ضبط می‌کردم. هر شب ضبط می‌کردم و فردایش همه را زنگ می‌زدم.

 

چه مدت این کار را انجام دادید؟

حدود چهار، پنج سال. خیلی از دوستانم می‌گفتند تو چقدر حوصله داری! تا آن موقع شب می‌نشینی.

 

این کار را هیچ نهادی انجام نمی‌داد؟ مثلاً هلال احمر؟

نه، نمی‌کردند، از کار من خود هلال‌احمر بابل هم تعجب کرده بود. باید تا یک شب، دوی شب می‌نشستیم که آیا امشب پخش می‌کنند یا نمی‌کنند. چون همیشه نبود! معمولاً تا ساعت سه بیدار بودم و ضبط می‌کردم.

 

فکر می‌کنم بعد از یک مدت معروف شده بودید؟

بعضی‌ها می‌آمدند سؤال می‌کردند. شماره تلفن من را از تعاون سپاه می‌گرفتند یا به تعاون سپاه می‌آمدند که شما شنیدی چنین شخصی اسیر باشد؟

 

چقدر رادیو عراق گوش دادید تا به صدای همسرتان رسید؟

حدوداً یک ماهی گوش داده بودم.

 

بین همه این کارها، سخت‌ترین بخش کار شما کدام بود؟

خبر شهادت دادن! بعضی‌ها قبل از این که بگوییم، خود مادر ما را بغل می‌کرد و می‌گفت بفرمایید داخل؛ می‌دانم که بچه‌ام شهید شده و آمدید خبر شهادتش را بدهید، ولی خدا صبرم را زیاد می‌کند. می‌رفتیم بدون این که اشکی بریزد یا چیزی بگوید، برای ما چایی و شیرینی و نقل می‌آورد. تعجب می‌کردیم که نقل هم آورد!

یا مثلاً شهید سینایی، پدر و پسر با هم جبهه بودند. وقتی به خانه‌شان رفتیم مادرش گفت کدامشان؟ گفتم می‌خواهی کدام را بگوییم. خبر شهادت پدر را بگوییم یا پسر؟ یک جوری شد! گفت پسرم. گفتیم چرا پسرت؟ گفت می‌دانم که باز شوهرم بالای سرم است. برعکس شوهرش شهید شده بود. پسرش هم مدتی بعد شهید شد. پدر و پسر هر دو شهید شدند. بعضی اوقات این جوری بود. مثلاً از یک خانواده سه نفر جبهه بودند. می‌خواستیم بگوییم نمی‌توانستیم. شاید برای پدر و مادر همه اینها یکی باشند ولی ما سختمان بود که بگوییم مثلاً پسر ارشدت شهید شده است.

بدترین خبر، خبر مفقودین بود. برای کاری به خانه مفقودین می‌رفتیم. در می‌زدیم، بعضی از مادرها می‌گفتند پسرم تو هستی!؟ بعد از ده سال شهید محمود کاکا را آورده بودند. ما تهران بودیم. می‌خواستند خبر محمود را بدهند، زنگ زدند که تو بیا، کار ما نیست. تو بیا و او را راضی کن تا به معراج شهدای ساری برود و محمود را ببیند و تشخیص بدهد. شب رفتم خانه کاکا. به مادرش گفتم می‌خواهم امشب پیش تو بخوابم. اجازه می‌دهی؟ گفت آره. چرا نمی‌گذارم! قبل خواب به مادر شهید کاکا گفتم اگر یک وقت بگویند محمود را آوردند، تو بیا تشخیص بده... یک دفعه پرید و گفت من منتظر محمود هستم. مگر می‌خواهند محمود را بیاورند؟ گفتم مثلاً اگر آوردند تو چی کار می‌کنی؟ گفت نمی‌دانم! گفت چه طوری باید او را بشناسم! تا صبح طول کشید تا او را راضی کردم. در صورتی که دو پسر دیگرش را ـ احمد شهید شد و حسین اسیر ـ خیلی راحت قبول کرده بود، اما محمود را قبول نمی‌کرد!

صبح از بنیاد آمدند و گفتند همه منتظر شما هستند. گفت من به تو گفتم که بی‌دلیل نبود که اینجا آمدی! هر کار کردیم می‌گفت من نمی‌آیم محمود را ببینم. گفتم حالا تو بیا، شاید محمود نباشد. باور کنید وقتی به معراج رفتیم، نمی‌دانم آن روز چند تا شهید آورده بودند ـ او مستقیم رفت پیش محمود. تعجب کرده بودیم! این که اصلاً قبول نمی‌کرد چرا یک دفعه مستقیم رفت کنار تابوت پسر شهیدش. گفت همین پسر من است!

بعد که به خانه آمدیم گفتم خانم کاکا، تو که قبول نمی‌کردی چرا رفتی همان تابوت را دیدی که محمود بود. گفت من نرفتم! گفت درد سینه‌ام من را کشید و پیش محمود برد!

 

 

گفت‌وگو: سهیل حاجی‌پور

 

 

منبع: نشریه فرهنگی تحلیلی راه، شماره 61، فروردین 94، صص 131-128.



http://www.ohwm.ir/show.php?id=2682
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.